۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. اسماعیل وفایغمائی

غروب دوم
فراتر از ديوارها
وآفاق مشروع وقله هاي كهن پرواز كن
فراتر از كمينگاه خداياني
كه خون آفريدگان خود را مي نوشند


و باز در حاشيه‌ي غروب دومين روز بود كه پرنده ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من سخن گفتند و در حاشيه ي غروب دومين روز من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك چنين پرسيدم.
جهان چيست‌ و از كجاست و به كجا روانه است و كدام كس اش آفريد؟
پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من ، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا! بياموز كه بسيار بيانديشي و اندك سؤال كني، بياموز كه خاموشي را بياموزي و اگر در اين سخن انديشيده بودي پاسخ را در آخرين پرتوهاي خورشيدنخستين غروب باز مي يافتي.
تائودا جهان خويشتن است و تمامت بي پايان و جهان از خويشتن است و تمامت بي پايان و در خويشتن روانه است و تمامت بي پايان و در خويشتن زاده شد و تمامت بي پايان .
تائودا ! جهان، بي پاياني است كه عظيم ترين مفهوم عظمت در آن غباري حقير بيش نيست و هرآنچه كه هست به گنجاي خود از جهان لبالب است .
تائودا! جهان مجموع نيست از آن رو كه بي پايان نمي تواند مجموع باشد، از اين رو آن چه كه ما اجزاي جهان مي پنداريم جز تمامت جهان و آن چه كه ما تمامت جهان مي پنداريم جز اجزائ جهان نيست ،و‌اگر بداني و پرده ها و طعم‌ها و فاصله ها وتاريكي ها مجال دهند، پرنده‌ي كوچكي كه بر شاخسار مي خواند و عابر گمنامي كه در كوچه مي گذرد و سنگي كه بر حاشيه‌اي در كوهسار دور دست وجود دارد در تعادل خود با تماميت جهان همان قدر عظيم است كه تمامت جهان و اين تمامت كلامي ست كه مي توانم با تو بگويم.
تائودا !تو همان اندازه جهان را ادراك ميكني كه معرفت خويشتن را از آن لبالب سازي ومحيط بر آن شوي و چگونه اين را ميتواني كه در جهان احاطه شده اي و جهان محيط بر توست. پس از اين فراتر نمي تواني رفت.
و من بار ديگر از پرنده ي كوچك از تمامت بي پايان پرسيدم و پرنده‌ي كوچك مرا گفت‌:
تائودا !تمامت بي پايان نام آن راز بي پايان است كه جهان تمامي او و او تمامي جهان است وجهان بي او بي انتهائي بي مفهوم خواهد شد كه ستاره و آدمي در ان نشاني براي رؤيت افق نخواهند يافت و من كه پرنده ي كوچك باشم بيش از اين را خاموش مي مانم .
و پرنده ي كوچك خاموش ماند.
و من از پرنده ي‌كوچك پرسيدم، تمامت بي پايان آيا خداست؟
پرنده ي كوچك را اندوهي بزرگ پديدار شد و گفت:
تائودا!تمامت بي پايان را تنها بيانديش و پرهيز كن كه نامي بر آن نهي يا به رنگي و آهنگي بياميزي.
تائودا!تمامت بي پايان تمامت بي پايان‌ست و بس ، شماري از آدميان اما هر يك ظرفي از استخوان يا چوب يا فلز و يا اوراق آلوده و الواح خونين به كف آورده و پاره اي از تمامت بي پايان را در آن به زنجير كشيده اند و به سوداي خويش نامي بر آن نهاده اند.
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود دارند به عفونت بدل مي كنند.
تائودا! اين چنين آدميان تاريكي وعفونت را به عبادت نشسته اند و اين چنين آدميان قرباني ميشوند و عفونت در جانها و انديشه ها جاري ميشود وبر زبانها مي گذردو تازيانه‌ها و تيغ ها‌ي زهر آگين ناپيدا به چرخش در مي آيند، اين چنين شماري از آدميان بر جايگاه اطلاق فرا شده و شماري به سجود اطلاق در خود محصور ميشوند و آهنگ جهان يگانه در گوشها غريب ميشود ، دريچه ها برپرتوهاي خرد بسته مي ماند، نور يگانه‌ي جهان در گذر از شيشه هاي رنگين به مجادله بر ميخيزند،تاريكي انبوه ميشود و زيبائي و دل قرباني ميگردد.
تائودا ! گله هاي گوسفندان تا عبور از مسلخ و گذر خون داغ بركاردها رام علفزارها و زمزمه هاي‌الواح غريب و كهن شبانان اند ،اسبان وحشي شبنم زده اما سينه بر سينه ي صاعقه و گرد باد ميكوبند و در تمامت بي پايان به سفر مي روند حتي اگر اين سفرتن و جانشان را طلب كند. تائودا! فراتر ازديوارها وآفاق مشروع و قله ها ي كهن پرواز كن. فراتر از كمينگاه و كتابهائي كه در آنها خدايان تازيانه به كف خون‌ كف‌آلودآفريدگان خود را مي نوشند و نساجان چربدست آسماني ، زندگان خطا كار را كفن هائي از كابوس و هراس ومردگان گناهكار را فرشهائي از آتش مي بافند.
تائودا! در آن افق پرو بال خودرا باز كن كه آسمان تكه تكه نيست و خورشيد در تمامت خود گردش ميكند و به يكسان همه را مي نوازد و فضا از صداي پر و بال حشرات ونجواي بي خردان تهي ست.
تائودا در هيچ محراب و معبدي سر فرود مياور و در برابر هيچ خدائي كه زبونانه تشنه ي مدح و ستايش و زمزمه هاي نيايش آفريدگان خويش است به نيايش مايست و محراب يگانه و عظيم آفرينش را جستجو كن.آن‌جا كه رود از قله ها جاري ميشودو آبها زلال است . درآن‌جا كه خردمندان قلبهاي خود را از غبار سم‌هاي چهار پايان و رسولان دروغين پاك مي كنند وخدايان خون آشام نيازمند نيايش را به زباله دان مي افكنند.
آنگاه پرنده ي كوچك خاموش ماند ومن پرنده‌ي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب ديگر خاموش ماندم

هیچ نظری موجود نیست: