۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

پرنده کوچک. ببر مهربان و تائودا. رساله فلسفی.اسماعیل وفا یغمائی فهرست. بخش اول

 روی لینکهای زیر کلیک کرده و بخوانید


پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . اسماعیل وفا. مقدمه و قسمت اول


پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا (رساله نظريه)
 به عنوان دق‌الباب…روزي صيادان قضا و قدر دام تقدير باز گسترانيدند و دانه ارادت در آنجا تعبيه كردند و مرا بدين طريق اسير گردانيدند. پس از آن ولايت كه آشيان ما بود مرا به ولايتي ديگر بردند، آنگه هر دو چشم بر من دوختند و چهار بند مخالف بر من نهادند و ده كس را بر من موكل كردند…آنگه مرا در عالم تحير بداشتند،چندانك آشيان خويش و آن ولايت وهرچ معلوم من بود فراموش كردم، مي پنداشتم كه خود من پيوسته چنين بوده‌ام. چون مدتي بر اين برآمد قدري چشم من باز گشودند،بدان قدر چشم مينگريستم،چيزها مي ديدم كه هرگز نديده بودم و آن عجب مي داشتم تا هر روز به تدريج قدري چشم من زيادت باز مي كردند و من چيزها مي ديدم كه در آن در شگفت مي ماندم،عاقبت چشم من تمام باز كردند و جهان را بدين صفت كه هست بر من نمودند. من در بند مي نگريستم كه بر من نهاده بودند و در موكلان، با خود مي گفتم كه گوئي هرگز بـُـَود كه اين چهار بند مختلف از من بردارند و اين موكلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود، چنانكه در هوا طيران كنم و از قيد فارغ شوم...
رساله عقل سرخ اثرشيخ شهاب الدين ابوالفتوح يحيي ابن حبش اميرك سهروردي فيلسوف و عارف گرانمايه متولد549 و مقتول در 587 هجري
سخني با خواننده
اين رساله، سالها قبل درآستانه چهل  سالگي نگارنده، درآستانه سي غروب در عراق و در چشم انداز پنجره‌اي كه تنها بادهاي سوزان و خارهاي غلطان در باد از برابر آن مي گذشتند(در همان نقطه که مجموعه بر اقیانوس سرد باد را نوشتم)، و بر سينه بياباني خشك و گسترده مي‌غلتيدند نوشته شد، در هر غروب يك يادداشت، و درپايان سي‌امين غروب اين دفتر به پايان رسيد.
چرا اين دفتر به اين صورت زاده شد؟ مانند ساير دفترهاي شعر و قصه دليل آن را نميدانم، تنها فكر ميكنم شايدآستانه چهل سالگي و پايان دوران جواني و گذر از راههاي سالهاي غربت و تبعيد و زندان ايجاب مي‌كرد كه مدت زماني با خود تنها بمانم وآنچه را از زندگي اندوخته ام منجمله مقوله اعتقادات مذهبی را بازنگري كنم. فكر ميكنم اگر اين مجال را داشته باشيم در همين جا پرنده ي تيز پرواز خيال بر فراز قله هاي واقعيت ها آرام ميگيردو افقهاي زندگي را مينگرد و ظرفيت شگفت خود را براي ادراكات مختلف ومنجمله اینکه گاه چاره نداریم که برای نیل به برترین معنای زیبائی و کمال یعنی مفهوم فلسفی خدا خود رسول خود باشیم رادر اختيار ما مي گذارد .من در آن ایام به باورهای خود شک کرده بودم. بی باور نمی توانستم زندگی کنم ونیز باباورهای گذشته روز به روز فاصله میگرفتم . جهانی ویران میشد و من تصمیم گرفتم جهان خود را برای خود بسازم.
در اين مجموعه «تائودا» ميتواند نام تمام كساني باشد كه اين نوشته را مي خوانند، و نامها و سرزمينها و… ديگر نيز نامها و سرزمينهائي كه آنها هريك به گونه اي پشت سر نهاده اند. خواننده ياداشتهاي سي غروب اگر اين نكات را باور داشته باشد . ببر مهربان و پرنده كوچك را در درون خود باز خواهد يافت.
نكته آخر اينكه من اين مجموعه را با مجموعه وحدت ها و تناقضاتش از سالهاي نوجواني و جواني تا اين روزگار اندك اندك بر پايه تجربه هاي عملي و نظري در خود باز يافته ام و به همين دليل ذرات پيدا و ناپيداي شمار زيادي از اين ادراكات در شعرها و نوشته هاي من وجود دارد . شاید بعدها در باره این مجموعه بیشتر بنویسم.دلم میخواست این مجموعه را منتشر کنم ولی از آنجا که امکانش نیست اندک اندک و در سی بخش آنرا در اختیار خوانندگان می گذارم.تابلوی استفاده شده در این نوشته اثر استاد بزرگ و صورتگر توانا بهرام عالیوندی است.
اسماعيل وفا يغمائي

غروب اول
تو جويبار جها ني
كه در تو با موجهايش ميگذرد
و جهان جويبار توست
كه در آن مي گذري

…ودرحاشيه‌ي غروب بود كه پرنده‌ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من كه تائودا باشم سخن‌ گفتند. آنان در چهل و دومين سال زندگي من برمن آشكار شدند، ازپس گذراني سخت در دره‌هاي تاريك و دشت‌هاي سوزان و راههاي بي پايان كه در آنها اجساد وآرزوهاي آدميان بازيچه‌ي رهزنان و خاكسترراه و غبار بيابان بود. نخست پرنده ي كوچك سخن آغاز كردو‌به هنگام سخن گفتن در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار مي شد، گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود در درون من، و مرا فرا گرفت و چنين گفت.
تائودا! سر در پي معرفت راز جهان منه و خون خود را فرسود‌ه‌وجان‌خود را تلخ و تاريك مكن. قفلي بر دروازه نيست و دروازه باني راه رابر ما نبسته است‌،دروازه هاي اين معرفت اما، از آغاز ناگشوده و تا پايان ناگشوده خواهد ماند. آدمي بس‌عظيم و شگفت است ،جهان اما شگفت تروعظيم تر از‌آدمي ست. نه آدمي جهان، و نه جهان آدمي را به تمامت، درك نخواهند كرد. جهان و آدمي ادراكي يگانه اند و هر دو، تنها خود را درك ميكنند. تنها به اين شادمان بمان كه پاره اي از جهاني در او پديد آمده ودر او نهان خواهي شد و جهان در تو پديد مي آيد و در تو نهان خواهد شد.
تائودا! دست بر ريشه هاي جهان بساي اما چرائي ها را بسيار مپرس. ستاره هست زيرا نمي توانست نباشد و زيرا هست. باد مي وزد ،درخت مي شكوفد و شهاب ها سينه‌ي آسمان را شيار مي زنند زيرا اين چنين اندو جهان اين چنين است و نمي تواند جز اين باشد.
تائودا! در ميان‌جهان نايست. گره حيرت بر ابرو ميفكن.با دنيا در آميزو بدان كه تو درجهان‌‌ جاري و جهان در تو جاري ست. تو جويبار جهاني كه در تو با موجهايش مي گذرد وجهان جويبار توست كه در آن مي گذري. بينديش كه خورشيد و ستاره و و درخت و آبشار و باد با تن تو
يگانه اند و جهان يگانه است و كار تو حيرت از چرائي ها نه، كه حركت و زيستن است.
تائودا! هر سپيده دم ازخورشيدي نو طلوع كن و از ابري نو ببار وبستري نو بجو وجاري شو وزندگي كن تا آن هنگام كه در دگر گوني جهان دگرگون شوي. آن گاه پرنده ي كوچك خاموش ماند و من پرنده‌ي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب روز ديگر خاموش بودم.

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. اسماعیل وفایغمائی

غروب دوم
فراتر از ديوارها
وآفاق مشروع وقله هاي كهن پرواز كن
فراتر از كمينگاه خداياني
كه خون آفريدگان خود را مي نوشند


و باز در حاشيه‌ي غروب دومين روز بود كه پرنده ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من سخن گفتند و در حاشيه ي غروب دومين روز من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك چنين پرسيدم.
جهان چيست‌ و از كجاست و به كجا روانه است و كدام كس اش آفريد؟
پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من ، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا! بياموز كه بسيار بيانديشي و اندك سؤال كني، بياموز كه خاموشي را بياموزي و اگر در اين سخن انديشيده بودي پاسخ را در آخرين پرتوهاي خورشيدنخستين غروب باز مي يافتي.
تائودا جهان خويشتن است و تمامت بي پايان و جهان از خويشتن است و تمامت بي پايان و در خويشتن روانه است و تمامت بي پايان و در خويشتن زاده شد و تمامت بي پايان .
تائودا ! جهان، بي پاياني است كه عظيم ترين مفهوم عظمت در آن غباري حقير بيش نيست و هرآنچه كه هست به گنجاي خود از جهان لبالب است .
تائودا! جهان مجموع نيست از آن رو كه بي پايان نمي تواند مجموع باشد، از اين رو آن چه كه ما اجزاي جهان مي پنداريم جز تمامت جهان و آن چه كه ما تمامت جهان مي پنداريم جز اجزائ جهان نيست ،و‌اگر بداني و پرده ها و طعم‌ها و فاصله ها وتاريكي ها مجال دهند، پرنده‌ي كوچكي كه بر شاخسار مي خواند و عابر گمنامي كه در كوچه مي گذرد و سنگي كه بر حاشيه‌اي در كوهسار دور دست وجود دارد در تعادل خود با تماميت جهان همان قدر عظيم است كه تمامت جهان و اين تمامت كلامي ست كه مي توانم با تو بگويم.
تائودا !تو همان اندازه جهان را ادراك ميكني كه معرفت خويشتن را از آن لبالب سازي ومحيط بر آن شوي و چگونه اين را ميتواني كه در جهان احاطه شده اي و جهان محيط بر توست. پس از اين فراتر نمي تواني رفت.
و من بار ديگر از پرنده ي كوچك از تمامت بي پايان پرسيدم و پرنده‌ي كوچك مرا گفت‌:
تائودا !تمامت بي پايان نام آن راز بي پايان است كه جهان تمامي او و او تمامي جهان است وجهان بي او بي انتهائي بي مفهوم خواهد شد كه ستاره و آدمي در ان نشاني براي رؤيت افق نخواهند يافت و من كه پرنده ي كوچك باشم بيش از اين را خاموش مي مانم .
و پرنده ي كوچك خاموش ماند.
و من از پرنده ي‌كوچك پرسيدم، تمامت بي پايان آيا خداست؟
پرنده ي كوچك را اندوهي بزرگ پديدار شد و گفت:
تائودا!تمامت بي پايان را تنها بيانديش و پرهيز كن كه نامي بر آن نهي يا به رنگي و آهنگي بياميزي.
تائودا!تمامت بي پايان تمامت بي پايان‌ست و بس ، شماري از آدميان اما هر يك ظرفي از استخوان يا چوب يا فلز و يا اوراق آلوده و الواح خونين به كف آورده و پاره اي از تمامت بي پايان را در آن به زنجير كشيده اند و به سوداي خويش نامي بر آن نهاده اند.
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود دارند به عفونت بدل مي كنند.
تائودا! اين چنين آدميان تاريكي وعفونت را به عبادت نشسته اند و اين چنين آدميان قرباني ميشوند و عفونت در جانها و انديشه ها جاري ميشود وبر زبانها مي گذردو تازيانه‌ها و تيغ ها‌ي زهر آگين ناپيدا به چرخش در مي آيند، اين چنين شماري از آدميان بر جايگاه اطلاق فرا شده و شماري به سجود اطلاق در خود محصور ميشوند و آهنگ جهان يگانه در گوشها غريب ميشود ، دريچه ها برپرتوهاي خرد بسته مي ماند، نور يگانه‌ي جهان در گذر از شيشه هاي رنگين به مجادله بر ميخيزند،تاريكي انبوه ميشود و زيبائي و دل قرباني ميگردد.
تائودا ! گله هاي گوسفندان تا عبور از مسلخ و گذر خون داغ بركاردها رام علفزارها و زمزمه هاي‌الواح غريب و كهن شبانان اند ،اسبان وحشي شبنم زده اما سينه بر سينه ي صاعقه و گرد باد ميكوبند و در تمامت بي پايان به سفر مي روند حتي اگر اين سفرتن و جانشان را طلب كند. تائودا! فراتر ازديوارها وآفاق مشروع و قله ها ي كهن پرواز كن. فراتر از كمينگاه و كتابهائي كه در آنها خدايان تازيانه به كف خون‌ كف‌آلودآفريدگان خود را مي نوشند و نساجان چربدست آسماني ، زندگان خطا كار را كفن هائي از كابوس و هراس ومردگان گناهكار را فرشهائي از آتش مي بافند.
تائودا! در آن افق پرو بال خودرا باز كن كه آسمان تكه تكه نيست و خورشيد در تمامت خود گردش ميكند و به يكسان همه را مي نوازد و فضا از صداي پر و بال حشرات ونجواي بي خردان تهي ست.
تائودا در هيچ محراب و معبدي سر فرود مياور و در برابر هيچ خدائي كه زبونانه تشنه ي مدح و ستايش و زمزمه هاي نيايش آفريدگان خويش است به نيايش مايست و محراب يگانه و عظيم آفرينش را جستجو كن.آن‌جا كه رود از قله ها جاري ميشودو آبها زلال است . درآن‌جا كه خردمندان قلبهاي خود را از غبار سم‌هاي چهار پايان و رسولان دروغين پاك مي كنند وخدايان خون آشام نيازمند نيايش را به زباله دان مي افكنند.
آنگاه پرنده ي كوچك خاموش ماند ومن پرنده‌ي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب ديگر خاموش ماندم

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت سوم. اسماعیل وفا یغمائی


غروب سوم
زيبائي خورشيد به گاه طلوع
گردش ماه در اسمان
و جمال پر اقتدار درياي پاكيزه و عظيم
نيازمند دليل ها نيست


و در غروب سومين روز بار ديگرپرنده ي كوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند، ومن در انديشه‌ي تمامت بي پايان و در هراسي عظيم غرقه بودم و هراس خود را با پرنده‌ي كوچك باز گفتم و پرنده ي كوچك در نور آبيرنگ خويش محو و آشكار شد، گوئي كه در درون من ، گو ئي صداي من بودكه ازدرون من مرا فرا مي‌گرفت وگفت.
تائودا! تصوير تمامت بي پايان را در آبگيرهاي آلوده و آينه هاي تاريك منگرو از آينه داراني كه در آينه هاي تاريك وحشت مي آفرينند روي بر گردان.
تصوير تمامت بي پايان رادر فراخناي جهان بنگر. آنچه ترا مي هراساند تصويرانديشه‌هاي تو و تصوير انديشه‌‌هاي مردماني‌ست كه پيش از تو ترا آفريده اند .آنچه ترامي هراساند تصوير انديشه‌ هاي مردگان شهرهاي ويران شده ي بسيار يا آئين هاي شيادان وكاذباني است كه جهان را به قواره ي انديشه هاي خود برش دادند و آينده را در آن به صليب كشيدند.
تائودا!زيبائي خورشيد به گاه طلوع، گردش ماه در آسمان و جمال پر اقتدار درياي پاكيزه ي عظيم نيازمند دليل ها نيست، و تمامت بي پايان كم از خورشيد و ماه و دريا و رود نيست. اگر او را اين چنين ادراك ميكني به او دل سپار و با او زمزمه سر كن و گرنه رهايش كن و آسوده روزگار بگذران.
تائودا ! هر آئين كه به نرمي نسيم از دل عبور نكند و چون بوي گل بر دل ننشيند دروغ است و از آن بگريز، و هر آنكس كه از تمامت بي پايان با كلمات شعله ور وحشت سخن مي راند و از هراس آدميان قوتِ قدرت خود فراهم مي آورد به دروغ سخن ميگويد از او روي بر گردان حتي اگر جاذبه‌ي خدايان و زيبائي فرشتگان را داشته باشد، از او روي بر گردان كه خطا كاران، بر سرير قدرت خود را خطا كار نميدانند و ترازوي بر مسند نشستگان تنها توزين خطاهاي ديگران را قادرست.
.تائودا! بي خدا بودن غم انگيز است و گم گشتگي، غم انگيز تر از آن اما سر نهادن بر آستان پر وحشت خدائي ست كه خصم بي ترحم آفرينه ي خويش است و وجود او نفي وجود آدمي ست .
تائودا! اگر چون پدران غار نشين و نياكان كهن خويش، جامه بر تن بپوشي يا بنوشي و گرسنگي خود را فرو نشاني و با زنان درآميزي و سخن بگوئي، بر تو خواهند شوريدوترا در بازارها چون ديوانگان كشان كشان بر خاك خواهند كشيد ، شگفتا ! كه اگراز آئيني كهن سر بر تابي و هوائي تازه طلب كني وبا انديشه‌اي بر جاي مانده از نيا كان بر تابي ترا نه بر خاك كه بر صليب خواهند كشيد.
تائودا! شگفتا از جهاني كه در آن جامه هاي كهن آماج استهزا و انديشه هاي پوسيده مقدس است.
تائودا بي آئين بودن به از آئين هاي تاريك را پذيرفتن ودر آينه هاي تاريك به سفر رفتن و كلام هنوز باقي ست

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهارم. اسماعیل وفایغمائی




غروب چهارم
زندگي و مرگ
آن عاشق و معشوق اند
كه از هماغوشي شان حركت زاده ميشود
و راز ها جامه ي شكوه مي پوشند


و در غروب چهارمبن روز بـار ديگر پرنده ي كـوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك مرگ را پرسيدم و زندگي را، و پرنده ي كوچك در نور آبي‌رنك خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت:
تائودا ! مرگ را رازي و زندگي را رازيست وراز مرگ همان راز زندگي ست. بپرس كه زندگي كدامست تا بگويم كه مرگ چيست؟
تائودا ! مرگ افق ناشناس دورست، كرانه ي مبهم زندگي وسفينه ايست كه به سوي دياري ناشناس مي شتابد.
تائودا! جهان شعله اي‌ست خاموشي ناپذير وعدم افسانه است و وحشت، و مرگ نمي تواند در عدم خانه كند.
تائودا! مرگ تنفس زندگي ست. بي مرگ درختان بار نمي دادند، پرنده در هوا سنگ مي شد، رود مي گنديد، ماه متوقف مي شد، و آدمي از حركت باز مي ماند، مرگ انباني از سكه هاست كه با آن بهاي زندگي را مي پردازيم.
تائودا! براي هر لحظه زيستن بايد لحظه اي مرد و درازاي حيات آدمي با درازاي لحظات مرگ او در راه حيات مساويست.
تائودا ! زندگان ميميرند ،مردگان امكان مرگ را از كف داده و آنان كه به دنيا نيامده اند هرگز نخواهند مرد!.
تائودااز سفر مهراس ،‌از تكاپو مهراس و از زيستن و مردن وحشتي به دل
راه مده، هستي سراسر، و جودست‌،ومرگ آن راز نهان حيات كه سايه هاي جهل وخدايان وحشت ورسولان آتش ودامهاي وحشت انگيزي كه عنكبوتهاي سياه آئين ها آنها را بافته اند، آن را پر وحشت كرده است.
تائودا ! زندگي و مرگ آن عاشق و معشوق اند كه از هماغوشي شان حركت زاده ميشود، معناها زاده ميشوند و رازها جامه اي پر شكوه بردوش جهان مي افكنند
تائودا !زندگي بي مرگ سكون است ومرگ بي زندگي ناممكن .
تائودا ! بدينسان مرگ مقصد زندگي را در درون زندگي مي نماياند،هر لحظه راهست و رهرو و مقصد. هر ساعت از خويشتن لبالب است و هر روز ابديتي ست.
تائودا شادي جان حاصل زيستن در لحظه هاست.حيات آدمي سفر از اقليمي به اقليمي ديگرنيست بل حقيقت رسيدن سيبي ست بر درخت. در خود و با خود سفر كردن.
تائودا ! از اين روي جواني جواني را در ياب و جواني پيري را، آنجا كه لبالب از جهان ميشوي و پرتوهاي حقيقت در دلت طلوع مي كند.
تائودا! بي مقصد بودن غم انگيز است .مسافري كه راهها ي مكان را مي پيمايداز به‌مقصد رسيدن اندوهگين نميشود و آيابه مقصد رسيدن در راههاي زمان غم انگيز است.
تائودا!پرنده در پرواز خود، باران در فرو باريدن خود، درخت در رويش خود و رود در حركت خود زندگي مي كنند و ميميرند واز اين رو نگران مرگ نيستند، بسياري از آدميان اما در مرگ خود زندگي مي كنند و از اين رو دمادم در حال مردن‌اند و از مرگ مي هراسند.
تائودا! هيچ چيز جاوداني نيست و هر آنچه جاوداني مي پندارند جز وجودي بي جان بيش نيست از آن رو كه امكان مردن و دوباره زنده شدن را از دست داده است.
تائودا حتي حقيقت نيز نمي تواند جاوداني باشد . در جهاني كه حركت و دگرگون شدن قانون جاوداني آنست ،حقيقت نيز دمادم دگرگون ميشود و فرا مي رود و كشف ميشود پس مي ميرد و دوباره زاده مي شود.
تائودا! در جهاني كه حقيقت مي ميرد تا زنده بماند اندوه جاودانه نبودن را بر دل مدار.
تائودا به مرگ مينديش . زندگي كن .از آن رو كه آدميان نيازمند زندگي يكديگرند و چون هنگام سفر رسد هرگز از بر جاي ماندن مشتي پوست و استخوان بر زمين متاسف مباش.
تائودا تنها ابلهان از پوشيدن جامه هاي نوغمگين ميسوند و بر از دست دادن جامه هاي ژنده مي گريند. تائودا ! چون بميري زاده خواهي شد
و چون غروب كني طلوع خواهي كرد.
پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . اسماعیل وفا. مقدمه و قسمت اول
.تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. اسماعیل وفا

تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت پنجم. اسماعیل وفا




غروب پنجمخير قانون حيات است
كه از آن زندگي مي جوشد
وشر پايمال كردن قانون حيات
كه جام هاي اندوه و شرنگ را به گردش در مي آورد

و در غروب پنجمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگردرخاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك خير را پر سيدم و شر را و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو وآشكار شد، گوئي كه در درون من،گوئي صداي من بود در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:
تائودا ! آدمي را خيري ست و شري ، جانوران را خيري‌ست و شري .و گياهان و درختان را خيري ست و شري.
تائودا! خير و شر را معياري‌ست كه همانا حيات است.
تائودا! خير همان قانون حيات است كه از آن زندگي مي جوشد و شر همان پايمال كردن قانون حيات است كه جام هاي اندوه و شرنگ را به گردش در مي آورد.
تائودا ! اگرآدمي وجانورودرخت و گياه بر زمين نبود خير را معنائي نبود و خير عين شر و شر عين خير بود.
تائودا! در ستاره ي خاموش سنگ شده همه چيز خاموش است زيرا معيار حيات خاموش است و حيات با نگاه آدمي و جانور و درخت و گياه ادراك مي شود.
تائودا دردايره ي زيست آدميان سيل و زلزله و توفان و فوران كوهها شرند زيرا قانون حيات را پايمال مي كنند ، اين همه اما شايد در دايره اي ديگر خيري را پديد آورند
تائودا! ظلم شر است ، خرافه شرست دروغ شرست و طمع شرست زيرا حيات را تاريك مي سازند همان گونه كه سوختن درخت زنده و ريختن خون جانور شرست زيرا درخت و جانور نيز در چرخه ي حيات وظيفه اي آشنا يا ناشناس را بر عهده دارند.
تائودا معيار خير و شر را از آسمانها مجوي. ساكنان آسمانها را كاري با قوانين زمين نيست.
تائودا معيارهاي آسمان انبوه زنجيرها و تاريكي ست و رسولان اين اقليم از دامان دريده ي ابرها و زهدان تندرها بر ما فرود نيامدند بل بر زمين زاده شدند و با معيارهاي زمين از تمامت بي پايان سخن راندند.
تائودا ! شر طبيعت مبهم اما زوال پذير و مهار شونده است شر انساني اما زاده ي حركت آدمي در دايره ي اختيار و اجبارست. شر انساني درياي خون و زنجيرهاست، دخمه هاي تاريكست و زبانهاي خاموش و كودكان بر راه مرده. شر انساني مرگ زيبائي و طراوتست و دگرگوني هولناك هستي در انديشه. شر انسانيت، بي پايانست از آن رو كه در آدمي مي بالد و در آدمي مي ميرد و آدمي بي پايانست.
تائودا با اين همه از پس دره هاي تاريك ظلم و كوههاي شر زندگي به راهي روشن خواهد رفت و شريران در شر خويش فنا خواهند شد. تائودا اين راه در درون زندگي ست وزندگي در درون خود بر اين راه گام خواهد زد

اسماعیل وفا. تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت ششم


Ajouter une imageغروب ششم
جبر و اختیار

چون مجبور باشي
تفاوت تو با سنگها چيست؟
معناي خير چيست و شر چيست؟
وبهاي اختيار رنج است و اشك

و در غروب ششمين روز بار ديگر پرنده ي كوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم ازپرنده ي كوچك اختيار را پرسيدم و اجبار راوپرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو واشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا ميگرفت و چنين گفت،
تائودا پيش از انكه آدمي زاده شود جهان در اختيار مطلق خويش كه جبر مطلق اوست مي چرخيد.
تائودا در دور ترين مرز تمامت بي پايان، اختيار و اجبار روايت زندگاني و مرگند. اختيار اجبار و اجبار اختيارست.
تائودا چون آدمي زاده شد اختيار زاده شد.
تائودا به روزگار ما اختيار محاط در اقيانوس اجبارست و رنج زاده ي جدال ابدي اجبار و اختيار و آيا روزي خواهد آمد كه اجبار در اختيار احاطه شود.
تائودا اختيار و اجبار و آزادي و معرفت در هم آميخته اند. معرفت زنجيرها را فرو ميريزد و مشعلي بر مي افروزد كه تمام تاريكي ها توان خاموش كردنش را ندارند. معرفت آدمي را آزاد مي دارد ؤ ان كه آزاد است اختيار مي كنداما آنكه بي خرد مي ماند اسيرست و آنكه اسير است مجبور است.
تائودا معرفت مطلق و جود ندارد پس در پي آزادي مطلق و اختيار مطلق مباش. تائودا به دواير در هم بينديش . هر دايره‌ي محيط بردايره‌ي درون خود مطلق استو هر دايره ي احاطه شده در دايره ي
بيرون خود نسبي ست.
تائودا اين چنين هر اختيار كوچك در دايره ي جبري بزرگ مغلوب و هر اختيار بزرگ بر دايرهي جبري كوچك غالب خواهد امد.
تائودا مهيب ترين راز جهان را در اين نكته در ياب.هر اندازه كه تو در اقليم وجود مختار باشي ، تمامت بي پايان در توست و چون مجبور باشي تفاوت با سنگها چيست و معناي خير چيست و شر چيست.
تائودا با اين همه از هر طعام به اندازه تناول كن و در كنار هر اجاق فاصله اي مي بايست تا جامه هايت نسوزدو من كه پرنده ي كوچك باشم از مجبوران نيستم زيرا بهاي اختيار و آزادي از قفس ها را با رنج خويش و تنهائي خود پرداخته ام. تائودا بهاي اختيار رنج است و اشك.

تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هفتم. اسماعیل وفا


غروب هفتم
سفر معرفت
كم از سفر درياها نيست
از جولانگاه موج‌ها و كف‌ها به توفان سفر كن
در آن جا معرفتي ديگر را ديدار خواهي كرد

و در غروب هفتمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند ومن كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك معرفت را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محوو آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:
تائودا ! چه شگفت است حديث معرفت.آينه ي شكسته اي ست حديث معرفت كه هر كس پاره اي از آن را به دست دارد و جهان را در آن مي نگرد.
تائودا!دريغا كه معرفت ما پيش از زادن ما مهيا شده است و ما از دهانه ي رحم مادران خود بر جداول معرفت مردگان از ياد رفته ونورهاي خاموش شده و آتشهاي تاريك فرو مي افتيم.
تائودا!چه بسيار رسولان دروغيني كه پيام آور معرفت كاذب و مناديان آن معرفت اند كه دير گاهي ست جز پيكري سرد شده و عاري از حيات نيست.
تائودا! چه بسيارند عالماني كه دزدان معرفتند و چون معرفت تو غارت شود خود درب خانه خود را بر روي راهزنان خواهي گشود وخود بستري عطر اگين ‹را خواهي گسترد تا بر آن راهزنان با محبوب تو درآميزند.
تائودا هر وجود را ناموسي ست وقانوني ، و معرفت،ادراك و احساس ناموسها و قانون هاي انسان و اجتماع و اشياء و تنظيم قـرب و بعد تـو با آنان است.
تائودا!چشمان تو و آن‌چه مي بيني خويشاوندند. گوشهاي تو و آن‌چه مي شنوي خويشاوندند.دست تو با آن چه كه بر آن دست مي سائي خويشاوندند و از اين روست كه آسمان در چشمان تو مدورست و صداي ني لبك چوپانان دل انگيز و زبري و نرمي قابل ادراك است.
تائودا ! قانوني واحد بر بيننده و ديده شونده ، شنونده و شنيده شده و لمس كننده و لمس شده حكم مي راند، و معرفت، شناخت اين قانون است و شناخت ارتباط وجود تو با آن چه كه پيرامون تو، و ادراك رازهاي پيرامون توست
تائودا ! در معابد رسولاني را خواهي ديد كه بر آنند تا چشم تو را و گوش ترا با قانوني ديگر به ديدن و شنيدن وادارند و دست ترا با قانوني ديگر با اشيا آشنا سازند.
تائودا !از آنان به كوهها بگريز به درياها پناه ببر و اگر مي تواني به ستاره‌اي دور دست پرواز كن.
تائودا ! مغلوب نيروي بيكران ابلهان و فريفته ي آنان مشو.
تائودا !اگر فريفته‌ي آنان شوي احساسات تو ديگر گون خواهد شد و معرفتي كاذب راادراك خواهي كرد و مسافر سر گردان دهليزهاي تاريك و بي پايان خواهي شد.
تائودا ! با جادوي سياه اين معرفت شايد آسمان آبي را بنفش و خورشيد را به هيئت سپري با اضلاع فراوان مشاهده كني و مومنانه گواهي دهي كه گله هاي گاو در آسمان ستاره چرا مي كنند و عقابي در راسته‌ي نساجان درحال بافتن پارچه است اما قانون جهان در بيرون از حصارهاي جمجمه‌ي‌افسون شده ي تو جاريست و تو تنها توان همسفري با او را داري.
تائودا! در هزاران سال ديگر هيچ قانوني اختراع نخواهد شد بلكه قوانين كشف خواهند شد.
تائودا ! زمين ودريا و آسمان را لايه هائي متفاوت است. سفرمعرفت كم ازسفر درياها نيست. بكوش تا از جولانگاه موج‌ها و كف ها به توفان سفر كني و به اعماق بروي در آنجا معرفتي ديگر را ديدار خواهي كرد و پس از آن نيز به ژرفاهاي ديگر سفر كن. ژرفاي سوم جائي ست كه جولانگاه حكيمان تنها و خاموش است. در اين ژرفا هر نگاه معرفت است ، هر تنفس معرفت است . هر شنيدن معرفت است و معرفت در درون تو حضور داردو تو خود نفس معرفتي اگر چه غريب خواهي بود و غريب خواهي ماند و غريب به سفر خواهي رفت.
تائودا !از غربت در معرفت مهراس . بر پيشاني مردابها حشرات و پرندگان ناتوان پرواز مي كنند و بسيارند و در بسياري خود شاد و غافلند، عقاب تنهاي دور پرواز اما تنها بر فراز قله ها دمساز خورشيد و بادهاي تند است . تائودا معرفت عقاب تنها معرفت شايسته است

تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هشتم. اسماعیل وفا


غروب هشتم
آزادي
همان نام پنهان زندگي ست
و مرگ. سرد شدن جسم نيست
بل مرگ ازادي ست


و در غروب هشتمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك آزادي را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي كه صداي من بود كه در درون من و مرا فرا مي‌گرفت و چنين گفت:
تائودا ! نخستين راز آزادي خروج از گورهاي كهن و قلعه هاي فرو ريخته و مردابهاي بويناك است، آنجا كه آتش برخاسته از استخوانهاي كاهنان سومري و جادوگران و حكيمان كلداني فانوس راه منادياني شد كه از دفترهاي‌شان شعله هاي دوزخ زبانه ميكشد و خداي‌شان گوگرد مي پراكند و هراس مي‌آفريند و وجودش نفي آزادي ست. و دريغا كه كسي نمي انديشد.
تائودا ! آن‌كه آزاده است نخست تمام جامه هاي فاخر و مقدس و عطر‌اگين گذشتگان را بدور مي افكند و عريان مي شود ، عريان چون آفتاب و درخت و دريا و باد ، و تا آفتاب بر او بتابد و درخت با او سخن بگويد و دريا او را بشويد و باد هواهاي تازه به او آورد.
تائودا ! مرد عريان را در اين منزل نه آئيني ست و نه اعتقادي و نه تمايلي. تنها هست ، چون كودكي زاده شده از مادر.
تائودا ! چون عريان شوي و مردابها و گورها و قلعه هاي كهن را وداع كني هزاران شبح خوف و هول با الواح بشارت و وحشت از آسمان فرود مي آيند و از زمين فرا مي روند و هزاران خداگردا گرد تو چون گردبادي تاريك و خوف آور تنوره خواهند كشيد تا ترا به تاريكي هاي گذشته باز گردانند.
تائودا !بايست و مهراس! آنان وجود ندارند و از درون تو بر تو مي بارند. آزاد باش‌و استوار بمان! ،از نو زاده شو ، شاهد تولد خويشتن باش، از نو اختيار كن! وبالهاي روشن خود را درافقهائي ديگر بگشاي .
تائودا1 چون از بت هائي كه در درون تو سر بر مي آورند جدا گردي آزادي را در خواهي يافت.
تائودا! در اين جاست كه كفر مقدس نخستين گام عصيان، عصيان مقدس نخستين گام آزادي و آزادي منت پذير معرفت جدا شده از بت ها و بتكده هاي زنگين است.
تائودا !پهناور و گسترده باش و تمام جهان را چون زيباترين محبوب در آغوش گير و اين آزادي در انديشيدن است.
تائودا! تن خود را ميازار و از رفتارهاي ناشايست بر كنار و آن را نيرومند بدار و از گنجهاي پنجگانه خود آن چنان كه بايد استفاده كن.اعتدال را رعايت كن و گاه تا سختي ها را تاب آوري بر خويش سخت گير و گاه خود را گستردگي ده و خويش را بنواز و خود در ميان اين دو رها باش و اين آزادي تن توست.
تائودا آزادي انديشه و آزادي تن اما تماي آزادي نيست ، آدمي را از زيستن در ميان آدميان گريزي نيست. پس آزادي انديشه و تن تو در جدال با آزادي انديشه و تن ديگران خواهد بود.
تائودا !در هر شهر به آن آزادي كه بيش از همه با آزادي هاي كوچك در موافقت است دل سپار و به خاطر آن حتي از آزادي خويش بگذر و حتي بمير.
تائودا آزادي معيار معيار هاست از آن آئين كه آزادي را پايمال مي كند روي بتاب و از خدائي كه مناديگر آزادي نيست بگريزو اگردر معرفت خود به يقين رسيدي كه كسي خون ازادي را مي ريزد او را مرده بپندار و در انديشه ي شمشير و آوارگي و مرگ باش.
تائودا! آزادي نان است و خانه و آب خنك كوهسار ها، آزادي صداي سازهاست و پرواز پرندگان و وگذر گله ها و رويش گندمزارها و درخشش سيب و انگور در پرتو ماهتاب و آفتاب. آزادي زيبائي زنان و مردان و كودكان ست صداي بوسه هاست و طلوع ماه از نيزارهاو احساس زلال مسافري كه ميداند راه خالي از خطر است. آزادي خرد است و معرفت شعرست و دل انگيزترين حكايت، رونق بستانها و كارگاهها و شادي شهرها و دهكده هاست و صداي دف و ساز جشن ها.
تائودا !آزادي بلوغ انسانيت است و مرگ توحش. آزادي همان نام پنهان زندگي ست و مرگ سرد شدن جسم نيست بلكه مرگ آزاديست و در حاليكه مردمان تنفس مي كنند .
تائودا با آزادي زندگي كن و به خاطر آزادي بمير و كلام هنوز باقي ست
نيست

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت نهم. اسماعیل وفا.

دوستان و دشمنان آزادی
غروب نهم
آزادي ديوار و حصار نمي شناسد
ودشمن ترين دشمنان آزادي
آنست كه در كلام ازادي نهان شود
و زنجير گرد كند

و در غروب نهمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر از خاموشي من پيدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك دشمنان و دوستان آزادي را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:
تائودا به دشتها بيانديش ودشمن دشتهاي بيكرانه كيست؟ دشمن پهناوري دشتها حصارهاست و دشمنان آزادي صاحبان حصارهايند. دشمنان آزادي آنانند كه روح و انديشه و دل بيكران آدمي را با ديوارها محصور ميكنند.
تائودا آزادي ديوار و حصار نمي شناسد پس دشمنان ازادي كاهنانند و حاكمانند و انان كه در ظلمت زنده اند و نان خود را در خدمت به اينان در خون مردمان خيس مي كنند و به دهان ميگذارند، و من به تو مي گويم دشمنان آزادي بيش از حاكمان كاهنانند و بيش از كاهنان منادياني كه از كلمات هول گرداگرد جمجمه هاي آدميان ديوار مي كشند و نور زندگي را روسپي مي خوانند و از كلمات كتابهايشان اتش دوزخ زبانه مي كشدو پايه هاي اقتدارشان نه برخرد و عشق بل بر گورهاي كاهنان سومري و كابوسهاي حكيمان كلداني استوار شده است. آنان كه كلماتشان بر صفحات كتابهاي كهن چون گله هاي ماران صفير مي كشند و وحشت مي افرينند و امعا و احشاي خدايانشان مغزها را ذوب مي كند و به مدفوع بدل مي سازد.
تائودا ! دشمنان آزادي جهل است و وحشت، پس شمشيرهاي خونين در جهل و وحشت تنفس مي كنند.
تائودا !اينان دشمنان آزادي اند و آن كسان كه اينان را اطاعت كنند دشمنان آزادي اند اگر چه در زمره ي فقيران در سرائي بي سقف گرسنه سر بر بستر نهند و يا در زمره ي گدايان بازارها باشند.
تائودا دوستان آزادي اما رسولان محبت و عشق و عياران آزاده و حكيمان وارسته و شاعران بي پروايند. رسولاني كه ديوارهاي سرد و سخت را فرو ميريزند، تنفسي ديگر را نويد مي دهند و وجود خدايشان انكار آزادي نيست.
تائودا! دوستان آزادي آن عيارانند كه خود سلاح آزادي اند، بي نام اما عظيم و گمشده در روشنائي هاي جان خويش و جهان بي زوال ، و آن حكيمان كه خورشيدهاي آينده بر كلماتشان ميدرخشد و طالع مي شود و ان شاعران كه خود شعر مجسم اند و ساكنان ژرفاهاي سومين اقليم معرفت اند.آنان كه پس از خاموشي با ديگران سخن ميگويند، آنان كه كلماتشان خانه ي عصيان و شوريدگي ست و هيچگاه بر لبان حكمان و كاهنان نمي نشيند.
تائودا !اينان دشمنان و دوستان آزادي اند، اما دوست ترين دوستان آزادي آن كس است كه بي نام در آزادي قدم زند و آن را بپروراند و هيچ سودائي اورا از ثمرهاي آزادي در دل نباشد ،و دشمن ترين دشمنان آزادي ان كس است كه در كلام آزادي نهان شود و حصار بر اورد و زنجير گرد كند و هنوز كلام باقي ست

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.عشق.قسمت دهم. اسماعیل وفا

غروب‌دهم
عشق خطيرست
چه بسيار از عشق ميگويند
و عشق را ندانسته اند
عشق گفتني نيست


و در غروب دهمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك عشق را پرسيدم. پرنده ي كوچك در نور آبي‌رنگ خويش محو وآشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود در درون من و مرا فرا مي گرفت و چنين گفت:
تائودا !ترا پيكري‌ست و ترا رواني. زندگي‌را نيز تن و جاني ست.
تائودا جهان كالبد زندگي وعشق روان اوست و بي عشق جهان‌در درون خود و در چشمان تو مي ميرد.
تائودا ! غم انگيز است زيباترين بستانها و آسمان سنگين از بار ستاره ها ورود زمزمه گرو جنبش نسيم در ميان شكوفه ها و خاموشي دشتهاي بي پايان اگر عشق گرماي خود را نيفشاند. و چه زيباست كوير خشك و كوههاي تيره و وزش بادهاي سرد اگر چشمان و دل تو از گرماي عشق گرم باشد.
تائودا !عشق رفيق جاودان اميد و چشمه ي جوشان آرزوهاست، عشق آن كيمياست‌كه زشتي ها را سراسر زيبائي مي كند وتنهائي هاي گران را پاك مي سازد. عشق بالهاي پروازست. شرابي ست كه مستي ان را پاياني نيست اعجازست و تحمل.
تائودا! عشق راه معرفت ‌راه اختيار و نيروي آزادي ست و هيچ آئيني بر دل نخواهد نشست مگر با كليد عشق دريچه ي قلب آدمي را بگشايد.
تائودا ! معرفت جهان و تمامت بي پايان تنها از طريق عشق ميسر ست.
تائودا! عشق خطيرست ،و چه بسيار از عشق ميگويند و عشق را ندانسته اند.
تائودا! عشق گفتني نيست معرفت آن تمام دل است و وجود ، عشق ريشه ايست كه بر كنده نميشود و توفانها را تاب مي اورد و زمان را مغلوب مي كند و چون بركنده شود وجود و دل ديگرگون مي شوند.
تائودا !ترا ديگر بار كلام مكرر ميكنم عشق خطيرست و خطر و چه بسيار از عشق ميگويند و عشق را بازيچه مي كنند وآن كه عشق را بازيچه كند از آدمي ،خاكي بي جان، يا ابليسي تاريك خواهد ساخت .
تائودا! پرنده ي عشق هرگز بر دريچه ي سراي كاهنان و حاكمان و سوداگران درنگ نخواهد كرد و آوازي نخواهد خواند.
تائودا! بامهاي غريب و خاموش دريچه هاي غمگين معرفت زيبائي هائي كه در ژرفاي سوم ادراك ميشوند وبسا پنهاني هاي كوچك زندگاني ساده ترين و گمنام ترين مردمان گذرگاه و پناهگاه پرنده ي عشق است.
تائودا عشق خطيرست

تائودا پرنده کوچک ببر مهربان ..ادامه عشق. اسماعیل وفا یغمائی.قسمت یازدهم

غروب يازدهم
عشق گوناگون نيست و يگانه است
چون آسمان بسيط جاودان
و درياي عظيم بي پايان
كه در ان گوناگوني ها محو ميشوند

و در غروب يازدهمين روز ببر مهربان و پرنده ي كوچك بار ديگر از خاموشي من پديدار شدند . و من كه تائودا باشم از پرنده‌ي كوچك گوناگوني عشق را پرسيدم و پرنده ي‌كوچك در نور آبي رنگ خويش محو وآشكار شد،گوئي كه در درون من، گوئي‌كه صداي من بود كه در درون من، و مرا فرا مي‌گرفت و چنين گفت
تائودا! عشق گوناگون نيست و يگانه است. چون آسمان بسيط جاودان و درياي عظيم بي پايان كه در آن گوناگوني ها محو ميشوند .
تائودا! از آنجا كه جمجمه هاي آدميان در فضاي زمين مي چرخند و گردش مي كنند، عشق چون رود «رامكايانا» كه يگانگي خود را بر زمين سخت از دست مي دهد، گونه گون ميشود.
تائودا ! عشق با سايه‌ها و روشنائي ها‌ي حيات اثبات ميشود. پس دوستي سكه هاي طلا و بر افراشتن كاخها و نشستن بر كرسي هاي قدرت و نام آور شدن عشق نيست، ويراني و بيماريست.
تائودا ! دريغا كه در جهان هيچ ابليسي جز انديشه هاي سخت شده و بيداري يافته كابوسهاي آدميان وجود ندارد، پس اگر وجود داشت من اين دوستي ها را لشكريان ابليس نام مي نهادم .
تائودا ! ترا مي گويم اما كه عشق، عشق تمامت بي پايان است، و عشق اقليمي ست كه در آن زاده شده اي و جانت از هواهاي آن لبريز است، و عشق به ادراك حقيقت است، و عشق به زيبائي ست كه عشق به زنان در آن تنفس مي كند، و هستند آنان كه به جنگل ها عشق مي ورزند يا سنگريزه هاي كنار راه، يا صداي بادها و آبشارها و هياكل مبهم صخره هاي كوههاي دور دست و صفير پرواز درناها و سكوت سايه ها .
تائودا !هر عشق ببري است كه طعمه خود را مي بلعد، و دايره ايست كه دواير ديگر را در خود ذوب مبكند. پس كيست كه‌به حقيقت در درياي تمامت بي پايان فرو غلتدو اقليم خويش و ادراك حقيقت و زيبائي زنان را فراموش نكند،يا كيست آنكه در آتش عشق به اقليم خويش بسوزد و در انديشه ادراك حقيقت يا سكر نگاه جفت خود يا روشنائي هاي شبانه‌ي پوست تن محبوب خويش باشد باشد.
تائودا ! عشق خطرست و خطير، و آن عشق كه عظيم ترست و دورتر است ترا آرام‌تر به سوي خويش مي كشاند، اما اگر به لجه‌ي آن در غلتيدي ترا باز گشتي نيست، و آن عشق كه كوچك ترست با قدرتي مهيب تر ترا به سوي خويش مي كشاند كه گسستن از آن خونريزيست و پر آتش .
تائودا !عشق عظيم دورتر، عشق تمامت بي پايانست ،آن گرداب چرخنده و بلعنده ي حيرت و فنا، كه جهان و هرآن چه در آن در مقابل آن بي مقدار ميشود، آن كه بي او هيچ چيز معنائي ندارد و با او نيز همه چيز رنگ مي بازد، و عشق نزديك تر عشق به زنانست و ديگر عشق ها در ميان اين دو قراردارند.
تائودا !هر عشق را دوراني ست و تمام دوران ها.
تائودا !اگر زمين در ميان آسمان به صلح و سلامت مي چرخيد و متوقف بود پس تمام عشق ها در صلح و سلامت در درون هم مي چرخيدند. تائودا !اما در اين هنگام كه از كرانه ي ابرها خون مي بارد و در زير آفتاب نطفه هاي فرو ريخته‌ي لشكريان خون و ظلمت بر رانهاي دختركان مقتول خشك‌ميشود، و در كشتزارها جنازه ي دهقان و گندمهاي سوخته، در هم خاكستر شده و بر هم فرو ريخته اند پس عشق ها چون ببرهاي گرسنه در مصاف با يكديگر مي غرند و مي بلعند، و به فرجام، عشق پيروز مند ترا به حركت در مي آورد و ترا به سوي گرماي آغوش محبوب ، يا شمشير، ويا غارهاي تاريك راه مي نمايد.
تائودا ! هيچ نيروئي اما در جهان، آدمي را به انتخاب مجبور نمي كند، نه ارواح، و نه آدميان، و نه شهابهاي تمامت بي پايان که در قعر ظلمات مي درخشند.
تائودا ! تو اما ، بترس از پوسيدگي روح، و روزي كه از موجهاي دريا و سنگريزه هاي ساحل وصداي جنگل و همهمه عابران بيگانه شوي، و غارهاي تاريك تو همواره با روح تو حركت كنند.
تائودا ! من از گناه و ثواب سخن نمي گويم . هيچ دوزخي به انتظار شعله نمي افشاند، و هيچ بهشتي به صداي گامهاي تو گوش نبسته.
تائودا ! دوزخ و بهشت تو با توست . آتش دوزخ در هر لحظه در تو زبانه مي كشد و نسيم بهشت در هر تنفس در تو مي وزد، و تو خود به فر جام به پاره اي از دوزخ يا اقليمي از بهشت تبديل مي شوي.
تائودا ! خموشانه در معابر ميگذري و دود و آتش از تو بر مي خيزد ، و تو مي بيني و عابران تنها مردي رهگذر را مي بينند، و تو خمو شانه در معابر مي گذري و پرندگان در سينه تو پرواز مي كنند آبشارهاي خنك در رگانت فرو مي ريزند و دهانت از عطر جواني و طعم عشق و شراب وشهد بوسه هاي معشوق تو سرشارست مستي بخش و تو ادراك مي كني و عابران تنها مردي رهگذر را مي بينند
تائودا بهشت و دوزخ تو در درون توست و زنهار از بر گزيدن غلط عشق، و چون پاره كلوخي در ميان چرخشهاي دوايرجنون خرد شدن.
تائودا عشق خطيرست و خطر.
...تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.عشق.قسمت دهم. اسماعیل وفا
تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت نهم. اسماعیل وفا///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هشتم. ///.تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هفتم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت ششم ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت پنجم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهارم.////پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . مقدمه و قسمت اول.////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. ////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت سوم س

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.اسماعیل وفا. بخض دوازدهم. بهشت و دوزخ


غروب دوازدهم
دوزخ چيست و بهشت كدام است!
شوندگان جاودانگان خواهند شد
و آنانكه در بودن متوقفند
امكان بقا نخواهند داشت


و در غروب دوازدهمين روز ببر مهربان و پرنده كوچك بار ديگر از خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده كوچك بهشت را و دوزخ را پرسيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد، گوئي كه در درون من و مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا جهان يگانه است و بي نهايت ، جهان سفر از افقي به افق ديگر نيست، جهان يك افق و تمام افقهاست، و سفر در ذات سفر، پس دوزخ چيست و بهشت كدامست؟
تائودا !بودن امكان عام همگان است تا در آن بشوند. شوندگانِ در افق، جاودانگان خواهند شد، و از بودن به شدن سفر خواهند كرد، و اين اختيار آدمي ست
تائود! آنان كه در بودن متوقف ما نده اند زايل خواهند شد پس بهشت بقا و دوزخ زوال است.
تائودا!كدام اندوه آدمی را از اين عظيم تر، كه امكان بقا را از كف بنهد، و كدام شادي از اين فرخنده تر كه از دريچه ي امكان به افق شوندگي بال بگشائي و اين حقيقت تنها انسان فرزانه را آشكارست.
تائودا ! فرزانه طريق خود را در نور خرد و معرفت و پرتو عشق بر مي گزيند و از جوار معابد رنگارنگ كه از پنجره هاي تاريكشان نويدهاي آتشين و عطرآگين دوزخ و بهشت ونعره‌هاي دلازار دوزخيان و آههاي خيال انگيزحوريان فوران مي كند مي گريزد.
تائودا! نويد بهشت وهراس دوزخ چه كس را از گناه باز داشته است ؟آيا شمشيرهاي در خانه هاي خود بر جاي ماندند و آيا روسپيان به سوي معابد روانه شدند و آيا مردان بي‌عصمت از درگاه خانه هاي «تابي» ديگر نگذشتند،آيا جباران درهاي زندانها را گشودند و شمشير جلاد بر گردن قرباني فرود نيامد و يا ظالم گندم زارع را در ارابه هاي خودبه انبارها نبرد.
تائودا! به روزگارما مهارهاي آدميان در درون آدميانست وهيچ مهاري از برون،از ارتكاب ناشايست باز نخواهد دلشت .
تائودا! اگر قوانين مسطور با دستهاي قاضيان و هراس از خشم مردمان نبود ، گناه درمجاورت دروازه ها و ديوارهاي دوزخ و در زير نگاه خدايان و شمشيرهاي آخته فرشتگان خشمگين لذتهاي ديوانه رنگ را افزون مي كرد
تائودا!چه بسيارند آدمياني كه در درون خود دوزخي بر آورده اند ، مرداني كه عشق ورزي در ميان گورها و در ميان استخوانهاي غبار الود مردگان را دوست مي دارند و زناني كه به دوزخ مي اندشند و در آغوش شعله ور معشوق خود چون شمع از لذت مي گدازند وآب ميشوند، چه بسيارند جلاداني كه ذره ذره كشتن محكوم را دوست مي دارند و هر صبح و شام به دوزخ مي انديشند اما ازارتكاب جنايت بازنمي مانند و از ظلم خودسيراب و سر سبزند و خواب شبانه شان در آرامش به صبح مي رسد.
تائودا !وجود و عدم دوزخ و بهشت اقليم جهان رادگرگون نخواهد كرد مگر انكه آدميان بهشت را در درون خود بپرورانند.
تائودا! گذشته در قفاي ما سراسر خونهاست و ظلم بي پايان و خاكهاي زمين تا آن ژرفا كه آتش زبانه مي كشدخيس از خونهاست و قطرات خون و اشك بر آتشها فرو مي چكد، و بر اين سياره‌ي شگفت ، بهشت و دوزخ پيش از آنكه عصاي خرد عادلان باشد، شمشيري بوده است كه ظالمان بر آن تكيه كرده اند.
تائودا !تمامت بي پايان مغلوب زمان نيست، بلكه زمان مغلوب اوست و او در زمان متحول و زمان در او متوقف است. پس چه خيال باطل كه او را در آينده در كار دوزخ و بهشت بدانيم. دوزخ در حال و بهشت در حال است، و تمامت بي پايان در حال بر جاست و ما كه پاره هاي ابديتيم در تمامت ابديت مي گذريم.
تائودا !دوزخ تكثيرفشرده‌ي حقيقت مسلخ ها با زنجيرها و آتش‌ها و جلادان و تاريكي ها در قلمرو كابوسهاي چرخان در جمجمه ها، و بهشت تكثير فشرده ي لحظات قليل فرخندگي هاست. فشرده ي خرد و آزادي و عشق و زيبائي و نواي سازها و فراواني ورهائي از نيازها ست.
تائودا! تمامت بي پايان تمامت بي پايانست،و سفر درتمامت بي پايان سفر از دوزخ حال به بهشت فرداست.
تائودا! از پشت دريچه هاي معابد بگريز و از كتابها و جمجمه هاي متعفني كه خدا را در هيئت جلادي نامتناهي تصوير ميكنند بگريز.
تائودا! لبخند خود را كه پاره اي از بهشت است بر مردمان بيفشان و شمشير و نيروي بازوانت را كه هيبت دوزخ را دارد بر ظالمان فرود آور.
تائودا ! در طريق بهشت به بهشت خواهي رسيد و در طريق دوز خ به دوزخ و هنوز كلام باقي ست
....تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.عشق.قسمت دهم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت نهم. ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هشتم. ///.تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هفتم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت ششم ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت پنجم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهارم.////پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . مقدمه و قسمت اول.////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. ////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت سوم س.

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. بخش سیزدهم. جنون. اسماعیل وفا یغمایی




غروب سيزدهم


جنون
برون سنگ اسيائي و درون سنگ اسيائي ست
چون چرخش مخالف اغاز كنند
روح آدمي خرد
و نان جنون مهيا مي گردد


و در غروب سيزدهمين روز ببر مهربان و پرنده ي كوچك بار ديگر از خاموشي من بر من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك جنون را پرسيدم و پرنده‌ي‌كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من و مرا فرا مي‌گرفت و چنين گفت.
تائودا !مردمان ،ديوانگان را به فريادهاي نا هنجار و هيئت آشفته و جامه هاي ژنده و كلمات نامفهوم مي شناسند و يا مردان و زناني مبهوت و سنگ شده بر درگاه خانه هاي تاريك، و اين معرفت جنون، در معرفت اول است.
تائودا !جنون چيست و درجات آن چيست؟
تائودا! يگانگي آدمي و آن چه كه در آن احاطه شده است فروغ عقل را مي درخشاند و اين يگانگي در درون سر بر مي آورد و روح را چون صخره هاي كوهسار استحكام و چون آبهاي آميخته با نورهاي سحر گاهان روشني و طراوت مي بخشد، و بيگانگي آدمي و انچه كه در آن احاطه شده است آغاز جنونست .
تائودا! برون سنگ آسيائي و درون سنگ آسيائي ست كه چون چرخش مخالف آغاز كنند روح آدمي را خرد مي كنند و نان ديوانگي مهيا مي شود.
تائودا !نهايت جنون‌اما اين نهايت نيست، و درمعرفت سوم جنوني را نظاره خواهي كرد، كه جنون جنون هاست و شگفتا كه بر كرسي عقل آرميده است.
تائودا !چه باك از ديوانگان كوي و برزن يا بيگانگان روح كه خود را مي آزارند و به ويرانه ها و گورستانها و بيغوله ها پناه مي برند و با بوم ها و ماران و ددان دمسازند و تصوير جهان در ضميرشان درهم شكسته و ويران شده است.
تائودا! هراس از جنون در خود محاصره شدگانست . حاكمان پر جبروت ! كاهنان مقدس ! حكيمان باطل ! و شاعران سنگ شده كه نورها و ظلمتها و اميدها و نوميدي ها را در درون خود مي جويند.
تائودا!چه باك اگر خورشيد از مشرق طلوع نكند كه آنان از درون خود خورشيدي طالع ميكنند و مردمان را به رويت آن فرا ميخوانند و منكران را داغ باطل بر پيشاني مي كوبند و چه اندوه اگر ظلم آنان دستان پنهان خود را بر قلبها مي افشرد، ترازوي عدالت در درون آنان چون بيضه هاي صحرا نشينان در گرماي تابستان ،در نوسان است و به سنجش نيك و بد، گرم در جولان.
تائودا !اين چنين در قلب قصرها و معابد، دانش مهر باطل مي خورد و خرافه مقدس ميشود. عدالت جامه عوض مي كند . ظلم جامه‌ي سپيد مي پوشد‌و زمين و آسمان ديگر مي شوند و سپاه فجايع هجوم مي آورند.
تائودا! ادراك جنوني بدينسان، گذر از درياي آتش و قلب شير را مي طلبد و توفاني كه تا نهايت ترا ويران كند و باز آفريند.
تائودا !در ژرفاي معرفت سوم جهان و جنون جهان را نظاره كن و هنوز حكايت باقي ست
تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.اسماعیل وفا. بخش دوازدهم. بهشت و دوزخ///تائودا پرنده کوچک ببر مهربان ..ادامه عشق. .قسمت یازدهم ..///..تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.عشق.قسمت دهم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت نهم. ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هشتم. ///.تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هفتم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت ششم ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت پنجم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهارم.////پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . مقدمه و قسمت اول.////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. ////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت سوم س.

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهاردهم. گناه. اسماعیل وفا یغمائی




غروب چهاردهم


گناه
آن كه از آلودگي روي بر تافته
و در چشمه هاي پاكيزه تن و جان شسته
و در راهي روشن گام مي زند
به آلودگان به حقارت و نفرت نظر نمي كند




و در غروب چهاردهمين روز ببر مهربان وپرنده‌كوچك بار ديگر از خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك گناه را پرسيدم ،و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد، گوئي‌كه در درون من، گوئي صداي من بود در درون من و مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا! گناه چيست و گناهكار كدام است؟
تائودا !بر فراز دارها و در زير تيغه‌ي شمشيرها گناهكاران را ديده اي ، بر درگاه خانه هاي «تابي» زناني را ديده اي كه نرماي پيكرهاشان گناه را ندا مي داد، و مرداني را كه در ازاي سكه‌هاشان گناه را مي خريدند.
تائودا! سقف معابد از شيون گناهكاران شكاف خورده است اما پايه‌هاي معابد و اقتدار خدايانشان بر صخره هاي مرگ و گناه استوار است.
تائودا! پهلوهاي كاهنان برآمده و پروار از كثرت گناههاي مردمان و قلبهاشان شاد از قلبهاي هراسان گناهكاران است.
تائودا! زمزمه ي كاهنان جز اين نيست‌كه،گناه پل خضوع است و خضوع پل رستگاري، پس گناه كنيد تا خاضع شويد و خاضع شويد تا رستگار گرديد!.
تائودا! من اما مي گويم، دزدان و قاتلان گناهكار نيستند، و زنان خانه هاي «تابي» گناهكار نيستند و مرداني كه در آغوش روسپيان تنهائي و ناتواني خود را تسكين مي جويند گناهكار نيستند.
تائودا! گناهكاران ويرانگران كشتزاز هايند، آنان كه اجاق ها را خاموش كرده و لبخندها را از چهره ها بركنده اند يا برچهره ها حكاكي كرده اند، آنان كه تمام لبخندها را يكسان و به اندازه مي خواهند .
تائودا! گناهكاران آنانند كه ظلمات تنهائي را بر قلب ها افشانده اند و از
تنفس روح مانع شده اند.
تائودا! گناهكار آنانند كه آدميان را چون اشيا مي خواهند و به آسماني كه پرندگان در آن آزادانه پرواز مي كنند حسد مي وزرند .
تائودا! گناهكاران قاتلان معرفت و خرد و پراكنندگان خرافه هاوطاماتند، آنان كه آزادي راچون سگي رام و شكاري به زنجير مي طلبند. تائودا!گناهكاران آنانند كه به سوداي پيراستن ارواح، جانهاي آدميان را در زير ساطور هاي اقتدار تكه تكه مي كنند .
تائودا! گناهكار آنانند كه در دهليزهاي معابد، هر نيمه شب زنان معبد را به فرمان خدايان در آغوش مي فشارند، اما تمام زنگهاي نفرين و لعنت را بر موهاي شرمگاه زنان نگونبخت خيابانهاي ويران وخانه هاي «تابي»، و رجوليت‌هاي مردان سر گردان آويخته اند، و ريشه هاي سخت درخت لعنت واقتدارشان، از نطفه هاي فرو ريخته در خانه هاي روسپيان، يا شكم هاي تهي دزدان گرسنه، و دندانهاي ارواح ترس درگورستانها،وگرزهاي آتشين خانه هاي غولان و دوزخ هاي مهيب قوت مي گيرد.
تائودا! من به تو راهزني و قتل، وآغوش زنان خانه هاي «تابي» را سفارش نمي كنم، اما به تو مي گويم در راهها به كمين نشستن، و در صحبت قاتلان به سر بردن، و تمام شب ها را در آغوش روسپيان شهوت راندن، به از آنكه اقليمي را به تاريكي و شوره زارهاي مرده ي گذشته بپوشاني، و با آبهاي زهر اگين گلوي تشنگان معرفت را مسموم سازي، و جمجمه هاي مردگان و خون شهيدان را پله كان قدرت سازي .
تائودا!چه باك از گناه جسم تا آن هنگام كه روح به عفونت آلوده نشده و بدا به حال انكه روانش متعفن گردد.
تائودا !خود را به آنچه شايسته تو نيست آلوده مساز، اما چون آلوده شدي پاي به هيچ معبدي منه، و در برابر هيچ كاهني زانو مزن.
تائودا! تنها تمامت بي پايان را مي توان زانو زد.
تائودا ! به نيم شب ،يا سپيده دم، يا غروب ،در برابر افق گسترده، و در برابرجان آزرده خويش زانو بزن! نخست، خود، خويشتن را عفو كن، وآنگاه ثمره‌ي كرداري را كه از آن در اندوهي،نه در پرتو شعله‌ي ترس، بل در پرتو چراغ معرفت و پرتو زندگاني ديگران بنگر، و اگر خرد تو و زندگي ديگران به نادرستي آن گواهي داد از آن روي بر گردان و ديگر گرد آن مگرد.
تائودا!اين را من با مرد خردمند مي گويم و گرنه بي خردان ثمره كردار خود را در نمي يابند.
تائودا! آنكه خود از آلودگي ها روي بر تافته، و در چشمه سارهاي زلال تن‌و جان شسته وراههاي پاكيزگي را در نورديده ،در آنان كه راه گناه يا راه باز گشت را مي پيمايند به حقارت و نفرت نظر نمي كند.
تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. بخش سیزدهم. جنون. اسماعیل وفا یغمایی ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.اسماعیل وفا. بخش دوازدهم. بهشت و دوزخ///تائودا پرنده کوچک ببر مهربان ..ادامه عشق. .قسمت یازدهم ..///..تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.عشق.قسمت دهم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت نهم. ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هشتم. ///.تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هفتم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت ششم ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت پنجم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهارم.////پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . مقدمه و قسمت اول.////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. ////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت سوم س

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت پانزدهم.کاهنان و دینفروشان. اسماعیل وفا یغمائی



غروب پانزدهم
قصرها ارامشگاه پيكرهاي ظلم و ظلمت
و معابدآرامشگاه جان ظلم و ظلمت‌اند
در آغاز چشمه سار زلال بود
و اينك تاريكي و تعفن است


و در غروب پانزدهمين روز بار ديگر پرنده كوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند ومن كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك كاهنان را پرسيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد، گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود كه در درون من، و مرا فرا مي گرفت و چنين گفت:
تائودا! از فراز زمان‌ها و مكان‌هاي بسيار پرواز كرده ام، اقليم ها را ديده ام، و بر گاهواره ها و گورهاي شهرهاي فراوان‌درنگ كرده ام.
تائودا! بر رودهاي خون و درياهاي اشك ، و نورها و ظلمت ها گذشته ام ، و دردرون غارهاي تاريك كوچك، و معابد عظيم كاهنان را نظاره كرده ام ،و مردماني را به شماره ريگهاي بيابانهاي «ناگيا» كه در ابرهاي تاريك كلام كاهنان بخار شده بودند، و اينك استخوانهائي سرد و پوسيده اند، ديده ام.
تائودا! من اينك از سفرهاي بسيار بازگشته، و در درون تو لختي درنگ كرده ام و كاهنان را باز مي گويم.
تائودا !حاكمان كالبد ظلم و ظلمت، و كاهنان جان ظلم و ظلمتند، پس قصرها آرامشگاه پيكرهاي ظلم و ظلمت، و معابد آرامشگاه روح ظلم و ظلمت اند.
تائودا! در آغاز چشمه سار زلال بود و اينك تاريكي و تعفن است.
تائودا! آدمي در اعتقاد خويش آغاز مي شود و پايان مي پذيرد و كاهنان آن كهن ماران‌اند كه از سپيده دم تا سپيده دم، اعتقاد آدميان را بلعيده و آن را به زهرتن خويش بدل مي كنند، و سپس آن را دوباره در رگ جان مردمان فرو مي ريزند.
تائودا! آنكس كه زهر كاهنان را در رگ خود يافت يا هلاك شد و يا خود به ماري زهر اگين بدل گرديد.
تائودا !من كه پرنده‌ي‌كوچك باشم بر زمانهاي بسيار گذشته ام.
تائودا! در زير بالهاي من بسيار كالبدهاي ستم كه فرو ريخت و استخوانهاي جباران كه چون پاره‌ هاي سنگهادر اعماق اقيانوس زمان محو شد.
تائودا! روح ستم اما زنده ماند و بر خود گوشت و استخوان نو روياند و دوباره زندگي آغاز كرد.
تائودا !اي بسا روح ستم كه كالبد سپيده دم و عدالت را دارد و نفسهاي آن تاريكي و ظلم مي زايد.
تائودا! مرد خردمند تمامت بي پايان را مي ستايد و حقيقت را مهتر خويش مي داند، بي خرد اما نياز حقارت خود، را به سجده ي معبود كاهنان فريبكار مي رود تا در ارتفاع بت ها كوتاه قامتي خود را فراموش كند، و گودالهاي تهي روح خود را ازسايه ها ي مسموم پر سازد.
تائودا! بي خرد آنچه را كه از آن تهي ست ازكاهنان ميجويد و بينائي خود را از دست مي دهد .
تائودا! كاهنان مناديان سرشاري ها و بينائي هايند و خود تهي ترين و نابينا ترين اند.
تائودا ! از بسياري راهروان معابد ظلمت هراس مدار، و از تنهائي فرزانه غمگين مباش، و از آنكه ترا كافر بخوانند، و چون ددان به بيشه زارها برانند چهره در هم مكش.
تائودا! كافر آن نيست كه خدايان ابلهان را انكار مي‌كند، كافر آنست كه خدايان ابلهان را گردن نهد، و از افقهاي عظيم حقيقت روي بر تابد.
تائودا! من بر معابد بسيار گذشته ام و بسيار مردمان را ديده ام كه خاموشند و سخن مي گويند و سخن مي گويند و خاموشند و هنوز كلام باقي ست.
تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهاردهم. گناه. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. بخش سیزدهم. جنون. اسماعیل وفا یغمایی ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.اسماعیل وفا. بخش دوازدهم. بهشت و دوزخ///تائودا پرنده کوچک ببر مهربان ..ادامه عشق. .قسمت یازدهم ..///..تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.عشق.قسمت دهم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت نهم. ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هشتم. ///.تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هفتم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت ششم ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت پنجم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهارم.////پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . مقدمه و قسمت اول.////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. ////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت سوم س

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت شانزدهم.شور. اسماعیل وفا یغمائی

غروب شانزدهم
شور سفر است و مقصدو عروج از پله كان آفتاب
آن كه شور ندارد بي آرزوست
و آن كه آرزو ندارد نوميدست
و آن كه نوميدست مرده است

و در غروب شانزدهمين روز ببر مهربان و پرنده ي كوچك بار ديگر از خاموشي من پديدار شدندومن كه تائودا باشم از پرندهي كوچك شور را پرسيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بئد كه در درون من و مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا! تن آدمي از گرمي خون زنده است و جان آدمي از گرماي شور پايدارست. تائودا در ظلمات سرد مرد مسافر را افروختن آتش از انجماد و ددان سلامت مي دارد و اجاق سررماي درون شورهاست. تائودا تمام آدميان را شوري زنده ميدارد. مرد برزگر را شوريست . شبانان را شوريست آنكه خانه اي را خشت بر خشت مي نهد شوريست و مرد حكيم را شوريست. تائودا تنها نان گرم و آب خنك و زيبائي زن و لبخند كودك وجود آدمي را زنده نمي دارد. شور مقصدست و سفر و عروج از پلكان افتاب، شور رويش و شكفتن ارزوهاست، فاصله يافتن آدمي از گياه و حيوان و جماد ونيز متوقف نشدن در آدمي بودن. تائودا پرنده اي كه در هوا درنگ كند مرده است درختي كه در رشد خويش درنگ كند مرده است آبي كه در نهرها درنگ كند مرده است و آدمي كه از حركت خويش باز ايستد مردعه است. تائودا آن كه شور ندارد آرزو ندارد و آنكه آرزو ندارد نوميدست و آن كه نوميدست مرده است اكر چه سفره اش پر از نان گرم و ميوه ها باشد خانه اش از زيبائي زن و هياهاي كودكان سبز باشد و مخزنش از سكه هاي زر بدرخشد. تائودا آنكه در دل شوري دارد در نفس زندگي جاريست پس راه بر كسي نمي بندد خون كسي را نمي ريزد جانوري را نمي ازارد گياهي را ريشه بر نمي كند و درختي را قطع نمي كند و بر زن بيگانه نمي گذرد و انكه شور ندارد راه عابران را خواهد زد قاتل خواهد بود جانوران را خواهد كشت گياهان را خواهد كند درختان را قطع خواهد كرد و جامه بر تن زنان خواهد دريد تائودا قاتلان و راهزنان و بي عصمتان در قتل و راه زدن و دريدن عصمت عدم روح خويش را لباس وجود مي پوشانند و شورمند خود وجود است و هنوز سخن باقي ست
. تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت پانزدهم.کاهنان و دینفروشان. ///.تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهاردهم. گناه. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. بخش سیزدهم. جنون. اسماعیل وفا یغمایی ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. . بخش دوازدهم. بهشت و دوزخ///تائودا پرنده کوچک ببر مهربان ..ادامه عشق. .قسمت یازدهم ..///..تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.عشق.قسمت دهم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت نهم. ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هشتم. ///.تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هفتم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت ششم ///تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت پنجم. ///تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهارم.////پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . مقدمه و قسمت اول.////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. ////تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت سوم س