۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

نقطه مرکزی در باره یک شعر. اسماعیل وفا

ياداشت اول. نقطه مركزي در يك شعر
نقطه مركزي در يك شعركجاست؟ شايد قبل از اين لازم باشد بدانيم اساسا نقطه مركزي چيست و اساساتعريف خود شعر چيست و چيزهايي از اين قبيل كه ميتواند مدتهاي مديد اوقات ما را به خود اختصاص بدهد و باعث و باني بحث هاي دور و دراز بشود . عجالتا از اين بحث ها ميگذريم و به همان شناختي كه از شعر و مسايل مربوط به آن داريم كفايت ميكنيم و فقط به يك سئوال پاسخ ميدهيم. نقطه مركزي شعرجايي است كه خود شاعرايستاده است ، جايي كه قلب شعر ميتپد ،و جايي كه در پرتوهاي آن ميشود تصويرپيام اصلي را ديد. من فكر ميكنم كه در ساير اشكال آفرينش هاي هنري و ادبي هم ،مثل داستان ، نمايشنامه ،نقاشي وحتي موسيقي ميتوان در نقطه مركزي هنرمند و اصلي ترين پيام او را باز يافت .
البته اين اشارات مختصر موقعي قابل اعتناست كه شعر ومقوله شعر براي ما به عنوان شاعر ، يا خواننده شعر كاري جدي باشد ، و آن طور كه خيلي ها فكر ميكنند ، كار شعر را كاري تفريحي ، يا تزييني ،يا صرفا تبليغي ندانيم
و شعر را آنطور كه از كلمه اش در فرهنگ و ادب خودمان بر مي آيد زاييده شعور و ادراك و يا آن طور كه از كلمه شعر در فرهنگ و ادب غرب بر مي آيد زاييده قدرت و توانايي بدانيم و براي كار شعر و شاعري نقش و مسئو ليتي قايل باشيم . فرض ميكنيم كه اين چنين است وشاعران مورد نظر ما امثال فردوسي و حافظ و نيما هستند . امادر نقطه مركزي شعرهاي اين ها يا شماري از شعرهاي اين شاعران چه چيز هايي و جود دارد تا با كمك شان بتوانيم به تعريفي مناسب برسيم.
شايد در مورد فردوسي به دليل آنكه تمام عمر خود را صرف يك منظومه كرد راحت تر بتوان به نقطه مركزي و جايي كه خود او ايستاده نگريست ولي در مورد كسي چون حافظ اين كار ساده نيست و اگر چه ميتوان در مركز ديوان او ايستاد و حرف اصلي او را شنيد ، ولي حافظ مثلا در هر غزل خود گاه نقطه اي مركزي و متفاوت با ساير غزلهايش دارد ، يعني يك ادراك جديد .مثل اينكه حرف اصلي همين جاست .
نقطه مركزي يك شعر جايي ست كه شاعرادراك خود را از آنچه كه در باره آن حرف ميزند نشان ميدهد . روشن تر اگربخواهيم دنبال قضيه را بگيريم بايد گفت نقطه مركزي يك شعر جايي است كه شاعر ادراك خاص و شخصي خود را بر پايه يك كشف از مسئله ومقوله مورد نظرش مثلا، طبيعي ، اجتماعي ، عاشقانه ، سياسي ، فلسفي ،ديني ، ملي و... نشان ميدهد . در همين جاست كه يكي از راهبندهاي اصلي كه مانع ورود انواع و اقسام شعرها و در برخي موارد اساسا مانع ورود برخي اشخاص به نام شاعر ، به سرزمين شعر ميشود خود را نشان ميدهد . در همين جاست كه نميتوان با تسلط به انواع و اقسام فنون شعري حتي ،و داشتن چندين دفتر و ديوان وارد قلمرو شعر شد ، ونيز همين جاست كه پس از مدتها كار شعر، به طور جدي ما را به فكر واميدارد كه حرف ما و كشف ما و ادراك ما چيست ؟ آيا حرفي براي گفتن داريم ؟ .
بايد توجه كردكه في الواقع و اگر چه مقوله شكل و محتوي در يك كار هنري وحدت ارگانيك دارند و درست مثل ميوه اي كه بر درخت ،شكل و محتوي با هم جلو ميايند ،ميرسند و كامل ميشوند، ولي تمام قضاياي مربوط به علوم و فنون شعرووجود يا عدم آن هابعد از اين نقطه مورد پيدا ميكنند ، يعني بعد از اين كشف و درك و حرفي براي گفتن داشتن .
بنام شعر، دفترها و ديوانهاي متعددي به وجود آمده . ديوانهايي هستند كه بدون تعارف در تمام آنها يك كشف و ادراك بدرد بخوروجود ندارد ، اكثرا توسط آدمهاي كم هوش وبازي خسته كننده با فنون عروض و قافيه به وجود آمده اندو بيشتر در قفسه كتابخانه ها شبيه يك خشت اند تا يك كتاب شعر، و ديوانهايي هست گاهي اوقات كم ورق ، ولي با لايه ها و درونه ها و رنگ ها و آهنگ هاي متفاوت و هواها و فضاهايي مناسب براي تنفس انديشه و احساس،كه ميشود با آنها زندگي را در زواياي مختلف فهميد. ديوانهايي كه زنده اند .مثال ها زيادند ولي من براي جلوگيري از طول كلام از قاب كوچكي به قطع ده سانتيمتردرشش سانتيمتر كه روي ميز تحرير من قرار دارد كمك ميگيرم . داخل اين قاب به خط خوش نستعليق يك بيت از کلیم کاشانی روي كاغذ براقي نوشته شده :
طبعي بهم رسان كه بسازي به عالمي
يا همتي كه از سر عالم توان گذشت
من بارها به اين بيت فكر كرده ام ،اين شعر را اگر قطعه قطعه بكنيم فقط يك مشت كلمات كاملا عادي وچند تا حرف ربط به دست خواهيم آورد . ولي صائب اين كلمات پيش پا افتاده و بي طراوت را طوري به هم وصل كرده كه يك مرتبه مارا به قلمروي ديگر ميبرند. شايد اين خاصيت وزن و قافيه است ؟ نه ، اين وزن را بسياري ديگر هم به كار گرفته اند، و بحث بر سر وزن و قافيه نيست ، من فكر ميكنم احتياجي نيست به مثلا قا آني و قدرت هاي تكنيكي در شعر او اشاره كنم و ترجيح ميدهم از ديوان اشعار بنيانگذار حكومت ملايان استفاده كنم . در غزل معروف خميني « من به خال لبت اي يار گرفتار شدم » هيچ اشكال عروضي و جود ندارد قافيه ها ، رديف ها و هسته وزني بي نقص اند و عليرغم اندكي خنده دار بودن تصوير كه نشان ميدهد شاعر از مجموع خالهاي موجود در جغرافياي يار به خال لب او گرفتار شده است ،ميتوان گفت ، كار موفق است . ونيزميتوان گفت در نقطه مركزي اين شعر هيچ ادراك و كشف نوي وجود ندارد الا اينكه خميني ادراكي ساييده شده و هزاران بار كشف شده توسط انواع و اقسام شاعران ريز ودرشت را دوباره كشف كرده و دوباره باز نويسي كرده است و ياد نيما گرامي باد كه با تلاش بزرگ خود از جمله موفق شد گله هايي از اين نوع شاعران راكه دست از كپي كردن شعرهاي همديگر و خال لب بر نميداشتند متواري كند.
حال به آن سوي طيف برويم و همين سوژه خال را كه تا زمان حافظ هزاران بار سروده شده است در غزل شورشي و تكان دهنده اش با مطلع « دلم رميده لولي وشيست شور انگيز» در كشف مجدد حافظ باز خواني كنيم :
خيال خال تو باخود به خاك خواهم برد
كه تا زخال تو خاكم شود عبير آميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
و پس از خواندن و ادراك اين غزل كه في الواقع مارامبهوت و ساكت و خيره شده بر افقي كه صاعقه هاي ادراك عشق ،شورش عليه ارتجاع و بزرگداشت مقام انسان، ميدرخشند ،برجاي ميگذارد ، معني كشف در شعررا احساس خواهيم كرد و تفاوت آن را با تكرار مفاهيم كهنه خواهيم دانست .
اما بر گردم به همان بيت ساده اي كه در داخل قاب كوچك جا دارد .در اين بيت نيزصائب در ميان ادراك و كشف خودش ايستاده است ، در ميان حرف اصلي اش . من هر بار به اين بيت نگاه ميكنم ، نميدانم چرابلافاصله به آسماني آبي و روشن فكر ميكنم ، يا بهتر بگويم آسماني وسيع را ميبينم كه عقابي تيز بال و قدرتمند و مهربان در اوجهاي آن ميگذرد و جهاني را زير بالهاي خود تجربه ميكند، بارها بدون آنكه بخواهم ،فكر كرده ام صائب چقدر بايد آموخته باشد و چقدر بايد تجربه كرده باشد وچقدر بايد اين تجربه به صورت تقطير شده در اختيار شاعرانگي او و به قول خودش قوه شاعره اش قرارداشته باشد تا از چند كلمه كه از صبح تا شب تمام مردم و از جمله كاسب سر گذر او از آنها استفاده ميكنند چيزي را پديد آورد كه پس از قرنها ، احساس امنيت و شجاعت و وارستگي و گستردگي ايجاد كند، يعني من فرضي را در سايه ادراك خودقرار دهد و موجب بشود كه من همواره دوستي طبيعي واحترام جدي به کلیم را به طور زنده با فاصله هفت قرن در خوداحساس كنم ، و نيزپس از سالها سرودن گاه كه ميخواهم چيزي بسرايم جدي بودن كار شعر را حس كنم و از خود بپرسم آيا براي اين شعربه اندازه كافي تجربه و ادراك دارم ؟ آيا اين تجربه و ادراك مرا به كشفي نو رسانده است ؟ آيا نقطه مركزي شعري كه ميخواهم بسرايم تهي نيست ؟ آيا در هنگام سرودن آن احساس و صف ناپذير آزادي و سركشي قدرتمند وگرم را در خود احساس ميكنم ، احساس بي مرگي ، رهايي و در آميختن با آنچه كه در باره آن فكر ميكنم ؟ آيا از اين شعر در اين لحظه و در آينده ميتوانم دفاع بكنم ؟و آيااين شعر ميتواند به من به عنوان اولين خواننده آن در زاويه اي از زندگي كمك بكند يا نه ؟ ، اگر جوابها مثبت باشد شروع به نوشتن خواهم كرد و اگر نه ، قلم و كاغذ را به كناري ميگذارم و به خواندن شعري از ديگراني كه اينچنين سروده اند اكتفا ميكنم تا زمان واقعي سرودن فرا برسد .

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

درباره مقوله امام وامامت وامامواره ها درتشيع!.اسماعیل وفا

درباره مقوله امام وامامت وامامواره ها درتشيع!
آنچه می خوانید بخشی ازبخش بیست و چهارم مجموعه منتشر نشده«تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع وكوششى براى بررسى تطبيقى تاريخ ايران وتاريخ تشيع از قرن اول تاچهارم هجرى»(جلد اول) است که به درخواست برخی از خوانندگان منتشر میشود.
از« اراده الهى» و« نص» ياد شد، معناى دخالت و جريان «اراده الهى»، احتياجى به تعبير و تفسير ندارد. در قاموس تشيع كلاسيك، مقوله «امامت» مانند« رسالت»:
* «انتخابى» نيست .
* « زمينى» نيست.
* « شورائى» نيست.
* « دوره اى و موقت» نيست.
* و بر اساس« راى وراى گيرى» نيست،
بلكه در رابطه با مقوله امامت ، از آغاز« اراده الهى» بر اين قرار گرفته كه دوازده تن كه يازده تن انان از نسل
على و فاطمه(لاجرم پيامبر) هستند بر اساس« وراثت عمودى»، و مختصه «عصمت» ( كه مقوله عصمت نيز موهبتى از سوى خداست و اكتسابى نيست و به همين دليل بجز چهارده معصوم كسى معصوم نيست) مقام و مرتبت امامت را دارا شوند وبر سعدا و اشقيا (سعادتمندان وتيره بختان گناهكار)« ولايت تكوينى» داشته باشند(على است كه تقسيم كننده جنت و نار است) و آخرين و دوازدهمين آنان پس از غيبتى طولانى ظهور كرده وسراسر زمين را پر از عدل وداد كند. در همين جا مى بينيم كه زاويه نگاه تشيع در رابطه با امامت، زاويه اى جهانى است و دوازدهمين امام شيعه در رها كردن تمام جهان از چنگال ظلم و جور(مانند سوشيانت در آئين زرتشت و رستاخيز مسيح در مسيحيت و...) رسالتى فلسفى و تاريخى و اجتماعى بر عهده دارد، و اين مقوله نقش سنگ بنائى را دارد كه با تشكيك در آن همه چيز، و از جمله دستگاه ايدئولوژيك و سياسى تشيع فرو خواهد ريخت ولاجرم وضعيت ايدئولوژيك و سياسى و اجتماعى «امامواره ه» و «امامگونه ها» دچار بحران خواهد گشت.
تشيع، امامت را بر اساس «نص» ودلايل «عقلى» و «نقلى»:«عنايتى الهى» مى داند و معتقد است امامت «منصبى تكوينى» از طرف خدااست كه امامان برآن «منصوب ونصب» مى شوند.
شيعه نفوس امامان خود را در اتحاد كامل با پيامبر و لاجرم از طريق پيامبر در« اتحاد با خدا» مى داند و امامت و« امام را اصل دين و نه تابع دين» مى داند، يعنى بدون آن اساسا دين براى شيعه معنائى ندارد.
در تفسير و تعبيرهاى شيعى، منصب امامت حتى از نبوت بالاتر قرار مى گيرد. در اين باره قبل از اين و در همان آغاز كار اشاره اى داشته ام.
در يك كلام بدون درك درست از مقوله امامت، به طوريكه طى دوازده قرن گذشته تشيع كلاسيك ورسمى آن را مطرح و تدوين و كامل كرده است، ما به طور روشن و عميق، چيزى از تشيع درك نخواهيم كرد .
بدون درك درست تئوريك از مقوله امامت و تامل كافى بر روى آن، ما هرگز نخواهيم دانست كه« نگاه تاريخى» و «جامعه شناختى» و«انسانشناختى» شيعه چگونه است! و چراشيعه ى كلاسيك «صاحب ادعاى مكتبى ، چه فردى وچه گروهى»( ونه توده هاى ساده و بى پيرايه مردم) به دليل دستگاه شناختى اش اگر هم بخواهد! نمى تواند«تاريخ حقيقى و مادى» سرزمين خود را از «تاريخ مقدس تشيع» تفكيك كند وچه بخواهد و چه نخواهد در تضادى دردناك با نقش آفرينان واقعى تاريخ خود، بخصوص در قرنهاى دوم وسوم و چهارم هجرى، و كسانى چون استاد سيس و المقنع وسرخ علمان و ابومسلم خراسانى و بابك خرمدين ويعقوب ليث صفار و امثالهم(با تمام نقاط ضعف و قوتشان) قرار مى گيرد. براى او امام و فقط امام است كه بر سراسر تاريخ،( چنانكه در وجدان مذهبى وضمير ناخودآگاه وخودآگاه او) چون سيمرغى زرين بال و مقدس والهى سايه افكنده است وبدون تائيد اين سيمرغ الهى و در زير بالهاى جهان گستر او هيچ چيز موجه نيست و دريك كلام زبانحال او اينست:
سخن اين است كه ما بى تو نخواهيم حيات
تعارف را به كنارى بگذاريم !
تعارف را كنارى بگذاريم! جدى باشيم، و فارغ از تاويلات و توجيهات وتفسيرهاى شخصى يا گروهى خود، واقعيت را در روشنائى نگاه كنيم.
شيعه كلاسيك، و تربيت شده در مدرسه اى كه دوازده قرن در آن خواسته و ناخواسته تحت سرپرستى بزرگترين عالمان و فقيهان و دانشمندان شيعه و هزاران هزار طلبه و آخوند و روضه خوان و... تحصيل كرده است، چه عمامه داشته باشد وسرش را ماشين كند و داراى ريش باشد وازبزرگانى چون مجلسى و شيخ مفيد وعلامه حلى شيخ طبرسي و كلينى و...صحبت كند، و چه كراوات بزند ومويش را بلند كند و ريش اش را بتراشد و ازمشاهيرى مانند ژان پل سارتر و آلكسيس كارل و يونگ و فرويد وپاولف واپارين وجان ففر وژرژ پوليتزر و آدلرولنين و مائو وچه گوارا... سخن بگويد وبخواهد در حيطه گفتگوى تمدنهاى جهانى! با ديگران بحث و مفاهمه وتعاطى فكر داشته باشد!! دچار مشكلى جدى،( مشكلى دقيقا و عميقا شناختى، يعنى در پايه ها و مبانى انديشه) وبحران زاست.
از آنجا كه او نه حتى در « گستره وسيع قاره اى و جهانى دين» بلكه در« جزيره محدود شده وسيم كشى شده مذهب» ( روى اين دو مفهوم كاملا تاكيد مى كنم) تنفس مى كند، نمى تواند حتى به عنوان يك مسلمان آزاد انديش با زاويه نگاهى وسيع، امام را به عنوان انسانى مقدس و معنوى و وارسته و والامقام،( آنچنان كه مثلا غربى ها با مقدسان خود تنظيم رابطه مى كنند) در جايگاهى معنوى و به عنوان بخشى از تاريخ فرهنگ و مذهب و نقطه اتكاى مقولات معنوى واخلاقى سرزمين خود، در نقطه اى معقول و مستقل و در غير نقطه تضاد با عوامل تاريخى ديگر ببيند.
نگاه محدود و عدم درك تاريخ
با نگاه محدود مذهبى( و نه دينى)اونمى تواند معناى تاريخى از نيام بر كشيده شدن شمشيرهاى دهها هزار شورشى خرمدين را در دوران امام رضا و امام جواد و امام على النقى، معناى قيام عياران سيستان، ارتشى يكصدهزار نفره به فرماندهى يعقوب ليث صفار رويگر زاده عيار سيستانى ( آغازگر استقلال مجدد ايران اشغال شده) و همزمان با آن شورش پانزده ساله و نيم ميليون نفرى وسهمگين بردگان( عظيم تر از قيام اسپارتاكوس وبزرگترين شورش بردگان در تاريخ جهان) را در جنوب ايران به پيشوائى و امامت رهبرزيدى مسلك، علي ابن محمد ابن عبدالرحيم طالقانى معروف به صاحب الزنج( كه بعد ها از او و يعقوب ليث ياد خواهم كرد) در زمان امام حسن عسكرى، و زنجيره شورشهائى را كه در زمان امام صادق و امام باقر و موسى ابن جعفر رخ داد بفهمد و آنها را تائيد كند. او در نهايت مجبور است براى اثبات حقانيت امامان خود ،( نه در حيطه تاريخ مقدس و معنوى شيعه بلكه در پهنه تاريخ مادى ايران) مهر بطلان بر اين جنبشهاى تاريخى بزند و يا در رابطه با اين جنبشها گيج وسرگردان بماند و به سكوت برگذار كند و به بارى به هر جهت و توضيخات مضحك روى بياورد.
او نمى تواند بداند چرا برجسته ترين پيشگامان دانش و موسيقى و عرفان، و چهره هاى پيشگام و شاخص روشنفكران سرزمينش از جمله عارف بزرگ منصور حلاج، موسيقيدان و فيلسوف نامدار فارابى، عارف بزرگ وشگفتى آفرين بايزيد بسطامى، پزشك برجسته و انساندوست و كاشف الكل زكرياى رازى،و... در افقى نزديك به امامان يازدهم و دوازدهم و يا معاصر با آنها، هيچكدام تن به تشيع رسمى ندادند و هريك تا پايان عمرآزاد انديشانه راه خود را دنبال كردند(بعدها اگر روزگار مجال دهد از اينان ياد خواهم كرد)
در اين فضاى گيج كننده و متناقض، تشيع مكتبى و كلاسيك وصاحب ادعا، بدترين ظلمها را به مسلمان شيعه روا ميدارد و با بيرون كشيدن او از« گستره وسيع دين» و راندن او به تنگناى «حصار مذهب»، وتخليط يا تبديل كردن« تاريخ مقدس و معنوى» با و به « تاريخى مادى» و در پى حاكميت سياسى وشكار قدرت، آنهم توسط نمايندگانى تعيين شده از طرف مذهب، امكان اينكه يك مسلمان شيعه بتواند حتى به عنوان يك آزاد انديش مسلمان، واقعيت يافتن اراده خدا را در زمينه اى وسيع و رنگارنگ( آنچنان كه به عنوان مثال هگل بيان مى كرد وكازانتزاكيس باورداشت وحافظ و مولانا و عارفان بزرگ مسلمان اعتقاد داشتند) باور كند، از او سلب كرده است، زيرا به نظر او، اراده خدا فقط و فقط توسط آن تئورى كه دوازده قرن توسط فقيهان و عالمان شيعه روى آن كار شده از عالم غيب به عالم شهود آمده و عينيت مى يابد و بس، و از درون اين تئورى، وقانونمنديهاى قدرتمند آن، هرچند هم آن را رنگ آميزى كنيم، در نهايت و با تمام حسن نيت ها و خوشبينى ها و شعارهاى دلپسند! بجز يك امامواره!شسته و رفته تر وتميز و يك حكومت باز هم مذهبى عدل اسلامى شيعه ،از نوع جمهورى اسلامى، (حال مقدارى كمرنگ تر يا پر رنگ تر! )خارج نخواهد شد، زيرا حرف بر سر خوب يا بد بودن امامان يا امامواره ها نيست ، بحث بر سر يك دستگاه شناختى است كه حتى اگر چه گوارا هم پا به درون آن بگذارد و حتى نخواهد امامواره شود! از سوى ديگر به صورت يك امامواره صاحب حكم و فتوا خارج خواهد شد و اشتباه تاريخى اين است كه ما بجاى كاركردهاى دستگاه شناختى تشيع مكتبى و مكتب ساز، به خوب يا بد بودن افراد مشغول شويم. در اين رابطه روشن و صريح بايد اشاره كنم كه حتى در رابطه با بنيادگذار جمهورى اسلامى آيه الله خمينى ما نمى توانيم به شناختى درست دست پيدا كنيم و خوب و بد او را بشناسيم مگر او را در زمينه دستگاه فكرى او و در رابطه باموضع ايدئولوژيك و مكتبى اوبه عنوان يك امامگونه مورد بررسى قرار دهيم.
بدون شناخت مقوله امامت در تشيع كلاسيك ما نمى توانيم بدانيم كه چرا نگاه جامعه شناختى تشيع نمى تواند جامعه خود را آزاد از مقوله امامت بنگرد و مذهب خود را در جاى خود بنشاند، وجامعه را در جاى خود ببيند و از همين زاويه مى توانيم ازجمله از زاويه جامعه شناختى و تاريخى( در كنار زد و بندهاى سياسى) ببينيم كه چگونه با اين اهرم قديمى و موثر، ملتى مسلمان كه براى آزادى قيام كرده بود و آنطور شجاعانه به ميدان آمده بود وپس از قرنها امكان آن را مى توانست پيدا كند كه از تاريكى ها ى گذشته به روشنائى هاى آينده پا بگذارد، متاسفانه از كام استبداد سلطنتى به ورطه جمهورى اسلامى فرومىغلتد، و فراتر از گمان فردوسى بزرگ كه از برابر شدن تخت و منبر به فغان آمده بود ــ « چو با تخت منبر برابر شود» ــ منبر بسا فراتر از تخت قرار مى گيرد و بجاى شاه امامى بر آن مى نشيند كه نه تنها كار اين جهان بلكه زمام نهانى ترين زواياى ضمير و عواطف و سرشته امور جهان مردم از زندگى تامرگ و پس از مرگ،( از بستر تولد، تا بستر كامجوئى جنسى وتا بستر مرگ وتاكرانه هاى ناشناس پس از مرگ) را هم در دست دارد.امامى و حكومتى كه در برابر اوتصوير شاه و حكومت استبداد سلطنتى رنگ مى بازد.
مهمتر از همه اينها!
روانشناسى امامواره وما موم!
مهمتر از همه اينها ! بدون شناخت مقوله امامت با اين ريشه هاى سطبر تاريخى و جامعه شناختى و كار عظيمى كه ملايان و فقيهان و عالمان شيعه كرده اند ، ما نمى توانيم روانشناسى شگفت يك امامواره را بويژه در ظهور اجتماعى مجدد خود پس از غيبت دوازدهمين امام( به باور شيعيان) دريابيم.
بحث بر سر آن دوازده بزرگوار(يا اعتقاد پاره اى ازمسلمانان يازده بزرگوار)، و نيز توده هاى مردمى كه با مذهب، اخلاقيات و زندگى معنوى شخصى خود را سر و سامان مى دهند و در جامعه اى كه دردهايشان به طور مادى هرگز دوا نشده در حصار معنويت پناهى مى جويند نيست. آنان(امامان) براى مسلمانان پيروشان، در ظرف حقيقى وجايگاه اجتماعى و تاريخى واقعى خود زندگى كردند و از جهان رفتند و اينك با تاريخ و فرهنگ ما آميخته اند و هيچكدام بجز نخستين و دومين شان به حكومت نرسيدند واينان(توده هاى مردم مسلمان شيعه) سودائى براى حكومت كردن ندارند ، اما فارغ از آنان و اينان، با اين تئورى شگفت كه دوازده قرن بر روى آن كار شده است مى توانيم تا اندازه اى به روانشناختى امامواره ها و ماموم صديق شيعى در ظهورهاى تاريخى و اجتماعى خود دست پيدا كنيم و آنها را بازخوانى كنيم.
بازهم تاكيد مى كنم كه: جرئت انديشيدن و دانستن داشته باشيم. اگر تشيع پس از سپرى شدن دوران دوازده قديس بزرگ و مورد احترام خود، در نقطه خاص معنوى خود باقى مى ماند و تنها به «نگاهبانى از عواطف مذهبى» و « نقطه اتكاىاخلاقيات» اكتفا كرده و نويد بخش« آرامش جانها در تنگناهاى زندگى» مىشد و در حيطه هنر و فرهنگ و روانشناسى خانه مى كرد جاى اين بحثها نبود، اما وقتى به عنوان يك مكتب سياسى تند و تيز وسرسخت، وبا داعيه دارى« برترين مكتب نجات بخش! » و «راه نجات تمام مستضعفان» (زحمتكشان و محرومان) در كل جهان، و امثال اين شعارها پا به ميدان مى گذارد، بر اساس مختصات طرح شده و خروارها كتاب و سند ورساله نوشته شده اى كه انعكاسات آ نها چون غبارى ناپيدا عقول و عواطف شيعيان را پوشانده است مى توان جسورانه و به صراحت و بخاطر تعهد نسبت به سلامت حيات فكرى جامعه امروز ونسلهاى آينده اعلام نمود كه:
امامواره شيعى پس از آن «دوازده قديس» در هر كجاى دنياكه باشد نمى تواند خود را «نقطه اصلى وجود» و «برترين» و «عقل كل» نداند.
اوبه هيچ وجه نمى تواند به دموكراسى و آزادى وآزاد انديشى با برداشتهاى خاكى وپست و حقير! دنياى ما انسانهاى پست و حقير!!( البته به نظر او) انسانهائى كه به گفته «عطار» در «منطق الطير» «چونان كرم زرد» در تكاپوى حيات مبتذل خويشن اند و به دنيا مى آيند وزندگى خود را در پى كسب مال و منال و سماع و جماع سپرى مى كنند و مى ميرند اعتقادى داشته باشد!.
صدهزاران خلق چونان كرم زرد
هر زمان ميرند در دنيا به درد
فرديت امامواره شيعى ( بخصوص از نوع جدى و صادق آن) با هيچ فرديتى قابل مقايسه نيست، نه با فرديت موجهى كه پس از سپرى شدن دوران فئوداليزم و در هم شكستن قدرت فرديت خوار خان و فئودال سر و كله اش پيدا شد، نه با فرديت هنرمندى كه از پشت اين فرديت به خون جگر ساخته شده جهان خود را مى نگرد و زبان خود را مى يابد ونه حتى فرديت شاهى كه در اقتدار مادى براى خود رقيبى نمى شناسد.
فرديت امامواره هاى شيعه فراتر از تمام اينها آنچنان گسترده و قوى و هولناك است كه باور آن براى اكثريت پيروان و مقلدان و مريدانى كه در كام گشاده وسيرى ناپذير امامواره زندگى مى كنند بسيار مشكل است.
فرديت اوفرديتى معمولى و صرفا شخصى نيست و به همين علت شناخت آن و موضع گرفتن در برابر آن مشكل است. فرديت او« فرديتى ايدئولوژيك» است ، فرديتى «توجيه شده و فلسفى» ، كه در برابر خود هيچ فرديتى را بر نمى تابد وبه تعبير عرفاى ما آن نهنگ پر عطش دريا نوش است كه با نوشيدن درياها دائم نعره «هل من مزيد؟» ( آيا باز هم هست؟) مى زند.
اگر توان ذهنى انديشمند و روانشناس بزرگى چون اريك فروم را داشته باشيم و بتوانيم آناتومى شخصيت اين گونه افراد را ترسيم كنيم و در حوادث نهانى زندگى آنها به سفر برويم خواهيم ديد كه بدون ترديد:
درزندگى اين «امام واره ها» يا« امامگونه ها» پس از طى پروسه اى كمى، كه به طور حتم از دوران نوجوانى و جوانى آنها آغاز شده، وريشه در ساخت و بافت شخصيت آنها در دوران كودكى دارد، در كشاكش حوادث و ماجراها، لحظه اى يا زمانى وجود داشته كه آنان به نقطه كيفى زندگى روحى خود رسيده و با نوعى تصعيد ، خود به خويشتن خويش، ايمان آورده! و خود را به عنوان يك «وجود برتر و متفاوت با ديگران» و « تافته اى جدا بافته» پذيرفته اند! ودردنياى درون از ديگران فاصله اى فلسفى و ايدئولوژيك گرفته اند. بر اين امامواره ها اگر چه مانند بودا و مسيح و محمد و بودا ومانى فرشته اى نازل نشده و رسالت آنها را ابلاغ نكرده! ولى امامواره ها خود فرشته ابلاغ كننده رسالت خويشند! آنان در معراج گونه اى روحى، كه در نهانى ترين زوايا شخصيت آنها را تغيير داده، به خود ارتفاعى الهى داده اند و به همين علت فرديت مستحكم ايدئولوژيكشان ماهيتى «خرد كننده» ودر بسيارى موارد «غير قابل مقابله» يافته است . بايد باور كنيم كه مقابله با كسى كه «خود به طور مطلق به خود ايمان دارد» و در « جايگاهى مناسب نيز از نظر تاريخى و اجتماعى» قرار گرفته بسيار بسيار مشكل است.
ماهيت فرديت چنين پديده اى كه رنگ فلسفى و الهى خورده است! و چون آهنربائى غول آسا و پر عطش سوداى جذب همگان را دارد ، مى طلبد كه تمام پيرامونيان او يا مقلد و مريد تمام و كمال او بشوند و يا رنگ ببازند ويا اگر مانع و مزاحمند خرد بشوند ودفع بشوند ومورد توهين وتحقير قرار بگيرند و به مثابه فضولات از بين بروند تا سيماى امامواره فارغ از هر ابر و هر حجاب و بدون آنكه حتى ستاره اى كوچك با سوسوى خود حواس ديگران را از خورشيد به خود معطوف كند، چون خورشيدى درخشان بدرخشد. به زبان ديگر چنين فرديتى در عمق، به او مقام امام و فاعل مطلق را مى بخشد و روشن است كه در مقابل فاعل مطلق مگر مفعول مطلق كه مى شود اسم سنتى اش را مقلد يا مريد گذاشت قابل قبول نيست و بيهوده نيست كه اين ضرب المثل طنز آلود ودقيق در ايران، و از زبان علما و اماموارگان مشهور است كه:
يك مريد نفهم( در اصل ضرب المثل ، خر) از هفت ده ششدانگ ارزشمند تر است.
فرديت عظيم و آسمانى چنين امامواره اى جز در حصار مقلدان و مريدان صد درصد، احساس امنيت و آرامش ايدئولوژيك ندارد و لاجرم اودر سيماى هركس كه مقلد و مريد او نيست، هر كس كه انديشه اش با انديشه او زاويه دارد، هر كس كه جور ديگرى فكر مى كند، كمابيش خصمى و مخالفى بالقوه و يا بالفعل را مشاهده مى كند و در تمام گوشه هاى تاريك و غير قابل دسترس بيرونى و درونى زندگى مادى و ذهنى اطرافيانش كمينگاهى عليه فرديت خود مى بيند.
مشروعيت و قدرتى كه اين نقطه، اين فرديت فلسفى وايدئولوژيك اقناع شده واما ارضا نشده، براى صاحب خود ايجاد مى كند اعجاب انگيز و اعجاز انگيز است! با اتكا به اين فرديت ايدئولوژيك هر كار نامشروعى توجيه شده و مشروع است. بر مسند مقدس اين فرديت ايدئولوژيك، او هرگز از رنگ باختن وجانباختن ديگران دچار تناقض نمى شود!او رنج ديگران را در اساس نمى تواند بفهمد!. او عواطف ديگران را نمى تواند بفهمد ، اوهيچ انتقادى را نمى پذيرد وهيچ اشتباهى تا هنگامى كه سرانجام سيلى سنگين تاريخ هوش و عمامه را از سرش نپراند وفعليت يافتن آياتى را كه احتمالا خودش بارها بر سر مسند و منبربراى ديگران خوانده يعنى:
« فمن يعمل مثقال ذره خير يره ومن يعمل مثقال ذرة شرا يره»
(اگر ذره و مثقالى بدى يا خوبى بكنيد به خودتان بر خواهد گشت)، را به چشم نبيند، او را به خود نمى آورد!. مى توان گفت در بسيارى موارد حتى آن سيلى سنگين هم او را به خود نمى آورد. ساوونا رولا قديس مرتجع ايتاليائى( نمونه يك امام تمام وكمال در ايتاليا) چند لحظه قبل از مجازات، و شيخ فضل الله نورى در زير طناب دار در حقانيت انديشه و جايگاه الهى خود شكى نداشتند و پرخاشگرانه مردم را مقصر و گمراه مى دانستند و مطمئن باشيم كه آيه الله خمينى در هنگام مرگ فكر نمى كرد كه در طول امامتش كار خلافى انجام داده است و با اميد به رسيدن به بهشت موعود وديدار پيامبر و امامان و لقاى الهى چشم از جهان فرو بست.
او ظرفيت شگفتى دارد ودر حاليكه مثلا در دوران طلبگى اش حتى راضى به كشتن مگسهاى اتاقش نيست به راحتى مى تواند دستور كشتارهاى بدون محاكمه و جمعى را صادر كند و بر خاك افتادن ميلونها جسد را در ميدان جنگ تحمل كند!. او مى تواند با بى رحمى ايدئولوژ يك تمام، كسانى را كه تا دو روز قبل جانشين او و اميد امام و امت بودند خانه نشين كرده و لقب آيه اللهى او را تبديل به آقا كند(ماجراى آيه الله منتظرى) و كسى را كه صادق جان خطاب مى كرد به جوخه اعدام بسپارد( تيرباران صادق قطب زاده) وحتى تصميم به كشتن نوه خاطى اش بگيرد( تصميم آيه الله خمينى براى تيرباران نوه اش).
كارى كه براى ديگران جايز نيست براى او جايز است. او مى تواند در حالى كه به شاه براى كار كردن كودكان در كارگاهها تذكر مى داد در دوران خودش گله گله كودكان خردسال را تفنگ بر دوش روانه ميدانهاى جنگ كند و در حاليكه به رقيب خود براى رشد فحشا هشدار مى داد از به فحشا كشيده شدن چند ده هزار زن مسلمان در سراسر ايران خم به ابرو نياورد و آن را توجيه كند ومشروعيت بهره بردارى جنسى از زنان و دختران محكوم به اعدام را صادر كند. كثرت كشتگان و شهيدان هميشه مايه استحكام پايه هاى قدرت مادى و معنوى اوست . در مقابل كوهى از اجساد وپيكرهاى متلاشى شده و غوغاى شهيد و شهادت و ولوله سوگواران و وسعت يافتن گورستانهائى كه ازبلعيدن دمادم اجساد جوانان پروار شده اند كسى را سر پرسش از او نيست .افزايش اقتدار مرگ با افزايش اقتدار او رابطه اى مستقيم دارد. بدبختى و فلاكت جامعه تا وقتى كه جايگاه او استوار است و منبر امامت به لرزه در نيامده چندان مسئله اى نيست!. اوست كه نقطه اصلى اتكاى پرگار وجودست و ديگران در رابطه با اوست كه معنا و مفهوم مى يابند. همه چيز در كنار او و با او مشروع است. او نقطه اصلى مشروعيت است و بنابراين همه چيز مى تواند خوراك بقاى او بر سرير امامت باشد.
معيار اوست.معيار سياست و مكتب و حركت، اوست. معيار حقانيت و عدم حقانيت اوست. آنچه او مى انديشد و انجام مى دهد همان درست است. معيار درستى و راست و دروغ اوست و راست و دروغ ورياكارى و صداقت به خودى خود اصالتى ندارند .دروغى كه به نفع او باشد بهتر از راستى است كه او را تضعيف كندو آن رياكارى كه منبر او را استحكام بخشد بهتر از صداقت است. او مى تواند ضد و نقيض حرف بزند و چيزى را كه امروز گفته فردا زير پا بگذارد. چون نقطه مشروعيت همه چيز اوست ضد او ضد و نقيض او نقيض نيست!.
او مى تواند مانند شاه اسماعيل ( مرشد و امام و سرانجام مدعى حلول در خدا) دستور كشتن زنان زناكار را بدهد و در عين حال در ورود به تبريز و پس از كشتارهاى اوليه، پسران زيبا را به بستر كشيده و از آنان كامجوئى كند.
او مى تواند مانند مبارز برجسته حسن صباح در عين شورش بر عليه حاكمان وقت ، فرزند خود را به خاطر نوشيدن شراب در زير شلاق بكشد.
او مى تواند آمريكا را شيطان بزرگ بداند و اسرائيل را خصم اسلام اما در همان حال دستور ارتباط با آمريكا را بدهد واز اسرائيل اسلحه بخرد.او نه فقط يك رهبر سياسى كه پيش از آن يك امام است و در نقطه اى قرار دارد كه نه به هيئت دولت ، يا مجلس يا مردم بلكه فقط در برابر خدا پاسخگوست و سرانجام وقتى كه جبر روزگار او را به مقدارى نرمش مجبور مى كند با بيان «آبروى خود را با خدا معامله كردم» از پاسخگوئى مى گريزد.
او شبان الهى است و انسانها گله اى كه او مى بايست آنها را هدايت كند و او اجازه دارد در رابطه با اين گله و هست و نيست و جان و مال و ناموس آنان هر تصميمى مى خواهد بگيرد . او اگر هم بخواهد نمى تواند برتر نباشد و ميليونها سال نورى ازمقلدان و پيروانش فاصله نداشته باشد! او مجبور به برتر بودن است و اين برتر بودن در دستگاه فكرى او نه يك امتياز بلكه وظيفه اى است كه اراده الهى بر دوش او گذاشته و او مجبور است بار سنگين آنرا را تا آخرين لحظه زندگى چون صليب مسيح و يا سنگى كه سيزيف بر دوش مىكشيدند!! تحمل كند و بيرحمانه كسانى را كه مى خواهند در حمل ايدئولوژيك يا سياسى اين بار!! با او شريك شوند يا قدرت او را براى حمل اين بار تضعيف كنند زير پا له كند.
مقولاتى مثل پلوراليزم، دموكراسى، تعاطى فكر، روشنفكر، فرهنگ مترقى، هنر و امثال اينها را در جايگاه كسى كه نهايتا در اتحاد با خدا قرار مى گيرد، وتكيه بر جايگاه كسانى زده است كه با وراثت عمودى به پيامبر و سرانجام خدا متحدند اساسا راهى نيست. اين مفاهيم بازيچه هائى پوك و مبتذل و حرفهائى مفت و بى ارزش بيش نيستند كه مى شود براى شيره ماليدن بر سر ديگران از آنها استفاده كرد ولى آنها را به طور ايدئولوژيك باور نداشت . ملاك واقعى قوانين مذهبى است كه او شاخص آنست.
توجه داشته باشيد كه سخن در گام نخست بر سرافراد (از شاه اسماعيل صفوى گرفته تاآيه الله خمينى) نيست! بحث بر سر يك دستگاه فكرى و يك تئورى واقعى «اما مواره زا» و «امامگونه توليد كن» است كه تاريخ و جامعه وفرهنگ ما و خود ما را با سم خود آغشته و در موارد بسيارى موجب كندى و فلج شده و متاسفانه هنوز، هم درزير چنگال آن اسيريم،وهم به عنوان يك خطر بر سر راه ما قرار دارد.

سيماى ماموم
بره ها ، گرگها و روباهها!
و اما ماموم اين امام، و لاجرم اين تئورى، درعمق انديشه در فلج كامل قرار دارد ويا رو به فلج كامل مى رود. او هر چه صادقانه تر در دامان اين تئورى درغلتيده باشد فلج تر است. قرنها تلاش عالمان شيعه براى توليد و جا انداختن اين تئورى، در روزگار معاصر،( تاكيد مى كنم در روزگار معاصر) بحرانى فلج كننده ايجاد كرده است كه رهائى از چنگال آن بسيار دشوار است.
آنان چنان عالى كار كرده اند كه براى انبوه مقلدان و مريدان ومامومين، مقوله دين از امامت تفكيك پذير نيست و بيرون از حيطه امامت:
نه سياست معنى دارد، نه تاريخ، نه جامعه، نه فرهنگ، نه خانواده، نه اخلاق و شرافت وناموس وسرانجام نه خدا و نه هيچ چيز ديگر. ماموم شيعى واقعى نمى تواند مثل يك بودائى يا مسيحى يا كليمى معاصر، فعاليت سياسى و حزبى اش را ازدين و مذهبش و لاجرم از امامت و امامش تفكيك كند و به قول نهرو(نقل به مضمون):
مثل خيلى ازهندى هاى كمونيست روز را با رفقاى حزبى اش در فعاليت سياسى بگذراند و شب موقع خواب جلوى مجسمه «كريشنا» يا «بودا» يا «گانش» و يا خدا و الهه مورد اعتقادش شمعى روشن كند و دعاى خوابش را بخواند و با آرامش روحى بخوابد.
مومن شيعه ى صاحب ادعاى انقلاب و مكتب و در هر حال اسير در تئورى امامت كلاسيك دستپخت فقيهان، وقتى اين كار را مى كند، يعنى مى خواهد فارغ از امام حتى با پيامبر و خداى خودش ارتباط برقرار كند ومثلا كمى جهان و تاريخ پيرامون خود را بفهمد، تمام نظم و نظام دنياى ذهنى اش به هم مى ريزد و هيچ چيزبرايش معناى روشنى ندارد. انگار زلزله شده است . اينجاست كه آن بحران هولناك فكرى كه حاصل تزريقات مكتبى! قرنهاى متوالى است خودش را نشان مى دهد.
پيرامون او خداو آخرت و معاد، اخلاقيات، نماز و روزه ومفاهيمى مثل مبارزه و انقلاب ومردم وآزادى ودموكراسى و... دچار لرزه مى شوند و جهان معناى خود را از دست مى دهد. ا و نمى تواند تعادل خود را به دست بياورد ! چرا كه عالمان بزرگوار ما موفق شده اند او را از يك انسان دينى تبديل به يك انسان مذهبى، و به طور دائم در اتصال به امام وامامواره بكنند. زيرا موفق شده اند در طول دوازده قرن چنان دستگاهى را به او تزريق كرده و چنان او را دچار بحران در وجدان دينى اش بكنند كه از هر راهى كه مى خواهد خود را نجات بدهد دوباره در چاه مى افتد.
روشن است كه منظور از« او» خود« ما» هستيم كه اين «او» يك ضمير تاريخى و نه شخصى است. آنها جهان دينى ما را به سليقه خود وبسيار هوشيارانه تبديل به جهان مذهبى كرده اند. جهان انسان دينى بسيار وسيع تر از جهانى است كه انسان مذهبى در آن اسير شده است.خداى انسان دينى خدائى جهانى، ولى خداى شيعى و يا حنبلى و حنفى و شافعى و...، دست آخر خدائى است كه محدود شده، و به رنگ مكتب در آمده، و مى توان گفت خودش پيرو امام مكتب مورد نظر!! و از مريدان اوست. بيهوده نيست كه عارفانى چون عطار و مولوى و ابوسعيد و ابوالحسن خرقانى اگر چه به طور ارثى مشهور به پيروى يكى از مذاهب زمان خود بودند، اما در جهان بينى عارفانه و ادبى خود شخصيت ديگرى از خود را به تماشا مى نهادند كه فاصله اى دور ازمذهب ارثى اشان داشت. به مولانا گوش كنيم آىا اىن با دستگاه شناختى يك مذهب محدئد شده مى خواند:
نه شرقى ام نه غربى ام نه بحرى ام نه برى ام
نه گبرم من نه ترسايم نه هندو نه مسلمانم
دوئى از خود بدركردم يكى ديدم همه عالم
يكى گويم يكى جويم يكى پويم يكى خوانم
يا نگاه كنيم به خروش نفسگير عارف مسلمان قاسم سرمد(857 تا 837 هجرى) كه خداى او حتى احتياج به پيامبر هم ندارد چه رسد به امام زيرا او انسان را از خدا تفكيك ناپذير مى داند:
ما با تو بوده ايم در اطوار كائنات
پيش از بناى خانقه و دير و سومنات
اندر ميان حكايت پيغام در گذشت
چون با منى هميشه، چه حاجت به مرسلات
از ما خلاف دوست نيايد كه با حبيب
همراه بوده ايم در انواع واردات
يا سخن شمس تبريز را بشنويم كه در رابطه با احتمالا امامواره اى كه او را به تقليد وپيروى خود خوانده بود گفته است:
ما محمد پيامبر خدا را هم برادر خود خوانيم! اين را بنگر كه ديروز از فرج مادر خود به در آمده و مارا به تبعيت از خود مى خواند!( نقل به مضمون از كتاب خط سوم تاليف و گرد آورى دكتر صاحب الزمانى)
شمسى كه غول زيبائى چون مولانا را به لرزه در آورد در رابطه با حتى پيامبر اسلام هم تنها به برادرى اكتفا مى كند و گردن به غل و زنجير ارادت هيچ امامواره اى نمى گذارد، اما فارغ از اين بزرگان، عالمان و فقيهان شيعه مثل عالمان ساير مذاهب موفق شده اند بخشى از جغرافياى سرزمين وسيع دين راتوسط سيمهاى خاردار محصور كرده و آنرا آنطور كه مى خواهند باز سازى كنند و چنان آن را در هم آميزند كه جاى نفس كشيدن براى كسى نماند مگر آنكه سر بر آستان امامت فرود آورد، تبديل به بره شود ولاجرم در تضاد با سير زنده تاريخ و جامعه خود قرار بگيرد، يا آگاهانه و در كنار فقيه نقش گرگ و روباه را بر عهده بگيرد ويا به اجبار از هر چه دين و مذهب است بگريزد. با اين اشارات لازم و مختصر به مسير اصلى باز مى گرديم تا ببينيم در اسناد مذهبى از نهمين امام چه چهره اى ترسيم شده است.