این رساله در سال هزار و سیصد وهفتاد در سی بخش نوشته شده است.این بخش را بیاد مرضیه منتشر میکنم
غروب چهارم
زندگي و مرگ
آن عاشق و معشوق اند
كه از هماغوشي شان حركت زاده ميشود
و راز ها جامه ي شكوه مي پوشند
و در غروب چهارمبن روز بـار ديگر پرنده ي كـوچك و ببر مهربان درخاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك مرگ را پرسيدم و زندگي را، و پرنده ي كوچك در نور آبيرنك خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت:
تائودا ! مرگ را رازي و زندگي را رازيست وراز مرگ همان راز زندگي ست. بپرس كه زندگي كدامست تا بگويم كه مرگ چيست؟
تائودا ! مرگ افق ناشناس دورست، كرانه ي مبهم زندگي وسفينه ايست كه به سوي دياري ناشناس مي شتابد.
تائودا! جهان شعله ايست خاموشي ناپذير وعدم افسانه است و وحشت، و مرگ نمي تواند در عدم خانه كند.
تائودا! مرگ تنفس زندگي ست. بي مرگ درختان بار نمي دادند، پرنده در هوا سنگ مي شد، رود مي گنديد، ماه متوقف مي شد، و آدمي از حركت باز مي ماند، مرگ انباني از سكه هاست كه با آن بهاي زندگي را مي پردازيم.
تائودا! براي هر لحظه زيستن بايد لحظه اي مرد و درازاي حيات آدمي با درازاي لحظات مرگ او در راه حيات مساويست.
تائودا ! زندگان ميميرند ،مردگان امكان مرگ را از كف داده و آنان كه به دنيا نيامده اند هرگز نخواهند مرد!.
تائودااز سفر مهراس ،از تكاپو مهراس و از زيستن و مردن وحشتي به دلراه مده، هستي سراسر، و جودست،ومرگ آن راز نهان حيات كه سايه هاي جهل وخدايان وحشت ورسولان آتش ودامهاي وحشت انگيزي كه عنكبوتهاي سياه آئين ها آنها را بافته اند، آن را پر وحشت كرده است.
تائودا ! زندگي و مرگ آن عاشق و معشوق اند كه از هماغوشي شان حركت زاده ميشود، معناها زاده ميشوند و رازها جامه اي پر شكوهبردوش جهان مي افكنند
تائودا !زندگي بي مرگ سكون است ومرگ بي زندگي ناممكن .
تائودا ! بدينسان مرگ مقصد زندگي را در درون زندگي مي نماياند،هر لحظه راهست و رهرو و مقصد. هر ساعت از خويشتن لبالب است و هر روز ابديتي ست.
تائودا شادي جان حاصل زيستن در لحظه هاست.حيات آدمي سفر از اقليمي به اقليمي ديگرنيست بل حقيقت رسيدن سيبي ست بر درخت. در خود و با خود سفر كردن.
تائودا ! از اين روي جواني جواني را در ياب و جواني پيري را، آنجا كه لبالب از جهان ميشوي و پرتوهاي حقيقت در دلت طلوع مي كند.
تائودا! بي مقصد بودن غم انگيز است .مسافري كه راهها ي مكان را مي پيمايداز بهمقصد رسيدن اندوهگين نميشود و آيابه مقصد رسيدن در راههاي زمان غم انگيز است.
تائودا!پرنده در پرواز خود، باران در فرو باريدن خود، درخت در رويش خود و رود در حركت خود زندگي مي كنند و ميميرند واز اين رو نگران مرگ نيستند، بسياري از آدميان اما در مرگ خود زندگي مي كنند و از اين رو دمادم در حال مردناند و از مرگ مي هراسند.
تائودا! هيچ چيز جاوداني نيست و هر آنچه جاوداني مي پندارند جز وجودي بي جان بيش نيست از آن رو كه امكان مردن و دوباره زنده شدن را از دست داده است.
تائودا حتي حقيقت نيز نمي تواند جاوداني باشد . در جهاني كه حركت و دگرگون شدن قانون جاوداني آنست ،حقيقت نيز دمادم دگرگون ميشود و فرا مي رود و كشف ميشود پس مي ميرد و دوباره زاده مي شود.
تائودا! در جهاني كه حقيقت مي ميرد تا زنده بماند اندوه جاودانه نبودن را بر دل مدار.
تائودا به مرگ مينديش . زندگي كن .از آن رو كه آدميان نيازمند زندگي يكديگرند و چون هنگام سفر رسد هرگز از بر جاي ماندن مشتي پوست و استخوان بر زمين متاسف مباش.
تائودا تنها ابلهان از پوشيدن جامه هاي نوغمگين ميسوند و بر از دست دادن جامه هاي ژنده مي گريند. تائودا ! چون بميري زاده خواهي شد
و چون غروب كني طلوع خواهي كرد.
۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
سفرت خوش ستار. بیاد ستار لقائی. اسماعیل وفا

اسماعیل وفا یغمائی
زیاد دل و دماغ نوشتن ندارم. چند ماه است که دل در سینه بیتابی میکند و نمی گذارد کار یاوه ام را ادامه دهم، از او طی این پنجاه و هفت سال زیاد کار کشیده ام! در کشاکش عشق و رنج.
چند شب پیش خواستم با غزلی رگ خوابش را به دست بیاورم و سرودم
ای دل من هان نمیرقصی دگر در موج خون
پیر گشتی طی شد ایام جنون اند جنون
که دیدم خوشش نیامد و چنان بیتابی آغاز کرد که نزدیک بود کار دستم بدهد،ولی به یاد ستار می نشینم و پرتره اش را درست میکنم و بعد میگویم. ستار است است ای دل!. کمیاب است و نادر! آزارم مده ! میخواهم برای کسی که اهل دل بود چیزی بنویسم . و این را می نویسم.
مرگ عجیب مقتدر است. این را از کودکی حس میکردم. مرگ بیکرانه است. بر خلاف زندگی. مردگان نیز در اقتدار مرگ شریک میشوند و بیکرانه میشوند. مقتدر تر از ما زندگان و بیکرانه تر از ما زندگان. من همیشه مردگان را با شکوه و اقتدار بیاد می آورم.
ستار رفت و تن خسته بر جا نهاد و حالا چه اقتداری دارد. از دروازه عبور کرد. لباسهای تن را گذاشت برای ماو خودش رفت و گویا مرد!، اما ما با دو جور مرده سر وکار داریم.بخشی را سعدی خوب تعریف کرده که:
گوسفندی برد این گرگ مزور همه روز
گوسفندان دگر خیره در او مینگرند
عجب تصویر محشری. به خیلی ها میخورد!. گله عظیمی از گوسفند. میخورند و می نوشند و... مرگ در میانشان میچرخد و یکی را بر زمین میکوبد و دل و روده اش را بیرون میکشد و گوسفندان دیگر خیره خیره مینگرند و بع بع میکنند.البته بیچاره گوسفندها!! که شیخنا مجبور شده انها را مثال بیاورد و با بسیاری آدمها مقایسه شان کند. سعدی انسانشناس بزرگی بود و تصویرش را از شناختش گرفته بود.
تصویر دوم مال حافظ است.
ترا زکنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این خاکدان چه افتادست
من نمیدانم کنگره عرش کجاست و کی دارد آن بالا ما را مثل کبوتر می بیند و برای ما سوت وصفیر میزند؟ علاقه ای هم ندارم بدانم. میرویم و می بینیم! ولی این تصویر مال امثال ستار است. مردی شصت و پنجساله که با معصومیت یک کودک مرد و رفت.
من دو سه سال قبل دیدمش. با چهره ای گوشتالود شبیه همکار مقتولش محمد مسعود و لبخند وچشمان یک کودک، در زیر زمین چاپخانه اش با چای و بعد با کباب از من و پویا پذیرائی کرد. هر بار میرفتیم باید مهمان او می شدیم. زود حس اش کردم. بالاتر از سیاسی بودن و مبارز بودن بدجوری انسان بود!بد جوری آدم مانده بود! دلش آلوده نشده بود! صفا و محبت و راستی از سرو رویش می بارید. عشق به زندگی و کار را در او حس میکردی.از ملا و استبداد بطور طبیعی بیزار بود. از آن نوع آدمهائی بود که در دوران ما کمیابند وبخصوص در خارج کشور دارد نسلش منقرض میشود.
بعدها در سفر به لندن بارها دیدمش، و بعد در خانه اش و بیمارستان و بیشتر و بیشتر فهمیدم که درست حس کرده ام. وقتی دانستم دارد رنج می کشد گیج شدم و ناراحت. مرگ حسابش جداست . قانون حیات است. همه میمیریم بعضی در قالب شعر سعدی عین گوسفند! و بعضی در قالب شعر حافظ ، اما رنج کشیدن چرا؟ شکنجه جسم چرا؟ گاهی که بیادش بودم برایش دعا میکردم. من مذهبی نیستم و برای خودم اعتقاد دارم یکی از این دو را عجالتا باید انتخاب کرد، و گاهی با خدای خودم که میدانم بر سر کنگره عرش دارد صفیر و سوت میزند، یا شاید آن گرگ چرخان در میان گله، که دندان بر دندان میساید حرف میزنم. سالهاست یکطرفه قبولش دارم.مثل محبوبی که دوستش داریم حتی یکطرفه و دلمان خوشست در کوچه او زندگی میکنیم !
دیروز خبر رفتنش را شنیدم. باز هم گیج شدم. کاری نمیشود کرد در مقابل مرگ کاری نمیشود کرد،ولی از اینکه جانش در ستونهای بامدادن آویخته و از رنج تن و آن همه درد آسوده شده احساس دیگری پیدا کردم. آن لبخند و آن دل و آن چشمان این بنده پاکسرشت بهائی خدا، باید در جای دیگری بدرخشد. در سرای حق، آنجا که از دروغ و حرامزادگی و سییا سی سیاسی و قالتاق بازی و پدر سوختگی فلسفی خبری نیست. ستار نویسنده بود زیاد هم کار کرد ولی انسان بودن و پاکیزه بودنش بالاتر از همه چیز بود. از حافظ و سعدی گفتم ولی ستار بیشتر شایسته شعر خیام است
بازی بودم پریده از عالم راز
ره جسته همی سوی نشیبی ز فراز
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زآن در که درون شدم برون رفتم باز
ستار!
به صفا و انسانیتت غبطه میخوریم.
تو در ذات آنچه که داشتی زنده ای و الان مقتدر تر از همیشه می دانی مرگی وجود ندارد. آنچه هست بقول انیشتین جابجائی است.
روزی در انفجار بیگ بنگ پاره آتشی بودی و میلیونهاسال بعد در گذر از جمادی، نامی، حیوان و انسان، و نویسنده ای شدی در تبعید، که مهمترین نماد ایزدی یعنی محبت را پاس بان بودی و حال، (با وجود بن لادن و خامنه ای و سایر حقه بازهائی که با دستا ویز الله هر کاری که می خواهند می کنند نمیخواهم کلمه الله را برای بیان نام آن رازبکار برم) ولی به حرمت نام پدر مولانا و مولانا و عطار و عین القضات، تو ای ستار!
از من الناس الی الله، به من الله و الی الله رسیدی و حال سفر در ذات ناشناخته و غیر قابل شناسائی حق، یعنی همانکه عطار در پایان منطق الطیر از بیان آن سر باز میزند شروع شده است. مولانا میگوید
بار دیگر از ملک پران شدم
آنچه اندر وهم ناید آن شدم
ستار
بار دیگر از ملک پران شدی
در خدا و با خدا پنهان شدی
سفرت خوش رفیق بهائی ایرانی نازنینم ستار، و بقول فرانسوی ها.« ا بی ین تو» به زودی و به امید دیدار.
اسماعیل وفا یغمایی
چهارده سپتامبر 2010
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
خدای نامک. بخش نخست.اسماعیل وفا
تاملاتی پراکنده در باره مفهوم خدا
اسماعیل وفا یغمائی
هدیه به ابراهیم آل اسحاق و فرح شریعت
از سالها قبل گاه و بیگاه نکاتی در حیطه اندیشه به خدا و لاخدا در ایجا و آنجا ،در دفترها یا تکه کاغذها می نوشتم. خدا، از دوران نوجوانی همیشه مساله من بوده و هنوز هم هست.از سن ده یازده سالگی تا همین حالا ردیف طولانیی از کتابهای مذهبی و فلسفی را از کتابخانه پدرم در روستای «گرمه» تا «کتابخانه وزیری» و «شرف الدین علی» یزد و «کتابخانه دانشگاه» مشهد و بعدها کتابخانه «قرارگاه مجاهدین» و سرانجام پاریس و لندن را،در جستجوی شناخت این مفهوم خوانده ام.تورات و انجیل و قران و اوستا و اوپانیشادها و.... بسیاری دیگر را نیز، بعدها در حیطه عرفان و تاریخ و روانشناسی و فیزیک نظری و زیست شناسی این تلاش گاه بی حاصل را ادامه دادم ،زیر بنای فلسفی و اخلاقی من برای ورود به مبارزه سیاسی «خدا و مفهوم جاودانگی» بود و علت خروج من هم از جمله همین بود.بسیاری نکات در این زمینه دارم که جای اشاره به آنها در اینجا نیست. در هر حال ، حالا دیگر مفهوم جاودانگی هم برایم کششی ندارد و آن را گول زننده و کاسبکارانه میدانم که چه وجود و چه عدم ،هرجه از دوست میرسد نیکوست، ولی مفهوم خدا هنوزبر سر جای خود است این نوشته ها بسیارند و پراکنده . از شماری از آنها در شعرها و نوشته های خود استفاده کرد ام و بخش اعظمشان باقی اند. نظر اخیر پروفسور هاوکینگ و نوشته فاضلانه همنشین بهار مرا بر این داشت شماری از این پراکنده نوشته ها را جستجو کنم و منتشر سازم.بخش اولش را میبینید.این یاداشتها مرتب نیستند و بخش بندی نشده اند از میان چند صد یاداشت کوتاه سی سال اخیر، مقداری از آنها را که فکر میکنم اندکی به درد بخورند میبینید. فعلها در یاداشتهای اصلی مفرد بوده اند و در این یاداشتها به جمع تبدیل شده اند تا دیگران نیز بتوانند خود را در میان کلمات ببینند.
امیدوارم بتوانم تعداد بیشتر و به درد بخوری از این یاداشتها رادر اختیارتان بگذارم. در ضمن همین جا این یاداشتها را به رفیق ارجمندم «ابراهیم آل اسحاق» که همان بیماری پرفسور هاوکینگ را دارد (و همسر بزرگوارش فرح) و با روحی پیوند خورده به خدا و جسمی که تمامت رنجها را بر او آوار کرده معنای مجسم اعتقادی زلال است تقدیم میکنم.
اسماعیل وفا یغمائی. دهم سپتامبر 2010
****
بزرگترین مفهوم
*جهان بی نهایت بزرگترین مفهومی است که می توانیم در پهنه مادی به آن بیندیشیم.خدا بزرگترین مفهومی است که می توانیم در پهنه نظری به آن فکر کنیم. هردو بی نهایتند.آیا میشود به بی نهایت فکر کرد.آیا این دو از هم جدایند یا در هم آمیخته اند.
بالاتر از سقف معمول
*اکثر مردم خدا را در زیر سقف مذهب میجویند.ستون اصلی قدرت مذهب در میان مردم همین جاست.برای کسی که جستجوگر است نهایتا خدا در زیر سقف مذاهب به دست نمی اید.خدا بسیار بالاتر از سقف مذاهب قرار دارد.مذاهب در گذر زمان و دور شدن از منشا، معمولا خدا را به قواره خود کوچگ میکنند.ضعیف میکنند.حتی میکشند وبعد مورد استفاده قرار میدهند.
خدا و ظرفیتها
*مردم عادی را سرزنش نکنیم. لیوان به اندازه ظرفیت خود از آب اقیانوس پر میشود. خدای هر کس به اندازه ادراک او از جهان است.در این میان گناهی وجود ندارد.برای بسیاری از مردم عادی خدائی که مذاهب ارائه میدهند کافی است!جهانی محدود خدائی محدود ارائه میکند.
خدای چوبی بومیان
* از زاویه فلسفی برای من خدای آن کس که در جنگلی صمیمانه تکه چوبی را به صداقت میپرستد با خدایان پیامبران بزرگ مساوی است.نیاز معنوی یکی بیش نیست. این را باید خوب بدانیم.ارزش گذاری وقتی شروع میشود که از زاویه فلسفی عبور کند. یعنی این را بدانم که وجود این خدا چقدر برای دیگران خطرناک است و زندگی اجتماعی و انسانی دیگران را دچار خطر میکند.
جهانی عظیم و خدائی حقیر
*اگر مقداری جهانشناسی بدانیم و از طول و عرض بی نهایت تصوری داشته باشیم وقوانینی که کهکشانهای عظیم را میچرخانند را حس کنیم و آنگاه خدای ارائه شده توسط وکیلان مذاهب را بادستورات رقت انگیزش در این پهنه قرار دهیم هم به رقت خواهیم آمد و هم خواهیم فهمید چه کلاهی بر سرمان رفته است.
ملای آسمانی
* خدای ارائه شده معمول در نهایت جز ملا و کشیشی نیست که از زمین به آسمان فرستاده شده است با این تفاوت که قدرتی بیشتر دارد و مردنی نیست.
تعویض خدا توسط پیامبران
* پیامبران از زمره کسانی بودند که خدا را در فراتر از سقف مذاهب زمان خود جستجو میکردند. به همین علت مذهب و خدائی با نامی دیگر را اعلام میکردند. اینک دوران پیامبری به سر آمده است اما کسی که خدا را در بالاتر از سقف مذاهب میجوید چه باید بکند. باید پیامبر خود باشد!ولی فقط و فقط برای خود و با دین و مذهب مردمان با مسامحه و مدارا برخورد کند.
نترسیم نفی اش کنیم
*بر سر پذیرش یا عدم پذیرش خدا نترسیم و خودمان را خسته نکنیم. او اگر نباشد که نیست! و اگر باشد پذیرش یا عدم پذیرش ما نه بر او می افزاید و نه کم میکند. اگر نفی او در زندگی انسانی به ما کمک میکند حتما نفی اش کنیم واگر با پذیرش او چیزی مثبت در زندگی خود احساس میکنیم بپذیریمش.
خدا مفهومی زیباست
*فراموش نکنیم که خدا مفهومی زیبا و مثبت و متعالی است. عظیم ترین و زیبا ترین مفهوم. حتی اگر این مفهوم آفریده انسان باشد یک شاهکار است و جائی است که اندیشه انسانی تمام مثبتات خود را در هم آمیخته است.
با خدا شوخی نکنیم
* با مفهوم خدا چه باشد یا نباشد شوخی نکنیم.زیرا چیزی در ما فاسد خواهد شد. خجالت نکشیم و نترسیم که بگوئیم خدا را باور دارم و نیز باور ندارم.باور داشتن یا باور نداشتن خدا آنقدر خطرناک نیست که به بازی گرفتن این مفهوم.من سالهاست مذاهب معمول را رها کرده ام ولی اگر کسی بپرسد خواهم گفت پس از گذرها و گدازها من او را باور دارم.
خالق و مخلوق
*ما مخلوقیم . در این شکی نیست. تمام آنچه که پیرامون ماست مخلوق است. اگر ما مخلوق نبودیم، یا «عدم» و یا «خالق» بودیم.خالق کیست؟ آیا هست؟ ایا نیست؟آیا این مخلوقیت بی نهایت و ناشناس که تنها ذره ای از آن را میشناسیم خود خالق خویش است؟ بی خالق است! و یاچیزی دیگر. اگر میخواهیم بیندیشیم فارغ از بیم و امیدهای شخصی در این حیطه بیندیشیم. خدا را در کلی ترین و عظیم ترین حیطه ها باید یافت یا نیافت.
ترس و دوست داشتن
* اگر می توانیم ،خدا را باید دوست داشت مانند معشوقی نیرومند.ترسیدن از خدا را باید با شناخت نسبی از او به خشیت یا احترامی حقیقی تبدیل کرد و برای اینکار نخست باید خدائی را که از او وحشت داریم رها کنیم! هیچ اتفاقی نمی افتد! و اگر بتوانیم بی هراس دوستش داشته باشیم اندک اندک دریچه ای دیگر بر رویمان گشوده خواهد شد.
اسماعیل وفا یغمائی
هدیه به ابراهیم آل اسحاق و فرح شریعت
از سالها قبل گاه و بیگاه نکاتی در حیطه اندیشه به خدا و لاخدا در ایجا و آنجا ،در دفترها یا تکه کاغذها می نوشتم. خدا، از دوران نوجوانی همیشه مساله من بوده و هنوز هم هست.از سن ده یازده سالگی تا همین حالا ردیف طولانیی از کتابهای مذهبی و فلسفی را از کتابخانه پدرم در روستای «گرمه» تا «کتابخانه وزیری» و «شرف الدین علی» یزد و «کتابخانه دانشگاه» مشهد و بعدها کتابخانه «قرارگاه مجاهدین» و سرانجام پاریس و لندن را،در جستجوی شناخت این مفهوم خوانده ام.تورات و انجیل و قران و اوستا و اوپانیشادها و.... بسیاری دیگر را نیز، بعدها در حیطه عرفان و تاریخ و روانشناسی و فیزیک نظری و زیست شناسی این تلاش گاه بی حاصل را ادامه دادم ،زیر بنای فلسفی و اخلاقی من برای ورود به مبارزه سیاسی «خدا و مفهوم جاودانگی» بود و علت خروج من هم از جمله همین بود.بسیاری نکات در این زمینه دارم که جای اشاره به آنها در اینجا نیست. در هر حال ، حالا دیگر مفهوم جاودانگی هم برایم کششی ندارد و آن را گول زننده و کاسبکارانه میدانم که چه وجود و چه عدم ،هرجه از دوست میرسد نیکوست، ولی مفهوم خدا هنوزبر سر جای خود است این نوشته ها بسیارند و پراکنده . از شماری از آنها در شعرها و نوشته های خود استفاده کرد ام و بخش اعظمشان باقی اند. نظر اخیر پروفسور هاوکینگ و نوشته فاضلانه همنشین بهار مرا بر این داشت شماری از این پراکنده نوشته ها را جستجو کنم و منتشر سازم.بخش اولش را میبینید.این یاداشتها مرتب نیستند و بخش بندی نشده اند از میان چند صد یاداشت کوتاه سی سال اخیر، مقداری از آنها را که فکر میکنم اندکی به درد بخورند میبینید. فعلها در یاداشتهای اصلی مفرد بوده اند و در این یاداشتها به جمع تبدیل شده اند تا دیگران نیز بتوانند خود را در میان کلمات ببینند.
امیدوارم بتوانم تعداد بیشتر و به درد بخوری از این یاداشتها رادر اختیارتان بگذارم. در ضمن همین جا این یاداشتها را به رفیق ارجمندم «ابراهیم آل اسحاق» که همان بیماری پرفسور هاوکینگ را دارد (و همسر بزرگوارش فرح) و با روحی پیوند خورده به خدا و جسمی که تمامت رنجها را بر او آوار کرده معنای مجسم اعتقادی زلال است تقدیم میکنم.
اسماعیل وفا یغمائی. دهم سپتامبر 2010
****
بزرگترین مفهوم
*جهان بی نهایت بزرگترین مفهومی است که می توانیم در پهنه مادی به آن بیندیشیم.خدا بزرگترین مفهومی است که می توانیم در پهنه نظری به آن فکر کنیم. هردو بی نهایتند.آیا میشود به بی نهایت فکر کرد.آیا این دو از هم جدایند یا در هم آمیخته اند.
بالاتر از سقف معمول
*اکثر مردم خدا را در زیر سقف مذهب میجویند.ستون اصلی قدرت مذهب در میان مردم همین جاست.برای کسی که جستجوگر است نهایتا خدا در زیر سقف مذاهب به دست نمی اید.خدا بسیار بالاتر از سقف مذاهب قرار دارد.مذاهب در گذر زمان و دور شدن از منشا، معمولا خدا را به قواره خود کوچگ میکنند.ضعیف میکنند.حتی میکشند وبعد مورد استفاده قرار میدهند.
خدا و ظرفیتها
*مردم عادی را سرزنش نکنیم. لیوان به اندازه ظرفیت خود از آب اقیانوس پر میشود. خدای هر کس به اندازه ادراک او از جهان است.در این میان گناهی وجود ندارد.برای بسیاری از مردم عادی خدائی که مذاهب ارائه میدهند کافی است!جهانی محدود خدائی محدود ارائه میکند.
خدای چوبی بومیان
* از زاویه فلسفی برای من خدای آن کس که در جنگلی صمیمانه تکه چوبی را به صداقت میپرستد با خدایان پیامبران بزرگ مساوی است.نیاز معنوی یکی بیش نیست. این را باید خوب بدانیم.ارزش گذاری وقتی شروع میشود که از زاویه فلسفی عبور کند. یعنی این را بدانم که وجود این خدا چقدر برای دیگران خطرناک است و زندگی اجتماعی و انسانی دیگران را دچار خطر میکند.
جهانی عظیم و خدائی حقیر
*اگر مقداری جهانشناسی بدانیم و از طول و عرض بی نهایت تصوری داشته باشیم وقوانینی که کهکشانهای عظیم را میچرخانند را حس کنیم و آنگاه خدای ارائه شده توسط وکیلان مذاهب را بادستورات رقت انگیزش در این پهنه قرار دهیم هم به رقت خواهیم آمد و هم خواهیم فهمید چه کلاهی بر سرمان رفته است.
ملای آسمانی
* خدای ارائه شده معمول در نهایت جز ملا و کشیشی نیست که از زمین به آسمان فرستاده شده است با این تفاوت که قدرتی بیشتر دارد و مردنی نیست.
تعویض خدا توسط پیامبران
* پیامبران از زمره کسانی بودند که خدا را در فراتر از سقف مذاهب زمان خود جستجو میکردند. به همین علت مذهب و خدائی با نامی دیگر را اعلام میکردند. اینک دوران پیامبری به سر آمده است اما کسی که خدا را در بالاتر از سقف مذاهب میجوید چه باید بکند. باید پیامبر خود باشد!ولی فقط و فقط برای خود و با دین و مذهب مردمان با مسامحه و مدارا برخورد کند.
نترسیم نفی اش کنیم
*بر سر پذیرش یا عدم پذیرش خدا نترسیم و خودمان را خسته نکنیم. او اگر نباشد که نیست! و اگر باشد پذیرش یا عدم پذیرش ما نه بر او می افزاید و نه کم میکند. اگر نفی او در زندگی انسانی به ما کمک میکند حتما نفی اش کنیم واگر با پذیرش او چیزی مثبت در زندگی خود احساس میکنیم بپذیریمش.
خدا مفهومی زیباست
*فراموش نکنیم که خدا مفهومی زیبا و مثبت و متعالی است. عظیم ترین و زیبا ترین مفهوم. حتی اگر این مفهوم آفریده انسان باشد یک شاهکار است و جائی است که اندیشه انسانی تمام مثبتات خود را در هم آمیخته است.
با خدا شوخی نکنیم
* با مفهوم خدا چه باشد یا نباشد شوخی نکنیم.زیرا چیزی در ما فاسد خواهد شد. خجالت نکشیم و نترسیم که بگوئیم خدا را باور دارم و نیز باور ندارم.باور داشتن یا باور نداشتن خدا آنقدر خطرناک نیست که به بازی گرفتن این مفهوم.من سالهاست مذاهب معمول را رها کرده ام ولی اگر کسی بپرسد خواهم گفت پس از گذرها و گدازها من او را باور دارم.
خالق و مخلوق
*ما مخلوقیم . در این شکی نیست. تمام آنچه که پیرامون ماست مخلوق است. اگر ما مخلوق نبودیم، یا «عدم» و یا «خالق» بودیم.خالق کیست؟ آیا هست؟ ایا نیست؟آیا این مخلوقیت بی نهایت و ناشناس که تنها ذره ای از آن را میشناسیم خود خالق خویش است؟ بی خالق است! و یاچیزی دیگر. اگر میخواهیم بیندیشیم فارغ از بیم و امیدهای شخصی در این حیطه بیندیشیم. خدا را در کلی ترین و عظیم ترین حیطه ها باید یافت یا نیافت.
ترس و دوست داشتن
* اگر می توانیم ،خدا را باید دوست داشت مانند معشوقی نیرومند.ترسیدن از خدا را باید با شناخت نسبی از او به خشیت یا احترامی حقیقی تبدیل کرد و برای اینکار نخست باید خدائی را که از او وحشت داریم رها کنیم! هیچ اتفاقی نمی افتد! و اگر بتوانیم بی هراس دوستش داشته باشیم اندک اندک دریچه ای دیگر بر رویمان گشوده خواهد شد.
ادامه دارد
۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه
نقطه مرکزی در باره یک شعر. اسماعیل وفا
ياداشت اول. نقطه مركزي در يك شعر
نقطه مركزي در يك شعركجاست؟ شايد قبل از اين لازم باشد بدانيم اساسا نقطه مركزي چيست و اساساتعريف خود شعر چيست و چيزهايي از اين قبيل كه ميتواند مدتهاي مديد اوقات ما را به خود اختصاص بدهد و باعث و باني بحث هاي دور و دراز بشود . عجالتا از اين بحث ها ميگذريم و به همان شناختي كه از شعر و مسايل مربوط به آن داريم كفايت ميكنيم و فقط به يك سئوال پاسخ ميدهيم. نقطه مركزي شعرجايي است كه خود شاعرايستاده است ، جايي كه قلب شعر ميتپد ،و جايي كه در پرتوهاي آن ميشود تصويرپيام اصلي را ديد. من فكر ميكنم كه در ساير اشكال آفرينش هاي هنري و ادبي هم ،مثل داستان ، نمايشنامه ،نقاشي وحتي موسيقي ميتوان در نقطه مركزي هنرمند و اصلي ترين پيام او را باز يافت .
البته اين اشارات مختصر موقعي قابل اعتناست كه شعر ومقوله شعر براي ما به عنوان شاعر ، يا خواننده شعر كاري جدي باشد ، و آن طور كه خيلي ها فكر ميكنند ، كار شعر را كاري تفريحي ، يا تزييني ،يا صرفا تبليغي ندانيم
و شعر را آنطور كه از كلمه اش در فرهنگ و ادب خودمان بر مي آيد زاييده شعور و ادراك و يا آن طور كه از كلمه شعر در فرهنگ و ادب غرب بر مي آيد زاييده قدرت و توانايي بدانيم و براي كار شعر و شاعري نقش و مسئو ليتي قايل باشيم . فرض ميكنيم كه اين چنين است وشاعران مورد نظر ما امثال فردوسي و حافظ و نيما هستند . امادر نقطه مركزي شعرهاي اين ها يا شماري از شعرهاي اين شاعران چه چيز هايي و جود دارد تا با كمك شان بتوانيم به تعريفي مناسب برسيم.
شايد در مورد فردوسي به دليل آنكه تمام عمر خود را صرف يك منظومه كرد راحت تر بتوان به نقطه مركزي و جايي كه خود او ايستاده نگريست ولي در مورد كسي چون حافظ اين كار ساده نيست و اگر چه ميتوان در مركز ديوان او ايستاد و حرف اصلي او را شنيد ، ولي حافظ مثلا در هر غزل خود گاه نقطه اي مركزي و متفاوت با ساير غزلهايش دارد ، يعني يك ادراك جديد .مثل اينكه حرف اصلي همين جاست .
نقطه مركزي يك شعر جايي ست كه شاعرادراك خود را از آنچه كه در باره آن حرف ميزند نشان ميدهد . روشن تر اگربخواهيم دنبال قضيه را بگيريم بايد گفت نقطه مركزي يك شعر جايي است كه شاعر ادراك خاص و شخصي خود را بر پايه يك كشف از مسئله ومقوله مورد نظرش مثلا، طبيعي ، اجتماعي ، عاشقانه ، سياسي ، فلسفي ،ديني ، ملي و... نشان ميدهد . در همين جاست كه يكي از راهبندهاي اصلي كه مانع ورود انواع و اقسام شعرها و در برخي موارد اساسا مانع ورود برخي اشخاص به نام شاعر ، به سرزمين شعر ميشود خود را نشان ميدهد . در همين جاست كه نميتوان با تسلط به انواع و اقسام فنون شعري حتي ،و داشتن چندين دفتر و ديوان وارد قلمرو شعر شد ، ونيز همين جاست كه پس از مدتها كار شعر، به طور جدي ما را به فكر واميدارد كه حرف ما و كشف ما و ادراك ما چيست ؟ آيا حرفي براي گفتن داريم ؟ .
بايد توجه كردكه في الواقع و اگر چه مقوله شكل و محتوي در يك كار هنري وحدت ارگانيك دارند و درست مثل ميوه اي كه بر درخت ،شكل و محتوي با هم جلو ميايند ،ميرسند و كامل ميشوند، ولي تمام قضاياي مربوط به علوم و فنون شعرووجود يا عدم آن هابعد از اين نقطه مورد پيدا ميكنند ، يعني بعد از اين كشف و درك و حرفي براي گفتن داشتن .
بنام شعر، دفترها و ديوانهاي متعددي به وجود آمده . ديوانهايي هستند كه بدون تعارف در تمام آنها يك كشف و ادراك بدرد بخوروجود ندارد ، اكثرا توسط آدمهاي كم هوش وبازي خسته كننده با فنون عروض و قافيه به وجود آمده اندو بيشتر در قفسه كتابخانه ها شبيه يك خشت اند تا يك كتاب شعر، و ديوانهايي هست گاهي اوقات كم ورق ، ولي با لايه ها و درونه ها و رنگ ها و آهنگ هاي متفاوت و هواها و فضاهايي مناسب براي تنفس انديشه و احساس،كه ميشود با آنها زندگي را در زواياي مختلف فهميد. ديوانهايي كه زنده اند .مثال ها زيادند ولي من براي جلوگيري از طول كلام از قاب كوچكي به قطع ده سانتيمتردرشش سانتيمتر كه روي ميز تحرير من قرار دارد كمك ميگيرم . داخل اين قاب به خط خوش نستعليق يك بيت از کلیم کاشانی روي كاغذ براقي نوشته شده :
طبعي بهم رسان كه بسازي به عالمي
يا همتي كه از سر عالم توان گذشت
من بارها به اين بيت فكر كرده ام ،اين شعر را اگر قطعه قطعه بكنيم فقط يك مشت كلمات كاملا عادي وچند تا حرف ربط به دست خواهيم آورد . ولي صائب اين كلمات پيش پا افتاده و بي طراوت را طوري به هم وصل كرده كه يك مرتبه مارا به قلمروي ديگر ميبرند. شايد اين خاصيت وزن و قافيه است ؟ نه ، اين وزن را بسياري ديگر هم به كار گرفته اند، و بحث بر سر وزن و قافيه نيست ، من فكر ميكنم احتياجي نيست به مثلا قا آني و قدرت هاي تكنيكي در شعر او اشاره كنم و ترجيح ميدهم از ديوان اشعار بنيانگذار حكومت ملايان استفاده كنم . در غزل معروف خميني « من به خال لبت اي يار گرفتار شدم » هيچ اشكال عروضي و جود ندارد قافيه ها ، رديف ها و هسته وزني بي نقص اند و عليرغم اندكي خنده دار بودن تصوير كه نشان ميدهد شاعر از مجموع خالهاي موجود در جغرافياي يار به خال لب او گرفتار شده است ،ميتوان گفت ، كار موفق است . ونيزميتوان گفت در نقطه مركزي اين شعر هيچ ادراك و كشف نوي وجود ندارد الا اينكه خميني ادراكي ساييده شده و هزاران بار كشف شده توسط انواع و اقسام شاعران ريز ودرشت را دوباره كشف كرده و دوباره باز نويسي كرده است و ياد نيما گرامي باد كه با تلاش بزرگ خود از جمله موفق شد گله هايي از اين نوع شاعران راكه دست از كپي كردن شعرهاي همديگر و خال لب بر نميداشتند متواري كند.
حال به آن سوي طيف برويم و همين سوژه خال را كه تا زمان حافظ هزاران بار سروده شده است در غزل شورشي و تكان دهنده اش با مطلع « دلم رميده لولي وشيست شور انگيز» در كشف مجدد حافظ باز خواني كنيم :
خيال خال تو باخود به خاك خواهم برد
كه تا زخال تو خاكم شود عبير آميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
و پس از خواندن و ادراك اين غزل كه في الواقع مارامبهوت و ساكت و خيره شده بر افقي كه صاعقه هاي ادراك عشق ،شورش عليه ارتجاع و بزرگداشت مقام انسان، ميدرخشند ،برجاي ميگذارد ، معني كشف در شعررا احساس خواهيم كرد و تفاوت آن را با تكرار مفاهيم كهنه خواهيم دانست .
اما بر گردم به همان بيت ساده اي كه در داخل قاب كوچك جا دارد .در اين بيت نيزصائب در ميان ادراك و كشف خودش ايستاده است ، در ميان حرف اصلي اش . من هر بار به اين بيت نگاه ميكنم ، نميدانم چرابلافاصله به آسماني آبي و روشن فكر ميكنم ، يا بهتر بگويم آسماني وسيع را ميبينم كه عقابي تيز بال و قدرتمند و مهربان در اوجهاي آن ميگذرد و جهاني را زير بالهاي خود تجربه ميكند، بارها بدون آنكه بخواهم ،فكر كرده ام صائب چقدر بايد آموخته باشد و چقدر بايد تجربه كرده باشد وچقدر بايد اين تجربه به صورت تقطير شده در اختيار شاعرانگي او و به قول خودش قوه شاعره اش قرارداشته باشد تا از چند كلمه كه از صبح تا شب تمام مردم و از جمله كاسب سر گذر او از آنها استفاده ميكنند چيزي را پديد آورد كه پس از قرنها ، احساس امنيت و شجاعت و وارستگي و گستردگي ايجاد كند، يعني من فرضي را در سايه ادراك خودقرار دهد و موجب بشود كه من همواره دوستي طبيعي واحترام جدي به کلیم را به طور زنده با فاصله هفت قرن در خوداحساس كنم ، و نيزپس از سالها سرودن گاه كه ميخواهم چيزي بسرايم جدي بودن كار شعر را حس كنم و از خود بپرسم آيا براي اين شعربه اندازه كافي تجربه و ادراك دارم ؟ آيا اين تجربه و ادراك مرا به كشفي نو رسانده است ؟ آيا نقطه مركزي شعري كه ميخواهم بسرايم تهي نيست ؟ آيا در هنگام سرودن آن احساس و صف ناپذير آزادي و سركشي قدرتمند وگرم را در خود احساس ميكنم ، احساس بي مرگي ، رهايي و در آميختن با آنچه كه در باره آن فكر ميكنم ؟ آيا از اين شعر در اين لحظه و در آينده ميتوانم دفاع بكنم ؟و آيااين شعر ميتواند به من به عنوان اولين خواننده آن در زاويه اي از زندگي كمك بكند يا نه ؟ ، اگر جوابها مثبت باشد شروع به نوشتن خواهم كرد و اگر نه ، قلم و كاغذ را به كناري ميگذارم و به خواندن شعري از ديگراني كه اينچنين سروده اند اكتفا ميكنم تا زمان واقعي سرودن فرا برسد .
نقطه مركزي در يك شعركجاست؟ شايد قبل از اين لازم باشد بدانيم اساسا نقطه مركزي چيست و اساساتعريف خود شعر چيست و چيزهايي از اين قبيل كه ميتواند مدتهاي مديد اوقات ما را به خود اختصاص بدهد و باعث و باني بحث هاي دور و دراز بشود . عجالتا از اين بحث ها ميگذريم و به همان شناختي كه از شعر و مسايل مربوط به آن داريم كفايت ميكنيم و فقط به يك سئوال پاسخ ميدهيم. نقطه مركزي شعرجايي است كه خود شاعرايستاده است ، جايي كه قلب شعر ميتپد ،و جايي كه در پرتوهاي آن ميشود تصويرپيام اصلي را ديد. من فكر ميكنم كه در ساير اشكال آفرينش هاي هنري و ادبي هم ،مثل داستان ، نمايشنامه ،نقاشي وحتي موسيقي ميتوان در نقطه مركزي هنرمند و اصلي ترين پيام او را باز يافت .
البته اين اشارات مختصر موقعي قابل اعتناست كه شعر ومقوله شعر براي ما به عنوان شاعر ، يا خواننده شعر كاري جدي باشد ، و آن طور كه خيلي ها فكر ميكنند ، كار شعر را كاري تفريحي ، يا تزييني ،يا صرفا تبليغي ندانيم
و شعر را آنطور كه از كلمه اش در فرهنگ و ادب خودمان بر مي آيد زاييده شعور و ادراك و يا آن طور كه از كلمه شعر در فرهنگ و ادب غرب بر مي آيد زاييده قدرت و توانايي بدانيم و براي كار شعر و شاعري نقش و مسئو ليتي قايل باشيم . فرض ميكنيم كه اين چنين است وشاعران مورد نظر ما امثال فردوسي و حافظ و نيما هستند . امادر نقطه مركزي شعرهاي اين ها يا شماري از شعرهاي اين شاعران چه چيز هايي و جود دارد تا با كمك شان بتوانيم به تعريفي مناسب برسيم.
شايد در مورد فردوسي به دليل آنكه تمام عمر خود را صرف يك منظومه كرد راحت تر بتوان به نقطه مركزي و جايي كه خود او ايستاده نگريست ولي در مورد كسي چون حافظ اين كار ساده نيست و اگر چه ميتوان در مركز ديوان او ايستاد و حرف اصلي او را شنيد ، ولي حافظ مثلا در هر غزل خود گاه نقطه اي مركزي و متفاوت با ساير غزلهايش دارد ، يعني يك ادراك جديد .مثل اينكه حرف اصلي همين جاست .
نقطه مركزي يك شعر جايي ست كه شاعرادراك خود را از آنچه كه در باره آن حرف ميزند نشان ميدهد . روشن تر اگربخواهيم دنبال قضيه را بگيريم بايد گفت نقطه مركزي يك شعر جايي است كه شاعر ادراك خاص و شخصي خود را بر پايه يك كشف از مسئله ومقوله مورد نظرش مثلا، طبيعي ، اجتماعي ، عاشقانه ، سياسي ، فلسفي ،ديني ، ملي و... نشان ميدهد . در همين جاست كه يكي از راهبندهاي اصلي كه مانع ورود انواع و اقسام شعرها و در برخي موارد اساسا مانع ورود برخي اشخاص به نام شاعر ، به سرزمين شعر ميشود خود را نشان ميدهد . در همين جاست كه نميتوان با تسلط به انواع و اقسام فنون شعري حتي ،و داشتن چندين دفتر و ديوان وارد قلمرو شعر شد ، ونيز همين جاست كه پس از مدتها كار شعر، به طور جدي ما را به فكر واميدارد كه حرف ما و كشف ما و ادراك ما چيست ؟ آيا حرفي براي گفتن داريم ؟ .
بايد توجه كردكه في الواقع و اگر چه مقوله شكل و محتوي در يك كار هنري وحدت ارگانيك دارند و درست مثل ميوه اي كه بر درخت ،شكل و محتوي با هم جلو ميايند ،ميرسند و كامل ميشوند، ولي تمام قضاياي مربوط به علوم و فنون شعرووجود يا عدم آن هابعد از اين نقطه مورد پيدا ميكنند ، يعني بعد از اين كشف و درك و حرفي براي گفتن داشتن .
بنام شعر، دفترها و ديوانهاي متعددي به وجود آمده . ديوانهايي هستند كه بدون تعارف در تمام آنها يك كشف و ادراك بدرد بخوروجود ندارد ، اكثرا توسط آدمهاي كم هوش وبازي خسته كننده با فنون عروض و قافيه به وجود آمده اندو بيشتر در قفسه كتابخانه ها شبيه يك خشت اند تا يك كتاب شعر، و ديوانهايي هست گاهي اوقات كم ورق ، ولي با لايه ها و درونه ها و رنگ ها و آهنگ هاي متفاوت و هواها و فضاهايي مناسب براي تنفس انديشه و احساس،كه ميشود با آنها زندگي را در زواياي مختلف فهميد. ديوانهايي كه زنده اند .مثال ها زيادند ولي من براي جلوگيري از طول كلام از قاب كوچكي به قطع ده سانتيمتردرشش سانتيمتر كه روي ميز تحرير من قرار دارد كمك ميگيرم . داخل اين قاب به خط خوش نستعليق يك بيت از کلیم کاشانی روي كاغذ براقي نوشته شده :
طبعي بهم رسان كه بسازي به عالمي
يا همتي كه از سر عالم توان گذشت
من بارها به اين بيت فكر كرده ام ،اين شعر را اگر قطعه قطعه بكنيم فقط يك مشت كلمات كاملا عادي وچند تا حرف ربط به دست خواهيم آورد . ولي صائب اين كلمات پيش پا افتاده و بي طراوت را طوري به هم وصل كرده كه يك مرتبه مارا به قلمروي ديگر ميبرند. شايد اين خاصيت وزن و قافيه است ؟ نه ، اين وزن را بسياري ديگر هم به كار گرفته اند، و بحث بر سر وزن و قافيه نيست ، من فكر ميكنم احتياجي نيست به مثلا قا آني و قدرت هاي تكنيكي در شعر او اشاره كنم و ترجيح ميدهم از ديوان اشعار بنيانگذار حكومت ملايان استفاده كنم . در غزل معروف خميني « من به خال لبت اي يار گرفتار شدم » هيچ اشكال عروضي و جود ندارد قافيه ها ، رديف ها و هسته وزني بي نقص اند و عليرغم اندكي خنده دار بودن تصوير كه نشان ميدهد شاعر از مجموع خالهاي موجود در جغرافياي يار به خال لب او گرفتار شده است ،ميتوان گفت ، كار موفق است . ونيزميتوان گفت در نقطه مركزي اين شعر هيچ ادراك و كشف نوي وجود ندارد الا اينكه خميني ادراكي ساييده شده و هزاران بار كشف شده توسط انواع و اقسام شاعران ريز ودرشت را دوباره كشف كرده و دوباره باز نويسي كرده است و ياد نيما گرامي باد كه با تلاش بزرگ خود از جمله موفق شد گله هايي از اين نوع شاعران راكه دست از كپي كردن شعرهاي همديگر و خال لب بر نميداشتند متواري كند.
حال به آن سوي طيف برويم و همين سوژه خال را كه تا زمان حافظ هزاران بار سروده شده است در غزل شورشي و تكان دهنده اش با مطلع « دلم رميده لولي وشيست شور انگيز» در كشف مجدد حافظ باز خواني كنيم :
خيال خال تو باخود به خاك خواهم برد
كه تا زخال تو خاكم شود عبير آميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
و پس از خواندن و ادراك اين غزل كه في الواقع مارامبهوت و ساكت و خيره شده بر افقي كه صاعقه هاي ادراك عشق ،شورش عليه ارتجاع و بزرگداشت مقام انسان، ميدرخشند ،برجاي ميگذارد ، معني كشف در شعررا احساس خواهيم كرد و تفاوت آن را با تكرار مفاهيم كهنه خواهيم دانست .
اما بر گردم به همان بيت ساده اي كه در داخل قاب كوچك جا دارد .در اين بيت نيزصائب در ميان ادراك و كشف خودش ايستاده است ، در ميان حرف اصلي اش . من هر بار به اين بيت نگاه ميكنم ، نميدانم چرابلافاصله به آسماني آبي و روشن فكر ميكنم ، يا بهتر بگويم آسماني وسيع را ميبينم كه عقابي تيز بال و قدرتمند و مهربان در اوجهاي آن ميگذرد و جهاني را زير بالهاي خود تجربه ميكند، بارها بدون آنكه بخواهم ،فكر كرده ام صائب چقدر بايد آموخته باشد و چقدر بايد تجربه كرده باشد وچقدر بايد اين تجربه به صورت تقطير شده در اختيار شاعرانگي او و به قول خودش قوه شاعره اش قرارداشته باشد تا از چند كلمه كه از صبح تا شب تمام مردم و از جمله كاسب سر گذر او از آنها استفاده ميكنند چيزي را پديد آورد كه پس از قرنها ، احساس امنيت و شجاعت و وارستگي و گستردگي ايجاد كند، يعني من فرضي را در سايه ادراك خودقرار دهد و موجب بشود كه من همواره دوستي طبيعي واحترام جدي به کلیم را به طور زنده با فاصله هفت قرن در خوداحساس كنم ، و نيزپس از سالها سرودن گاه كه ميخواهم چيزي بسرايم جدي بودن كار شعر را حس كنم و از خود بپرسم آيا براي اين شعربه اندازه كافي تجربه و ادراك دارم ؟ آيا اين تجربه و ادراك مرا به كشفي نو رسانده است ؟ آيا نقطه مركزي شعري كه ميخواهم بسرايم تهي نيست ؟ آيا در هنگام سرودن آن احساس و صف ناپذير آزادي و سركشي قدرتمند وگرم را در خود احساس ميكنم ، احساس بي مرگي ، رهايي و در آميختن با آنچه كه در باره آن فكر ميكنم ؟ آيا از اين شعر در اين لحظه و در آينده ميتوانم دفاع بكنم ؟و آيااين شعر ميتواند به من به عنوان اولين خواننده آن در زاويه اي از زندگي كمك بكند يا نه ؟ ، اگر جوابها مثبت باشد شروع به نوشتن خواهم كرد و اگر نه ، قلم و كاغذ را به كناري ميگذارم و به خواندن شعري از ديگراني كه اينچنين سروده اند اكتفا ميكنم تا زمان واقعي سرودن فرا برسد .
۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه
درباره مقوله امام وامامت وامامواره ها درتشيع!.اسماعیل وفا
درباره مقوله امام وامامت وامامواره ها درتشيع!
آنچه می خوانید بخشی ازبخش بیست و چهارم مجموعه منتشر نشده«تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع وكوششى براى بررسى تطبيقى تاريخ ايران وتاريخ تشيع از قرن اول تاچهارم هجرى»(جلد اول) است که به درخواست برخی از خوانندگان منتشر میشود.
از« اراده الهى» و« نص» ياد شد، معناى دخالت و جريان «اراده الهى»، احتياجى به تعبير و تفسير ندارد. در قاموس تشيع كلاسيك، مقوله «امامت» مانند« رسالت»:
* «انتخابى» نيست .
* « زمينى» نيست.
* « شورائى» نيست.
* « دوره اى و موقت» نيست.
* و بر اساس« راى وراى گيرى» نيست،
بلكه در رابطه با مقوله امامت ، از آغاز« اراده الهى» بر اين قرار گرفته كه دوازده تن كه يازده تن انان از نسل
على و فاطمه(لاجرم پيامبر) هستند بر اساس« وراثت عمودى»، و مختصه «عصمت» ( كه مقوله عصمت نيز موهبتى از سوى خداست و اكتسابى نيست و به همين دليل بجز چهارده معصوم كسى معصوم نيست) مقام و مرتبت امامت را دارا شوند وبر سعدا و اشقيا (سعادتمندان وتيره بختان گناهكار)« ولايت تكوينى» داشته باشند(على است كه تقسيم كننده جنت و نار است) و آخرين و دوازدهمين آنان پس از غيبتى طولانى ظهور كرده وسراسر زمين را پر از عدل وداد كند. در همين جا مى بينيم كه زاويه نگاه تشيع در رابطه با امامت، زاويه اى جهانى است و دوازدهمين امام شيعه در رها كردن تمام جهان از چنگال ظلم و جور(مانند سوشيانت در آئين زرتشت و رستاخيز مسيح در مسيحيت و...) رسالتى فلسفى و تاريخى و اجتماعى بر عهده دارد، و اين مقوله نقش سنگ بنائى را دارد كه با تشكيك در آن همه چيز، و از جمله دستگاه ايدئولوژيك و سياسى تشيع فرو خواهد ريخت ولاجرم وضعيت ايدئولوژيك و سياسى و اجتماعى «امامواره ه» و «امامگونه ها» دچار بحران خواهد گشت.
تشيع، امامت را بر اساس «نص» ودلايل «عقلى» و «نقلى»:«عنايتى الهى» مى داند و معتقد است امامت «منصبى تكوينى» از طرف خدااست كه امامان برآن «منصوب ونصب» مى شوند.
شيعه نفوس امامان خود را در اتحاد كامل با پيامبر و لاجرم از طريق پيامبر در« اتحاد با خدا» مى داند و امامت و« امام را اصل دين و نه تابع دين» مى داند، يعنى بدون آن اساسا دين براى شيعه معنائى ندارد.
در تفسير و تعبيرهاى شيعى، منصب امامت حتى از نبوت بالاتر قرار مى گيرد. در اين باره قبل از اين و در همان آغاز كار اشاره اى داشته ام.
در يك كلام بدون درك درست از مقوله امامت، به طوريكه طى دوازده قرن گذشته تشيع كلاسيك ورسمى آن را مطرح و تدوين و كامل كرده است، ما به طور روشن و عميق، چيزى از تشيع درك نخواهيم كرد .
بدون درك درست تئوريك از مقوله امامت و تامل كافى بر روى آن، ما هرگز نخواهيم دانست كه« نگاه تاريخى» و «جامعه شناختى» و«انسانشناختى» شيعه چگونه است! و چراشيعه ى كلاسيك «صاحب ادعاى مكتبى ، چه فردى وچه گروهى»( ونه توده هاى ساده و بى پيرايه مردم) به دليل دستگاه شناختى اش اگر هم بخواهد! نمى تواند«تاريخ حقيقى و مادى» سرزمين خود را از «تاريخ مقدس تشيع» تفكيك كند وچه بخواهد و چه نخواهد در تضادى دردناك با نقش آفرينان واقعى تاريخ خود، بخصوص در قرنهاى دوم وسوم و چهارم هجرى، و كسانى چون استاد سيس و المقنع وسرخ علمان و ابومسلم خراسانى و بابك خرمدين ويعقوب ليث صفار و امثالهم(با تمام نقاط ضعف و قوتشان) قرار مى گيرد. براى او امام و فقط امام است كه بر سراسر تاريخ،( چنانكه در وجدان مذهبى وضمير ناخودآگاه وخودآگاه او) چون سيمرغى زرين بال و مقدس والهى سايه افكنده است وبدون تائيد اين سيمرغ الهى و در زير بالهاى جهان گستر او هيچ چيز موجه نيست و دريك كلام زبانحال او اينست:
سخن اين است كه ما بى تو نخواهيم حيات
تعارف را به كنارى بگذاريم !
تعارف را كنارى بگذاريم! جدى باشيم، و فارغ از تاويلات و توجيهات وتفسيرهاى شخصى يا گروهى خود، واقعيت را در روشنائى نگاه كنيم.
شيعه كلاسيك، و تربيت شده در مدرسه اى كه دوازده قرن در آن خواسته و ناخواسته تحت سرپرستى بزرگترين عالمان و فقيهان و دانشمندان شيعه و هزاران هزار طلبه و آخوند و روضه خوان و... تحصيل كرده است، چه عمامه داشته باشد وسرش را ماشين كند و داراى ريش باشد وازبزرگانى چون مجلسى و شيخ مفيد وعلامه حلى شيخ طبرسي و كلينى و...صحبت كند، و چه كراوات بزند ومويش را بلند كند و ريش اش را بتراشد و ازمشاهيرى مانند ژان پل سارتر و آلكسيس كارل و يونگ و فرويد وپاولف واپارين وجان ففر وژرژ پوليتزر و آدلرولنين و مائو وچه گوارا... سخن بگويد وبخواهد در حيطه گفتگوى تمدنهاى جهانى! با ديگران بحث و مفاهمه وتعاطى فكر داشته باشد!! دچار مشكلى جدى،( مشكلى دقيقا و عميقا شناختى، يعنى در پايه ها و مبانى انديشه) وبحران زاست.
از آنجا كه او نه حتى در « گستره وسيع قاره اى و جهانى دين» بلكه در« جزيره محدود شده وسيم كشى شده مذهب» ( روى اين دو مفهوم كاملا تاكيد مى كنم) تنفس مى كند، نمى تواند حتى به عنوان يك مسلمان آزاد انديش با زاويه نگاهى وسيع، امام را به عنوان انسانى مقدس و معنوى و وارسته و والامقام،( آنچنان كه مثلا غربى ها با مقدسان خود تنظيم رابطه مى كنند) در جايگاهى معنوى و به عنوان بخشى از تاريخ فرهنگ و مذهب و نقطه اتكاى مقولات معنوى واخلاقى سرزمين خود، در نقطه اى معقول و مستقل و در غير نقطه تضاد با عوامل تاريخى ديگر ببيند.
نگاه محدود و عدم درك تاريخ
با نگاه محدود مذهبى( و نه دينى)اونمى تواند معناى تاريخى از نيام بر كشيده شدن شمشيرهاى دهها هزار شورشى خرمدين را در دوران امام رضا و امام جواد و امام على النقى، معناى قيام عياران سيستان، ارتشى يكصدهزار نفره به فرماندهى يعقوب ليث صفار رويگر زاده عيار سيستانى ( آغازگر استقلال مجدد ايران اشغال شده) و همزمان با آن شورش پانزده ساله و نيم ميليون نفرى وسهمگين بردگان( عظيم تر از قيام اسپارتاكوس وبزرگترين شورش بردگان در تاريخ جهان) را در جنوب ايران به پيشوائى و امامت رهبرزيدى مسلك، علي ابن محمد ابن عبدالرحيم طالقانى معروف به صاحب الزنج( كه بعد ها از او و يعقوب ليث ياد خواهم كرد) در زمان امام حسن عسكرى، و زنجيره شورشهائى را كه در زمان امام صادق و امام باقر و موسى ابن جعفر رخ داد بفهمد و آنها را تائيد كند. او در نهايت مجبور است براى اثبات حقانيت امامان خود ،( نه در حيطه تاريخ مقدس و معنوى شيعه بلكه در پهنه تاريخ مادى ايران) مهر بطلان بر اين جنبشهاى تاريخى بزند و يا در رابطه با اين جنبشها گيج وسرگردان بماند و به سكوت برگذار كند و به بارى به هر جهت و توضيخات مضحك روى بياورد.
او نمى تواند بداند چرا برجسته ترين پيشگامان دانش و موسيقى و عرفان، و چهره هاى پيشگام و شاخص روشنفكران سرزمينش از جمله عارف بزرگ منصور حلاج، موسيقيدان و فيلسوف نامدار فارابى، عارف بزرگ وشگفتى آفرين بايزيد بسطامى، پزشك برجسته و انساندوست و كاشف الكل زكرياى رازى،و... در افقى نزديك به امامان يازدهم و دوازدهم و يا معاصر با آنها، هيچكدام تن به تشيع رسمى ندادند و هريك تا پايان عمرآزاد انديشانه راه خود را دنبال كردند(بعدها اگر روزگار مجال دهد از اينان ياد خواهم كرد)
در اين فضاى گيج كننده و متناقض، تشيع مكتبى و كلاسيك وصاحب ادعا، بدترين ظلمها را به مسلمان شيعه روا ميدارد و با بيرون كشيدن او از« گستره وسيع دين» و راندن او به تنگناى «حصار مذهب»، وتخليط يا تبديل كردن« تاريخ مقدس و معنوى» با و به « تاريخى مادى» و در پى حاكميت سياسى وشكار قدرت، آنهم توسط نمايندگانى تعيين شده از طرف مذهب، امكان اينكه يك مسلمان شيعه بتواند حتى به عنوان يك آزاد انديش مسلمان، واقعيت يافتن اراده خدا را در زمينه اى وسيع و رنگارنگ( آنچنان كه به عنوان مثال هگل بيان مى كرد وكازانتزاكيس باورداشت وحافظ و مولانا و عارفان بزرگ مسلمان اعتقاد داشتند) باور كند، از او سلب كرده است، زيرا به نظر او، اراده خدا فقط و فقط توسط آن تئورى كه دوازده قرن توسط فقيهان و عالمان شيعه روى آن كار شده از عالم غيب به عالم شهود آمده و عينيت مى يابد و بس، و از درون اين تئورى، وقانونمنديهاى قدرتمند آن، هرچند هم آن را رنگ آميزى كنيم، در نهايت و با تمام حسن نيت ها و خوشبينى ها و شعارهاى دلپسند! بجز يك امامواره!شسته و رفته تر وتميز و يك حكومت باز هم مذهبى عدل اسلامى شيعه ،از نوع جمهورى اسلامى، (حال مقدارى كمرنگ تر يا پر رنگ تر! )خارج نخواهد شد، زيرا حرف بر سر خوب يا بد بودن امامان يا امامواره ها نيست ، بحث بر سر يك دستگاه شناختى است كه حتى اگر چه گوارا هم پا به درون آن بگذارد و حتى نخواهد امامواره شود! از سوى ديگر به صورت يك امامواره صاحب حكم و فتوا خارج خواهد شد و اشتباه تاريخى اين است كه ما بجاى كاركردهاى دستگاه شناختى تشيع مكتبى و مكتب ساز، به خوب يا بد بودن افراد مشغول شويم. در اين رابطه روشن و صريح بايد اشاره كنم كه حتى در رابطه با بنيادگذار جمهورى اسلامى آيه الله خمينى ما نمى توانيم به شناختى درست دست پيدا كنيم و خوب و بد او را بشناسيم مگر او را در زمينه دستگاه فكرى او و در رابطه باموضع ايدئولوژيك و مكتبى اوبه عنوان يك امامگونه مورد بررسى قرار دهيم.
بدون شناخت مقوله امامت در تشيع كلاسيك ما نمى توانيم بدانيم كه چرا نگاه جامعه شناختى تشيع نمى تواند جامعه خود را آزاد از مقوله امامت بنگرد و مذهب خود را در جاى خود بنشاند، وجامعه را در جاى خود ببيند و از همين زاويه مى توانيم ازجمله از زاويه جامعه شناختى و تاريخى( در كنار زد و بندهاى سياسى) ببينيم كه چگونه با اين اهرم قديمى و موثر، ملتى مسلمان كه براى آزادى قيام كرده بود و آنطور شجاعانه به ميدان آمده بود وپس از قرنها امكان آن را مى توانست پيدا كند كه از تاريكى ها ى گذشته به روشنائى هاى آينده پا بگذارد، متاسفانه از كام استبداد سلطنتى به ورطه جمهورى اسلامى فرومىغلتد، و فراتر از گمان فردوسى بزرگ كه از برابر شدن تخت و منبر به فغان آمده بود ــ « چو با تخت منبر برابر شود» ــ منبر بسا فراتر از تخت قرار مى گيرد و بجاى شاه امامى بر آن مى نشيند كه نه تنها كار اين جهان بلكه زمام نهانى ترين زواياى ضمير و عواطف و سرشته امور جهان مردم از زندگى تامرگ و پس از مرگ،( از بستر تولد، تا بستر كامجوئى جنسى وتا بستر مرگ وتاكرانه هاى ناشناس پس از مرگ) را هم در دست دارد.امامى و حكومتى كه در برابر اوتصوير شاه و حكومت استبداد سلطنتى رنگ مى بازد.
مهمتر از همه اينها!
روانشناسى امامواره وما موم!
مهمتر از همه اينها ! بدون شناخت مقوله امامت با اين ريشه هاى سطبر تاريخى و جامعه شناختى و كار عظيمى كه ملايان و فقيهان و عالمان شيعه كرده اند ، ما نمى توانيم روانشناسى شگفت يك امامواره را بويژه در ظهور اجتماعى مجدد خود پس از غيبت دوازدهمين امام( به باور شيعيان) دريابيم.
بحث بر سر آن دوازده بزرگوار(يا اعتقاد پاره اى ازمسلمانان يازده بزرگوار)، و نيز توده هاى مردمى كه با مذهب، اخلاقيات و زندگى معنوى شخصى خود را سر و سامان مى دهند و در جامعه اى كه دردهايشان به طور مادى هرگز دوا نشده در حصار معنويت پناهى مى جويند نيست. آنان(امامان) براى مسلمانان پيروشان، در ظرف حقيقى وجايگاه اجتماعى و تاريخى واقعى خود زندگى كردند و از جهان رفتند و اينك با تاريخ و فرهنگ ما آميخته اند و هيچكدام بجز نخستين و دومين شان به حكومت نرسيدند واينان(توده هاى مردم مسلمان شيعه) سودائى براى حكومت كردن ندارند ، اما فارغ از آنان و اينان، با اين تئورى شگفت كه دوازده قرن بر روى آن كار شده است مى توانيم تا اندازه اى به روانشناختى امامواره ها و ماموم صديق شيعى در ظهورهاى تاريخى و اجتماعى خود دست پيدا كنيم و آنها را بازخوانى كنيم.
بازهم تاكيد مى كنم كه: جرئت انديشيدن و دانستن داشته باشيم. اگر تشيع پس از سپرى شدن دوران دوازده قديس بزرگ و مورد احترام خود، در نقطه خاص معنوى خود باقى مى ماند و تنها به «نگاهبانى از عواطف مذهبى» و « نقطه اتكاىاخلاقيات» اكتفا كرده و نويد بخش« آرامش جانها در تنگناهاى زندگى» مىشد و در حيطه هنر و فرهنگ و روانشناسى خانه مى كرد جاى اين بحثها نبود، اما وقتى به عنوان يك مكتب سياسى تند و تيز وسرسخت، وبا داعيه دارى« برترين مكتب نجات بخش! » و «راه نجات تمام مستضعفان» (زحمتكشان و محرومان) در كل جهان، و امثال اين شعارها پا به ميدان مى گذارد، بر اساس مختصات طرح شده و خروارها كتاب و سند ورساله نوشته شده اى كه انعكاسات آ نها چون غبارى ناپيدا عقول و عواطف شيعيان را پوشانده است مى توان جسورانه و به صراحت و بخاطر تعهد نسبت به سلامت حيات فكرى جامعه امروز ونسلهاى آينده اعلام نمود كه:
امامواره شيعى پس از آن «دوازده قديس» در هر كجاى دنياكه باشد نمى تواند خود را «نقطه اصلى وجود» و «برترين» و «عقل كل» نداند.
اوبه هيچ وجه نمى تواند به دموكراسى و آزادى وآزاد انديشى با برداشتهاى خاكى وپست و حقير! دنياى ما انسانهاى پست و حقير!!( البته به نظر او) انسانهائى كه به گفته «عطار» در «منطق الطير» «چونان كرم زرد» در تكاپوى حيات مبتذل خويشن اند و به دنيا مى آيند وزندگى خود را در پى كسب مال و منال و سماع و جماع سپرى مى كنند و مى ميرند اعتقادى داشته باشد!.
صدهزاران خلق چونان كرم زرد
هر زمان ميرند در دنيا به درد
فرديت امامواره شيعى ( بخصوص از نوع جدى و صادق آن) با هيچ فرديتى قابل مقايسه نيست، نه با فرديت موجهى كه پس از سپرى شدن دوران فئوداليزم و در هم شكستن قدرت فرديت خوار خان و فئودال سر و كله اش پيدا شد، نه با فرديت هنرمندى كه از پشت اين فرديت به خون جگر ساخته شده جهان خود را مى نگرد و زبان خود را مى يابد ونه حتى فرديت شاهى كه در اقتدار مادى براى خود رقيبى نمى شناسد.
فرديت امامواره هاى شيعه فراتر از تمام اينها آنچنان گسترده و قوى و هولناك است كه باور آن براى اكثريت پيروان و مقلدان و مريدانى كه در كام گشاده وسيرى ناپذير امامواره زندگى مى كنند بسيار مشكل است.
فرديت اوفرديتى معمولى و صرفا شخصى نيست و به همين علت شناخت آن و موضع گرفتن در برابر آن مشكل است. فرديت او« فرديتى ايدئولوژيك» است ، فرديتى «توجيه شده و فلسفى» ، كه در برابر خود هيچ فرديتى را بر نمى تابد وبه تعبير عرفاى ما آن نهنگ پر عطش دريا نوش است كه با نوشيدن درياها دائم نعره «هل من مزيد؟» ( آيا باز هم هست؟) مى زند.
اگر توان ذهنى انديشمند و روانشناس بزرگى چون اريك فروم را داشته باشيم و بتوانيم آناتومى شخصيت اين گونه افراد را ترسيم كنيم و در حوادث نهانى زندگى آنها به سفر برويم خواهيم ديد كه بدون ترديد:
درزندگى اين «امام واره ها» يا« امامگونه ها» پس از طى پروسه اى كمى، كه به طور حتم از دوران نوجوانى و جوانى آنها آغاز شده، وريشه در ساخت و بافت شخصيت آنها در دوران كودكى دارد، در كشاكش حوادث و ماجراها، لحظه اى يا زمانى وجود داشته كه آنان به نقطه كيفى زندگى روحى خود رسيده و با نوعى تصعيد ، خود به خويشتن خويش، ايمان آورده! و خود را به عنوان يك «وجود برتر و متفاوت با ديگران» و « تافته اى جدا بافته» پذيرفته اند! ودردنياى درون از ديگران فاصله اى فلسفى و ايدئولوژيك گرفته اند. بر اين امامواره ها اگر چه مانند بودا و مسيح و محمد و بودا ومانى فرشته اى نازل نشده و رسالت آنها را ابلاغ نكرده! ولى امامواره ها خود فرشته ابلاغ كننده رسالت خويشند! آنان در معراج گونه اى روحى، كه در نهانى ترين زوايا شخصيت آنها را تغيير داده، به خود ارتفاعى الهى داده اند و به همين علت فرديت مستحكم ايدئولوژيكشان ماهيتى «خرد كننده» ودر بسيارى موارد «غير قابل مقابله» يافته است . بايد باور كنيم كه مقابله با كسى كه «خود به طور مطلق به خود ايمان دارد» و در « جايگاهى مناسب نيز از نظر تاريخى و اجتماعى» قرار گرفته بسيار بسيار مشكل است.
ماهيت فرديت چنين پديده اى كه رنگ فلسفى و الهى خورده است! و چون آهنربائى غول آسا و پر عطش سوداى جذب همگان را دارد ، مى طلبد كه تمام پيرامونيان او يا مقلد و مريد تمام و كمال او بشوند و يا رنگ ببازند ويا اگر مانع و مزاحمند خرد بشوند ودفع بشوند ومورد توهين وتحقير قرار بگيرند و به مثابه فضولات از بين بروند تا سيماى امامواره فارغ از هر ابر و هر حجاب و بدون آنكه حتى ستاره اى كوچك با سوسوى خود حواس ديگران را از خورشيد به خود معطوف كند، چون خورشيدى درخشان بدرخشد. به زبان ديگر چنين فرديتى در عمق، به او مقام امام و فاعل مطلق را مى بخشد و روشن است كه در مقابل فاعل مطلق مگر مفعول مطلق كه مى شود اسم سنتى اش را مقلد يا مريد گذاشت قابل قبول نيست و بيهوده نيست كه اين ضرب المثل طنز آلود ودقيق در ايران، و از زبان علما و اماموارگان مشهور است كه:
يك مريد نفهم( در اصل ضرب المثل ، خر) از هفت ده ششدانگ ارزشمند تر است.
فرديت عظيم و آسمانى چنين امامواره اى جز در حصار مقلدان و مريدان صد درصد، احساس امنيت و آرامش ايدئولوژيك ندارد و لاجرم اودر سيماى هركس كه مقلد و مريد او نيست، هر كس كه انديشه اش با انديشه او زاويه دارد، هر كس كه جور ديگرى فكر مى كند، كمابيش خصمى و مخالفى بالقوه و يا بالفعل را مشاهده مى كند و در تمام گوشه هاى تاريك و غير قابل دسترس بيرونى و درونى زندگى مادى و ذهنى اطرافيانش كمينگاهى عليه فرديت خود مى بيند.
مشروعيت و قدرتى كه اين نقطه، اين فرديت فلسفى وايدئولوژيك اقناع شده واما ارضا نشده، براى صاحب خود ايجاد مى كند اعجاب انگيز و اعجاز انگيز است! با اتكا به اين فرديت ايدئولوژيك هر كار نامشروعى توجيه شده و مشروع است. بر مسند مقدس اين فرديت ايدئولوژيك، او هرگز از رنگ باختن وجانباختن ديگران دچار تناقض نمى شود!او رنج ديگران را در اساس نمى تواند بفهمد!. او عواطف ديگران را نمى تواند بفهمد ، اوهيچ انتقادى را نمى پذيرد وهيچ اشتباهى تا هنگامى كه سرانجام سيلى سنگين تاريخ هوش و عمامه را از سرش نپراند وفعليت يافتن آياتى را كه احتمالا خودش بارها بر سر مسند و منبربراى ديگران خوانده يعنى:
« فمن يعمل مثقال ذره خير يره ومن يعمل مثقال ذرة شرا يره»
(اگر ذره و مثقالى بدى يا خوبى بكنيد به خودتان بر خواهد گشت)، را به چشم نبيند، او را به خود نمى آورد!. مى توان گفت در بسيارى موارد حتى آن سيلى سنگين هم او را به خود نمى آورد. ساوونا رولا قديس مرتجع ايتاليائى( نمونه يك امام تمام وكمال در ايتاليا) چند لحظه قبل از مجازات، و شيخ فضل الله نورى در زير طناب دار در حقانيت انديشه و جايگاه الهى خود شكى نداشتند و پرخاشگرانه مردم را مقصر و گمراه مى دانستند و مطمئن باشيم كه آيه الله خمينى در هنگام مرگ فكر نمى كرد كه در طول امامتش كار خلافى انجام داده است و با اميد به رسيدن به بهشت موعود وديدار پيامبر و امامان و لقاى الهى چشم از جهان فرو بست.
او ظرفيت شگفتى دارد ودر حاليكه مثلا در دوران طلبگى اش حتى راضى به كشتن مگسهاى اتاقش نيست به راحتى مى تواند دستور كشتارهاى بدون محاكمه و جمعى را صادر كند و بر خاك افتادن ميلونها جسد را در ميدان جنگ تحمل كند!. او مى تواند با بى رحمى ايدئولوژ يك تمام، كسانى را كه تا دو روز قبل جانشين او و اميد امام و امت بودند خانه نشين كرده و لقب آيه اللهى او را تبديل به آقا كند(ماجراى آيه الله منتظرى) و كسى را كه صادق جان خطاب مى كرد به جوخه اعدام بسپارد( تيرباران صادق قطب زاده) وحتى تصميم به كشتن نوه خاطى اش بگيرد( تصميم آيه الله خمينى براى تيرباران نوه اش).
كارى كه براى ديگران جايز نيست براى او جايز است. او مى تواند در حالى كه به شاه براى كار كردن كودكان در كارگاهها تذكر مى داد در دوران خودش گله گله كودكان خردسال را تفنگ بر دوش روانه ميدانهاى جنگ كند و در حاليكه به رقيب خود براى رشد فحشا هشدار مى داد از به فحشا كشيده شدن چند ده هزار زن مسلمان در سراسر ايران خم به ابرو نياورد و آن را توجيه كند ومشروعيت بهره بردارى جنسى از زنان و دختران محكوم به اعدام را صادر كند. كثرت كشتگان و شهيدان هميشه مايه استحكام پايه هاى قدرت مادى و معنوى اوست . در مقابل كوهى از اجساد وپيكرهاى متلاشى شده و غوغاى شهيد و شهادت و ولوله سوگواران و وسعت يافتن گورستانهائى كه ازبلعيدن دمادم اجساد جوانان پروار شده اند كسى را سر پرسش از او نيست .افزايش اقتدار مرگ با افزايش اقتدار او رابطه اى مستقيم دارد. بدبختى و فلاكت جامعه تا وقتى كه جايگاه او استوار است و منبر امامت به لرزه در نيامده چندان مسئله اى نيست!. اوست كه نقطه اصلى اتكاى پرگار وجودست و ديگران در رابطه با اوست كه معنا و مفهوم مى يابند. همه چيز در كنار او و با او مشروع است. او نقطه اصلى مشروعيت است و بنابراين همه چيز مى تواند خوراك بقاى او بر سرير امامت باشد.
معيار اوست.معيار سياست و مكتب و حركت، اوست. معيار حقانيت و عدم حقانيت اوست. آنچه او مى انديشد و انجام مى دهد همان درست است. معيار درستى و راست و دروغ اوست و راست و دروغ ورياكارى و صداقت به خودى خود اصالتى ندارند .دروغى كه به نفع او باشد بهتر از راستى است كه او را تضعيف كندو آن رياكارى كه منبر او را استحكام بخشد بهتر از صداقت است. او مى تواند ضد و نقيض حرف بزند و چيزى را كه امروز گفته فردا زير پا بگذارد. چون نقطه مشروعيت همه چيز اوست ضد او ضد و نقيض او نقيض نيست!.
او مى تواند مانند شاه اسماعيل ( مرشد و امام و سرانجام مدعى حلول در خدا) دستور كشتن زنان زناكار را بدهد و در عين حال در ورود به تبريز و پس از كشتارهاى اوليه، پسران زيبا را به بستر كشيده و از آنان كامجوئى كند.
او مى تواند مانند مبارز برجسته حسن صباح در عين شورش بر عليه حاكمان وقت ، فرزند خود را به خاطر نوشيدن شراب در زير شلاق بكشد.
او مى تواند آمريكا را شيطان بزرگ بداند و اسرائيل را خصم اسلام اما در همان حال دستور ارتباط با آمريكا را بدهد واز اسرائيل اسلحه بخرد.او نه فقط يك رهبر سياسى كه پيش از آن يك امام است و در نقطه اى قرار دارد كه نه به هيئت دولت ، يا مجلس يا مردم بلكه فقط در برابر خدا پاسخگوست و سرانجام وقتى كه جبر روزگار او را به مقدارى نرمش مجبور مى كند با بيان «آبروى خود را با خدا معامله كردم» از پاسخگوئى مى گريزد.
او شبان الهى است و انسانها گله اى كه او مى بايست آنها را هدايت كند و او اجازه دارد در رابطه با اين گله و هست و نيست و جان و مال و ناموس آنان هر تصميمى مى خواهد بگيرد . او اگر هم بخواهد نمى تواند برتر نباشد و ميليونها سال نورى ازمقلدان و پيروانش فاصله نداشته باشد! او مجبور به برتر بودن است و اين برتر بودن در دستگاه فكرى او نه يك امتياز بلكه وظيفه اى است كه اراده الهى بر دوش او گذاشته و او مجبور است بار سنگين آنرا را تا آخرين لحظه زندگى چون صليب مسيح و يا سنگى كه سيزيف بر دوش مىكشيدند!! تحمل كند و بيرحمانه كسانى را كه مى خواهند در حمل ايدئولوژيك يا سياسى اين بار!! با او شريك شوند يا قدرت او را براى حمل اين بار تضعيف كنند زير پا له كند.
مقولاتى مثل پلوراليزم، دموكراسى، تعاطى فكر، روشنفكر، فرهنگ مترقى، هنر و امثال اينها را در جايگاه كسى كه نهايتا در اتحاد با خدا قرار مى گيرد، وتكيه بر جايگاه كسانى زده است كه با وراثت عمودى به پيامبر و سرانجام خدا متحدند اساسا راهى نيست. اين مفاهيم بازيچه هائى پوك و مبتذل و حرفهائى مفت و بى ارزش بيش نيستند كه مى شود براى شيره ماليدن بر سر ديگران از آنها استفاده كرد ولى آنها را به طور ايدئولوژيك باور نداشت . ملاك واقعى قوانين مذهبى است كه او شاخص آنست.
توجه داشته باشيد كه سخن در گام نخست بر سرافراد (از شاه اسماعيل صفوى گرفته تاآيه الله خمينى) نيست! بحث بر سر يك دستگاه فكرى و يك تئورى واقعى «اما مواره زا» و «امامگونه توليد كن» است كه تاريخ و جامعه وفرهنگ ما و خود ما را با سم خود آغشته و در موارد بسيارى موجب كندى و فلج شده و متاسفانه هنوز، هم درزير چنگال آن اسيريم،وهم به عنوان يك خطر بر سر راه ما قرار دارد.
سيماى ماموم
بره ها ، گرگها و روباهها!
و اما ماموم اين امام، و لاجرم اين تئورى، درعمق انديشه در فلج كامل قرار دارد ويا رو به فلج كامل مى رود. او هر چه صادقانه تر در دامان اين تئورى درغلتيده باشد فلج تر است. قرنها تلاش عالمان شيعه براى توليد و جا انداختن اين تئورى، در روزگار معاصر،( تاكيد مى كنم در روزگار معاصر) بحرانى فلج كننده ايجاد كرده است كه رهائى از چنگال آن بسيار دشوار است.
آنان چنان عالى كار كرده اند كه براى انبوه مقلدان و مريدان ومامومين، مقوله دين از امامت تفكيك پذير نيست و بيرون از حيطه امامت:
نه سياست معنى دارد، نه تاريخ، نه جامعه، نه فرهنگ، نه خانواده، نه اخلاق و شرافت وناموس وسرانجام نه خدا و نه هيچ چيز ديگر. ماموم شيعى واقعى نمى تواند مثل يك بودائى يا مسيحى يا كليمى معاصر، فعاليت سياسى و حزبى اش را ازدين و مذهبش و لاجرم از امامت و امامش تفكيك كند و به قول نهرو(نقل به مضمون):
مثل خيلى ازهندى هاى كمونيست روز را با رفقاى حزبى اش در فعاليت سياسى بگذراند و شب موقع خواب جلوى مجسمه «كريشنا» يا «بودا» يا «گانش» و يا خدا و الهه مورد اعتقادش شمعى روشن كند و دعاى خوابش را بخواند و با آرامش روحى بخوابد.
مومن شيعه ى صاحب ادعاى انقلاب و مكتب و در هر حال اسير در تئورى امامت كلاسيك دستپخت فقيهان، وقتى اين كار را مى كند، يعنى مى خواهد فارغ از امام حتى با پيامبر و خداى خودش ارتباط برقرار كند ومثلا كمى جهان و تاريخ پيرامون خود را بفهمد، تمام نظم و نظام دنياى ذهنى اش به هم مى ريزد و هيچ چيزبرايش معناى روشنى ندارد. انگار زلزله شده است . اينجاست كه آن بحران هولناك فكرى كه حاصل تزريقات مكتبى! قرنهاى متوالى است خودش را نشان مى دهد.
پيرامون او خداو آخرت و معاد، اخلاقيات، نماز و روزه ومفاهيمى مثل مبارزه و انقلاب ومردم وآزادى ودموكراسى و... دچار لرزه مى شوند و جهان معناى خود را از دست مى دهد. ا و نمى تواند تعادل خود را به دست بياورد ! چرا كه عالمان بزرگوار ما موفق شده اند او را از يك انسان دينى تبديل به يك انسان مذهبى، و به طور دائم در اتصال به امام وامامواره بكنند. زيرا موفق شده اند در طول دوازده قرن چنان دستگاهى را به او تزريق كرده و چنان او را دچار بحران در وجدان دينى اش بكنند كه از هر راهى كه مى خواهد خود را نجات بدهد دوباره در چاه مى افتد.
روشن است كه منظور از« او» خود« ما» هستيم كه اين «او» يك ضمير تاريخى و نه شخصى است. آنها جهان دينى ما را به سليقه خود وبسيار هوشيارانه تبديل به جهان مذهبى كرده اند. جهان انسان دينى بسيار وسيع تر از جهانى است كه انسان مذهبى در آن اسير شده است.خداى انسان دينى خدائى جهانى، ولى خداى شيعى و يا حنبلى و حنفى و شافعى و...، دست آخر خدائى است كه محدود شده، و به رنگ مكتب در آمده، و مى توان گفت خودش پيرو امام مكتب مورد نظر!! و از مريدان اوست. بيهوده نيست كه عارفانى چون عطار و مولوى و ابوسعيد و ابوالحسن خرقانى اگر چه به طور ارثى مشهور به پيروى يكى از مذاهب زمان خود بودند، اما در جهان بينى عارفانه و ادبى خود شخصيت ديگرى از خود را به تماشا مى نهادند كه فاصله اى دور ازمذهب ارثى اشان داشت. به مولانا گوش كنيم آىا اىن با دستگاه شناختى يك مذهب محدئد شده مى خواند:
نه شرقى ام نه غربى ام نه بحرى ام نه برى ام
نه گبرم من نه ترسايم نه هندو نه مسلمانم
دوئى از خود بدركردم يكى ديدم همه عالم
يكى گويم يكى جويم يكى پويم يكى خوانم
يا نگاه كنيم به خروش نفسگير عارف مسلمان قاسم سرمد(857 تا 837 هجرى) كه خداى او حتى احتياج به پيامبر هم ندارد چه رسد به امام زيرا او انسان را از خدا تفكيك ناپذير مى داند:
ما با تو بوده ايم در اطوار كائنات
پيش از بناى خانقه و دير و سومنات
اندر ميان حكايت پيغام در گذشت
چون با منى هميشه، چه حاجت به مرسلات
از ما خلاف دوست نيايد كه با حبيب
همراه بوده ايم در انواع واردات
يا سخن شمس تبريز را بشنويم كه در رابطه با احتمالا امامواره اى كه او را به تقليد وپيروى خود خوانده بود گفته است:
ما محمد پيامبر خدا را هم برادر خود خوانيم! اين را بنگر كه ديروز از فرج مادر خود به در آمده و مارا به تبعيت از خود مى خواند!( نقل به مضمون از كتاب خط سوم تاليف و گرد آورى دكتر صاحب الزمانى)
شمسى كه غول زيبائى چون مولانا را به لرزه در آورد در رابطه با حتى پيامبر اسلام هم تنها به برادرى اكتفا مى كند و گردن به غل و زنجير ارادت هيچ امامواره اى نمى گذارد، اما فارغ از اين بزرگان، عالمان و فقيهان شيعه مثل عالمان ساير مذاهب موفق شده اند بخشى از جغرافياى سرزمين وسيع دين راتوسط سيمهاى خاردار محصور كرده و آنرا آنطور كه مى خواهند باز سازى كنند و چنان آن را در هم آميزند كه جاى نفس كشيدن براى كسى نماند مگر آنكه سر بر آستان امامت فرود آورد، تبديل به بره شود ولاجرم در تضاد با سير زنده تاريخ و جامعه خود قرار بگيرد، يا آگاهانه و در كنار فقيه نقش گرگ و روباه را بر عهده بگيرد ويا به اجبار از هر چه دين و مذهب است بگريزد. با اين اشارات لازم و مختصر به مسير اصلى باز مى گرديم تا ببينيم در اسناد مذهبى از نهمين امام چه چهره اى ترسيم شده است.
* «انتخابى» نيست .
* « زمينى» نيست.
* « شورائى» نيست.
* « دوره اى و موقت» نيست.
* و بر اساس« راى وراى گيرى» نيست،
بلكه در رابطه با مقوله امامت ، از آغاز« اراده الهى» بر اين قرار گرفته كه دوازده تن كه يازده تن انان از نسل
على و فاطمه(لاجرم پيامبر) هستند بر اساس« وراثت عمودى»، و مختصه «عصمت» ( كه مقوله عصمت نيز موهبتى از سوى خداست و اكتسابى نيست و به همين دليل بجز چهارده معصوم كسى معصوم نيست) مقام و مرتبت امامت را دارا شوند وبر سعدا و اشقيا (سعادتمندان وتيره بختان گناهكار)« ولايت تكوينى» داشته باشند(على است كه تقسيم كننده جنت و نار است) و آخرين و دوازدهمين آنان پس از غيبتى طولانى ظهور كرده وسراسر زمين را پر از عدل وداد كند. در همين جا مى بينيم كه زاويه نگاه تشيع در رابطه با امامت، زاويه اى جهانى است و دوازدهمين امام شيعه در رها كردن تمام جهان از چنگال ظلم و جور(مانند سوشيانت در آئين زرتشت و رستاخيز مسيح در مسيحيت و...) رسالتى فلسفى و تاريخى و اجتماعى بر عهده دارد، و اين مقوله نقش سنگ بنائى را دارد كه با تشكيك در آن همه چيز، و از جمله دستگاه ايدئولوژيك و سياسى تشيع فرو خواهد ريخت ولاجرم وضعيت ايدئولوژيك و سياسى و اجتماعى «امامواره ه» و «امامگونه ها» دچار بحران خواهد گشت.
تشيع، امامت را بر اساس «نص» ودلايل «عقلى» و «نقلى»:«عنايتى الهى» مى داند و معتقد است امامت «منصبى تكوينى» از طرف خدااست كه امامان برآن «منصوب ونصب» مى شوند.
شيعه نفوس امامان خود را در اتحاد كامل با پيامبر و لاجرم از طريق پيامبر در« اتحاد با خدا» مى داند و امامت و« امام را اصل دين و نه تابع دين» مى داند، يعنى بدون آن اساسا دين براى شيعه معنائى ندارد.
در تفسير و تعبيرهاى شيعى، منصب امامت حتى از نبوت بالاتر قرار مى گيرد. در اين باره قبل از اين و در همان آغاز كار اشاره اى داشته ام.
در يك كلام بدون درك درست از مقوله امامت، به طوريكه طى دوازده قرن گذشته تشيع كلاسيك ورسمى آن را مطرح و تدوين و كامل كرده است، ما به طور روشن و عميق، چيزى از تشيع درك نخواهيم كرد .
بدون درك درست تئوريك از مقوله امامت و تامل كافى بر روى آن، ما هرگز نخواهيم دانست كه« نگاه تاريخى» و «جامعه شناختى» و«انسانشناختى» شيعه چگونه است! و چراشيعه ى كلاسيك «صاحب ادعاى مكتبى ، چه فردى وچه گروهى»( ونه توده هاى ساده و بى پيرايه مردم) به دليل دستگاه شناختى اش اگر هم بخواهد! نمى تواند«تاريخ حقيقى و مادى» سرزمين خود را از «تاريخ مقدس تشيع» تفكيك كند وچه بخواهد و چه نخواهد در تضادى دردناك با نقش آفرينان واقعى تاريخ خود، بخصوص در قرنهاى دوم وسوم و چهارم هجرى، و كسانى چون استاد سيس و المقنع وسرخ علمان و ابومسلم خراسانى و بابك خرمدين ويعقوب ليث صفار و امثالهم(با تمام نقاط ضعف و قوتشان) قرار مى گيرد. براى او امام و فقط امام است كه بر سراسر تاريخ،( چنانكه در وجدان مذهبى وضمير ناخودآگاه وخودآگاه او) چون سيمرغى زرين بال و مقدس والهى سايه افكنده است وبدون تائيد اين سيمرغ الهى و در زير بالهاى جهان گستر او هيچ چيز موجه نيست و دريك كلام زبانحال او اينست:
سخن اين است كه ما بى تو نخواهيم حيات
تعارف را به كنارى بگذاريم !
تعارف را كنارى بگذاريم! جدى باشيم، و فارغ از تاويلات و توجيهات وتفسيرهاى شخصى يا گروهى خود، واقعيت را در روشنائى نگاه كنيم.
شيعه كلاسيك، و تربيت شده در مدرسه اى كه دوازده قرن در آن خواسته و ناخواسته تحت سرپرستى بزرگترين عالمان و فقيهان و دانشمندان شيعه و هزاران هزار طلبه و آخوند و روضه خوان و... تحصيل كرده است، چه عمامه داشته باشد وسرش را ماشين كند و داراى ريش باشد وازبزرگانى چون مجلسى و شيخ مفيد وعلامه حلى شيخ طبرسي و كلينى و...صحبت كند، و چه كراوات بزند ومويش را بلند كند و ريش اش را بتراشد و ازمشاهيرى مانند ژان پل سارتر و آلكسيس كارل و يونگ و فرويد وپاولف واپارين وجان ففر وژرژ پوليتزر و آدلرولنين و مائو وچه گوارا... سخن بگويد وبخواهد در حيطه گفتگوى تمدنهاى جهانى! با ديگران بحث و مفاهمه وتعاطى فكر داشته باشد!! دچار مشكلى جدى،( مشكلى دقيقا و عميقا شناختى، يعنى در پايه ها و مبانى انديشه) وبحران زاست.
از آنجا كه او نه حتى در « گستره وسيع قاره اى و جهانى دين» بلكه در« جزيره محدود شده وسيم كشى شده مذهب» ( روى اين دو مفهوم كاملا تاكيد مى كنم) تنفس مى كند، نمى تواند حتى به عنوان يك مسلمان آزاد انديش با زاويه نگاهى وسيع، امام را به عنوان انسانى مقدس و معنوى و وارسته و والامقام،( آنچنان كه مثلا غربى ها با مقدسان خود تنظيم رابطه مى كنند) در جايگاهى معنوى و به عنوان بخشى از تاريخ فرهنگ و مذهب و نقطه اتكاى مقولات معنوى واخلاقى سرزمين خود، در نقطه اى معقول و مستقل و در غير نقطه تضاد با عوامل تاريخى ديگر ببيند.
نگاه محدود و عدم درك تاريخ
با نگاه محدود مذهبى( و نه دينى)اونمى تواند معناى تاريخى از نيام بر كشيده شدن شمشيرهاى دهها هزار شورشى خرمدين را در دوران امام رضا و امام جواد و امام على النقى، معناى قيام عياران سيستان، ارتشى يكصدهزار نفره به فرماندهى يعقوب ليث صفار رويگر زاده عيار سيستانى ( آغازگر استقلال مجدد ايران اشغال شده) و همزمان با آن شورش پانزده ساله و نيم ميليون نفرى وسهمگين بردگان( عظيم تر از قيام اسپارتاكوس وبزرگترين شورش بردگان در تاريخ جهان) را در جنوب ايران به پيشوائى و امامت رهبرزيدى مسلك، علي ابن محمد ابن عبدالرحيم طالقانى معروف به صاحب الزنج( كه بعد ها از او و يعقوب ليث ياد خواهم كرد) در زمان امام حسن عسكرى، و زنجيره شورشهائى را كه در زمان امام صادق و امام باقر و موسى ابن جعفر رخ داد بفهمد و آنها را تائيد كند. او در نهايت مجبور است براى اثبات حقانيت امامان خود ،( نه در حيطه تاريخ مقدس و معنوى شيعه بلكه در پهنه تاريخ مادى ايران) مهر بطلان بر اين جنبشهاى تاريخى بزند و يا در رابطه با اين جنبشها گيج وسرگردان بماند و به سكوت برگذار كند و به بارى به هر جهت و توضيخات مضحك روى بياورد.
او نمى تواند بداند چرا برجسته ترين پيشگامان دانش و موسيقى و عرفان، و چهره هاى پيشگام و شاخص روشنفكران سرزمينش از جمله عارف بزرگ منصور حلاج، موسيقيدان و فيلسوف نامدار فارابى، عارف بزرگ وشگفتى آفرين بايزيد بسطامى، پزشك برجسته و انساندوست و كاشف الكل زكرياى رازى،و... در افقى نزديك به امامان يازدهم و دوازدهم و يا معاصر با آنها، هيچكدام تن به تشيع رسمى ندادند و هريك تا پايان عمرآزاد انديشانه راه خود را دنبال كردند(بعدها اگر روزگار مجال دهد از اينان ياد خواهم كرد)
در اين فضاى گيج كننده و متناقض، تشيع مكتبى و كلاسيك وصاحب ادعا، بدترين ظلمها را به مسلمان شيعه روا ميدارد و با بيرون كشيدن او از« گستره وسيع دين» و راندن او به تنگناى «حصار مذهب»، وتخليط يا تبديل كردن« تاريخ مقدس و معنوى» با و به « تاريخى مادى» و در پى حاكميت سياسى وشكار قدرت، آنهم توسط نمايندگانى تعيين شده از طرف مذهب، امكان اينكه يك مسلمان شيعه بتواند حتى به عنوان يك آزاد انديش مسلمان، واقعيت يافتن اراده خدا را در زمينه اى وسيع و رنگارنگ( آنچنان كه به عنوان مثال هگل بيان مى كرد وكازانتزاكيس باورداشت وحافظ و مولانا و عارفان بزرگ مسلمان اعتقاد داشتند) باور كند، از او سلب كرده است، زيرا به نظر او، اراده خدا فقط و فقط توسط آن تئورى كه دوازده قرن توسط فقيهان و عالمان شيعه روى آن كار شده از عالم غيب به عالم شهود آمده و عينيت مى يابد و بس، و از درون اين تئورى، وقانونمنديهاى قدرتمند آن، هرچند هم آن را رنگ آميزى كنيم، در نهايت و با تمام حسن نيت ها و خوشبينى ها و شعارهاى دلپسند! بجز يك امامواره!شسته و رفته تر وتميز و يك حكومت باز هم مذهبى عدل اسلامى شيعه ،از نوع جمهورى اسلامى، (حال مقدارى كمرنگ تر يا پر رنگ تر! )خارج نخواهد شد، زيرا حرف بر سر خوب يا بد بودن امامان يا امامواره ها نيست ، بحث بر سر يك دستگاه شناختى است كه حتى اگر چه گوارا هم پا به درون آن بگذارد و حتى نخواهد امامواره شود! از سوى ديگر به صورت يك امامواره صاحب حكم و فتوا خارج خواهد شد و اشتباه تاريخى اين است كه ما بجاى كاركردهاى دستگاه شناختى تشيع مكتبى و مكتب ساز، به خوب يا بد بودن افراد مشغول شويم. در اين رابطه روشن و صريح بايد اشاره كنم كه حتى در رابطه با بنيادگذار جمهورى اسلامى آيه الله خمينى ما نمى توانيم به شناختى درست دست پيدا كنيم و خوب و بد او را بشناسيم مگر او را در زمينه دستگاه فكرى او و در رابطه باموضع ايدئولوژيك و مكتبى اوبه عنوان يك امامگونه مورد بررسى قرار دهيم.
بدون شناخت مقوله امامت در تشيع كلاسيك ما نمى توانيم بدانيم كه چرا نگاه جامعه شناختى تشيع نمى تواند جامعه خود را آزاد از مقوله امامت بنگرد و مذهب خود را در جاى خود بنشاند، وجامعه را در جاى خود ببيند و از همين زاويه مى توانيم ازجمله از زاويه جامعه شناختى و تاريخى( در كنار زد و بندهاى سياسى) ببينيم كه چگونه با اين اهرم قديمى و موثر، ملتى مسلمان كه براى آزادى قيام كرده بود و آنطور شجاعانه به ميدان آمده بود وپس از قرنها امكان آن را مى توانست پيدا كند كه از تاريكى ها ى گذشته به روشنائى هاى آينده پا بگذارد، متاسفانه از كام استبداد سلطنتى به ورطه جمهورى اسلامى فرومىغلتد، و فراتر از گمان فردوسى بزرگ كه از برابر شدن تخت و منبر به فغان آمده بود ــ « چو با تخت منبر برابر شود» ــ منبر بسا فراتر از تخت قرار مى گيرد و بجاى شاه امامى بر آن مى نشيند كه نه تنها كار اين جهان بلكه زمام نهانى ترين زواياى ضمير و عواطف و سرشته امور جهان مردم از زندگى تامرگ و پس از مرگ،( از بستر تولد، تا بستر كامجوئى جنسى وتا بستر مرگ وتاكرانه هاى ناشناس پس از مرگ) را هم در دست دارد.امامى و حكومتى كه در برابر اوتصوير شاه و حكومت استبداد سلطنتى رنگ مى بازد.
مهمتر از همه اينها!
روانشناسى امامواره وما موم!
مهمتر از همه اينها ! بدون شناخت مقوله امامت با اين ريشه هاى سطبر تاريخى و جامعه شناختى و كار عظيمى كه ملايان و فقيهان و عالمان شيعه كرده اند ، ما نمى توانيم روانشناسى شگفت يك امامواره را بويژه در ظهور اجتماعى مجدد خود پس از غيبت دوازدهمين امام( به باور شيعيان) دريابيم.
بحث بر سر آن دوازده بزرگوار(يا اعتقاد پاره اى ازمسلمانان يازده بزرگوار)، و نيز توده هاى مردمى كه با مذهب، اخلاقيات و زندگى معنوى شخصى خود را سر و سامان مى دهند و در جامعه اى كه دردهايشان به طور مادى هرگز دوا نشده در حصار معنويت پناهى مى جويند نيست. آنان(امامان) براى مسلمانان پيروشان، در ظرف حقيقى وجايگاه اجتماعى و تاريخى واقعى خود زندگى كردند و از جهان رفتند و اينك با تاريخ و فرهنگ ما آميخته اند و هيچكدام بجز نخستين و دومين شان به حكومت نرسيدند واينان(توده هاى مردم مسلمان شيعه) سودائى براى حكومت كردن ندارند ، اما فارغ از آنان و اينان، با اين تئورى شگفت كه دوازده قرن بر روى آن كار شده است مى توانيم تا اندازه اى به روانشناختى امامواره ها و ماموم صديق شيعى در ظهورهاى تاريخى و اجتماعى خود دست پيدا كنيم و آنها را بازخوانى كنيم.
بازهم تاكيد مى كنم كه: جرئت انديشيدن و دانستن داشته باشيم. اگر تشيع پس از سپرى شدن دوران دوازده قديس بزرگ و مورد احترام خود، در نقطه خاص معنوى خود باقى مى ماند و تنها به «نگاهبانى از عواطف مذهبى» و « نقطه اتكاىاخلاقيات» اكتفا كرده و نويد بخش« آرامش جانها در تنگناهاى زندگى» مىشد و در حيطه هنر و فرهنگ و روانشناسى خانه مى كرد جاى اين بحثها نبود، اما وقتى به عنوان يك مكتب سياسى تند و تيز وسرسخت، وبا داعيه دارى« برترين مكتب نجات بخش! » و «راه نجات تمام مستضعفان» (زحمتكشان و محرومان) در كل جهان، و امثال اين شعارها پا به ميدان مى گذارد، بر اساس مختصات طرح شده و خروارها كتاب و سند ورساله نوشته شده اى كه انعكاسات آ نها چون غبارى ناپيدا عقول و عواطف شيعيان را پوشانده است مى توان جسورانه و به صراحت و بخاطر تعهد نسبت به سلامت حيات فكرى جامعه امروز ونسلهاى آينده اعلام نمود كه:
امامواره شيعى پس از آن «دوازده قديس» در هر كجاى دنياكه باشد نمى تواند خود را «نقطه اصلى وجود» و «برترين» و «عقل كل» نداند.
اوبه هيچ وجه نمى تواند به دموكراسى و آزادى وآزاد انديشى با برداشتهاى خاكى وپست و حقير! دنياى ما انسانهاى پست و حقير!!( البته به نظر او) انسانهائى كه به گفته «عطار» در «منطق الطير» «چونان كرم زرد» در تكاپوى حيات مبتذل خويشن اند و به دنيا مى آيند وزندگى خود را در پى كسب مال و منال و سماع و جماع سپرى مى كنند و مى ميرند اعتقادى داشته باشد!.
صدهزاران خلق چونان كرم زرد
هر زمان ميرند در دنيا به درد
فرديت امامواره شيعى ( بخصوص از نوع جدى و صادق آن) با هيچ فرديتى قابل مقايسه نيست، نه با فرديت موجهى كه پس از سپرى شدن دوران فئوداليزم و در هم شكستن قدرت فرديت خوار خان و فئودال سر و كله اش پيدا شد، نه با فرديت هنرمندى كه از پشت اين فرديت به خون جگر ساخته شده جهان خود را مى نگرد و زبان خود را مى يابد ونه حتى فرديت شاهى كه در اقتدار مادى براى خود رقيبى نمى شناسد.
فرديت امامواره هاى شيعه فراتر از تمام اينها آنچنان گسترده و قوى و هولناك است كه باور آن براى اكثريت پيروان و مقلدان و مريدانى كه در كام گشاده وسيرى ناپذير امامواره زندگى مى كنند بسيار مشكل است.
فرديت اوفرديتى معمولى و صرفا شخصى نيست و به همين علت شناخت آن و موضع گرفتن در برابر آن مشكل است. فرديت او« فرديتى ايدئولوژيك» است ، فرديتى «توجيه شده و فلسفى» ، كه در برابر خود هيچ فرديتى را بر نمى تابد وبه تعبير عرفاى ما آن نهنگ پر عطش دريا نوش است كه با نوشيدن درياها دائم نعره «هل من مزيد؟» ( آيا باز هم هست؟) مى زند.
اگر توان ذهنى انديشمند و روانشناس بزرگى چون اريك فروم را داشته باشيم و بتوانيم آناتومى شخصيت اين گونه افراد را ترسيم كنيم و در حوادث نهانى زندگى آنها به سفر برويم خواهيم ديد كه بدون ترديد:
درزندگى اين «امام واره ها» يا« امامگونه ها» پس از طى پروسه اى كمى، كه به طور حتم از دوران نوجوانى و جوانى آنها آغاز شده، وريشه در ساخت و بافت شخصيت آنها در دوران كودكى دارد، در كشاكش حوادث و ماجراها، لحظه اى يا زمانى وجود داشته كه آنان به نقطه كيفى زندگى روحى خود رسيده و با نوعى تصعيد ، خود به خويشتن خويش، ايمان آورده! و خود را به عنوان يك «وجود برتر و متفاوت با ديگران» و « تافته اى جدا بافته» پذيرفته اند! ودردنياى درون از ديگران فاصله اى فلسفى و ايدئولوژيك گرفته اند. بر اين امامواره ها اگر چه مانند بودا و مسيح و محمد و بودا ومانى فرشته اى نازل نشده و رسالت آنها را ابلاغ نكرده! ولى امامواره ها خود فرشته ابلاغ كننده رسالت خويشند! آنان در معراج گونه اى روحى، كه در نهانى ترين زوايا شخصيت آنها را تغيير داده، به خود ارتفاعى الهى داده اند و به همين علت فرديت مستحكم ايدئولوژيكشان ماهيتى «خرد كننده» ودر بسيارى موارد «غير قابل مقابله» يافته است . بايد باور كنيم كه مقابله با كسى كه «خود به طور مطلق به خود ايمان دارد» و در « جايگاهى مناسب نيز از نظر تاريخى و اجتماعى» قرار گرفته بسيار بسيار مشكل است.
ماهيت فرديت چنين پديده اى كه رنگ فلسفى و الهى خورده است! و چون آهنربائى غول آسا و پر عطش سوداى جذب همگان را دارد ، مى طلبد كه تمام پيرامونيان او يا مقلد و مريد تمام و كمال او بشوند و يا رنگ ببازند ويا اگر مانع و مزاحمند خرد بشوند ودفع بشوند ومورد توهين وتحقير قرار بگيرند و به مثابه فضولات از بين بروند تا سيماى امامواره فارغ از هر ابر و هر حجاب و بدون آنكه حتى ستاره اى كوچك با سوسوى خود حواس ديگران را از خورشيد به خود معطوف كند، چون خورشيدى درخشان بدرخشد. به زبان ديگر چنين فرديتى در عمق، به او مقام امام و فاعل مطلق را مى بخشد و روشن است كه در مقابل فاعل مطلق مگر مفعول مطلق كه مى شود اسم سنتى اش را مقلد يا مريد گذاشت قابل قبول نيست و بيهوده نيست كه اين ضرب المثل طنز آلود ودقيق در ايران، و از زبان علما و اماموارگان مشهور است كه:
يك مريد نفهم( در اصل ضرب المثل ، خر) از هفت ده ششدانگ ارزشمند تر است.
فرديت عظيم و آسمانى چنين امامواره اى جز در حصار مقلدان و مريدان صد درصد، احساس امنيت و آرامش ايدئولوژيك ندارد و لاجرم اودر سيماى هركس كه مقلد و مريد او نيست، هر كس كه انديشه اش با انديشه او زاويه دارد، هر كس كه جور ديگرى فكر مى كند، كمابيش خصمى و مخالفى بالقوه و يا بالفعل را مشاهده مى كند و در تمام گوشه هاى تاريك و غير قابل دسترس بيرونى و درونى زندگى مادى و ذهنى اطرافيانش كمينگاهى عليه فرديت خود مى بيند.
مشروعيت و قدرتى كه اين نقطه، اين فرديت فلسفى وايدئولوژيك اقناع شده واما ارضا نشده، براى صاحب خود ايجاد مى كند اعجاب انگيز و اعجاز انگيز است! با اتكا به اين فرديت ايدئولوژيك هر كار نامشروعى توجيه شده و مشروع است. بر مسند مقدس اين فرديت ايدئولوژيك، او هرگز از رنگ باختن وجانباختن ديگران دچار تناقض نمى شود!او رنج ديگران را در اساس نمى تواند بفهمد!. او عواطف ديگران را نمى تواند بفهمد ، اوهيچ انتقادى را نمى پذيرد وهيچ اشتباهى تا هنگامى كه سرانجام سيلى سنگين تاريخ هوش و عمامه را از سرش نپراند وفعليت يافتن آياتى را كه احتمالا خودش بارها بر سر مسند و منبربراى ديگران خوانده يعنى:
« فمن يعمل مثقال ذره خير يره ومن يعمل مثقال ذرة شرا يره»
(اگر ذره و مثقالى بدى يا خوبى بكنيد به خودتان بر خواهد گشت)، را به چشم نبيند، او را به خود نمى آورد!. مى توان گفت در بسيارى موارد حتى آن سيلى سنگين هم او را به خود نمى آورد. ساوونا رولا قديس مرتجع ايتاليائى( نمونه يك امام تمام وكمال در ايتاليا) چند لحظه قبل از مجازات، و شيخ فضل الله نورى در زير طناب دار در حقانيت انديشه و جايگاه الهى خود شكى نداشتند و پرخاشگرانه مردم را مقصر و گمراه مى دانستند و مطمئن باشيم كه آيه الله خمينى در هنگام مرگ فكر نمى كرد كه در طول امامتش كار خلافى انجام داده است و با اميد به رسيدن به بهشت موعود وديدار پيامبر و امامان و لقاى الهى چشم از جهان فرو بست.
او ظرفيت شگفتى دارد ودر حاليكه مثلا در دوران طلبگى اش حتى راضى به كشتن مگسهاى اتاقش نيست به راحتى مى تواند دستور كشتارهاى بدون محاكمه و جمعى را صادر كند و بر خاك افتادن ميلونها جسد را در ميدان جنگ تحمل كند!. او مى تواند با بى رحمى ايدئولوژ يك تمام، كسانى را كه تا دو روز قبل جانشين او و اميد امام و امت بودند خانه نشين كرده و لقب آيه اللهى او را تبديل به آقا كند(ماجراى آيه الله منتظرى) و كسى را كه صادق جان خطاب مى كرد به جوخه اعدام بسپارد( تيرباران صادق قطب زاده) وحتى تصميم به كشتن نوه خاطى اش بگيرد( تصميم آيه الله خمينى براى تيرباران نوه اش).
كارى كه براى ديگران جايز نيست براى او جايز است. او مى تواند در حالى كه به شاه براى كار كردن كودكان در كارگاهها تذكر مى داد در دوران خودش گله گله كودكان خردسال را تفنگ بر دوش روانه ميدانهاى جنگ كند و در حاليكه به رقيب خود براى رشد فحشا هشدار مى داد از به فحشا كشيده شدن چند ده هزار زن مسلمان در سراسر ايران خم به ابرو نياورد و آن را توجيه كند ومشروعيت بهره بردارى جنسى از زنان و دختران محكوم به اعدام را صادر كند. كثرت كشتگان و شهيدان هميشه مايه استحكام پايه هاى قدرت مادى و معنوى اوست . در مقابل كوهى از اجساد وپيكرهاى متلاشى شده و غوغاى شهيد و شهادت و ولوله سوگواران و وسعت يافتن گورستانهائى كه ازبلعيدن دمادم اجساد جوانان پروار شده اند كسى را سر پرسش از او نيست .افزايش اقتدار مرگ با افزايش اقتدار او رابطه اى مستقيم دارد. بدبختى و فلاكت جامعه تا وقتى كه جايگاه او استوار است و منبر امامت به لرزه در نيامده چندان مسئله اى نيست!. اوست كه نقطه اصلى اتكاى پرگار وجودست و ديگران در رابطه با اوست كه معنا و مفهوم مى يابند. همه چيز در كنار او و با او مشروع است. او نقطه اصلى مشروعيت است و بنابراين همه چيز مى تواند خوراك بقاى او بر سرير امامت باشد.
معيار اوست.معيار سياست و مكتب و حركت، اوست. معيار حقانيت و عدم حقانيت اوست. آنچه او مى انديشد و انجام مى دهد همان درست است. معيار درستى و راست و دروغ اوست و راست و دروغ ورياكارى و صداقت به خودى خود اصالتى ندارند .دروغى كه به نفع او باشد بهتر از راستى است كه او را تضعيف كندو آن رياكارى كه منبر او را استحكام بخشد بهتر از صداقت است. او مى تواند ضد و نقيض حرف بزند و چيزى را كه امروز گفته فردا زير پا بگذارد. چون نقطه مشروعيت همه چيز اوست ضد او ضد و نقيض او نقيض نيست!.
او مى تواند مانند شاه اسماعيل ( مرشد و امام و سرانجام مدعى حلول در خدا) دستور كشتن زنان زناكار را بدهد و در عين حال در ورود به تبريز و پس از كشتارهاى اوليه، پسران زيبا را به بستر كشيده و از آنان كامجوئى كند.
او مى تواند مانند مبارز برجسته حسن صباح در عين شورش بر عليه حاكمان وقت ، فرزند خود را به خاطر نوشيدن شراب در زير شلاق بكشد.
او مى تواند آمريكا را شيطان بزرگ بداند و اسرائيل را خصم اسلام اما در همان حال دستور ارتباط با آمريكا را بدهد واز اسرائيل اسلحه بخرد.او نه فقط يك رهبر سياسى كه پيش از آن يك امام است و در نقطه اى قرار دارد كه نه به هيئت دولت ، يا مجلس يا مردم بلكه فقط در برابر خدا پاسخگوست و سرانجام وقتى كه جبر روزگار او را به مقدارى نرمش مجبور مى كند با بيان «آبروى خود را با خدا معامله كردم» از پاسخگوئى مى گريزد.
او شبان الهى است و انسانها گله اى كه او مى بايست آنها را هدايت كند و او اجازه دارد در رابطه با اين گله و هست و نيست و جان و مال و ناموس آنان هر تصميمى مى خواهد بگيرد . او اگر هم بخواهد نمى تواند برتر نباشد و ميليونها سال نورى ازمقلدان و پيروانش فاصله نداشته باشد! او مجبور به برتر بودن است و اين برتر بودن در دستگاه فكرى او نه يك امتياز بلكه وظيفه اى است كه اراده الهى بر دوش او گذاشته و او مجبور است بار سنگين آنرا را تا آخرين لحظه زندگى چون صليب مسيح و يا سنگى كه سيزيف بر دوش مىكشيدند!! تحمل كند و بيرحمانه كسانى را كه مى خواهند در حمل ايدئولوژيك يا سياسى اين بار!! با او شريك شوند يا قدرت او را براى حمل اين بار تضعيف كنند زير پا له كند.
مقولاتى مثل پلوراليزم، دموكراسى، تعاطى فكر، روشنفكر، فرهنگ مترقى، هنر و امثال اينها را در جايگاه كسى كه نهايتا در اتحاد با خدا قرار مى گيرد، وتكيه بر جايگاه كسانى زده است كه با وراثت عمودى به پيامبر و سرانجام خدا متحدند اساسا راهى نيست. اين مفاهيم بازيچه هائى پوك و مبتذل و حرفهائى مفت و بى ارزش بيش نيستند كه مى شود براى شيره ماليدن بر سر ديگران از آنها استفاده كرد ولى آنها را به طور ايدئولوژيك باور نداشت . ملاك واقعى قوانين مذهبى است كه او شاخص آنست.
توجه داشته باشيد كه سخن در گام نخست بر سرافراد (از شاه اسماعيل صفوى گرفته تاآيه الله خمينى) نيست! بحث بر سر يك دستگاه فكرى و يك تئورى واقعى «اما مواره زا» و «امامگونه توليد كن» است كه تاريخ و جامعه وفرهنگ ما و خود ما را با سم خود آغشته و در موارد بسيارى موجب كندى و فلج شده و متاسفانه هنوز، هم درزير چنگال آن اسيريم،وهم به عنوان يك خطر بر سر راه ما قرار دارد.
سيماى ماموم
بره ها ، گرگها و روباهها!
و اما ماموم اين امام، و لاجرم اين تئورى، درعمق انديشه در فلج كامل قرار دارد ويا رو به فلج كامل مى رود. او هر چه صادقانه تر در دامان اين تئورى درغلتيده باشد فلج تر است. قرنها تلاش عالمان شيعه براى توليد و جا انداختن اين تئورى، در روزگار معاصر،( تاكيد مى كنم در روزگار معاصر) بحرانى فلج كننده ايجاد كرده است كه رهائى از چنگال آن بسيار دشوار است.
آنان چنان عالى كار كرده اند كه براى انبوه مقلدان و مريدان ومامومين، مقوله دين از امامت تفكيك پذير نيست و بيرون از حيطه امامت:
نه سياست معنى دارد، نه تاريخ، نه جامعه، نه فرهنگ، نه خانواده، نه اخلاق و شرافت وناموس وسرانجام نه خدا و نه هيچ چيز ديگر. ماموم شيعى واقعى نمى تواند مثل يك بودائى يا مسيحى يا كليمى معاصر، فعاليت سياسى و حزبى اش را ازدين و مذهبش و لاجرم از امامت و امامش تفكيك كند و به قول نهرو(نقل به مضمون):
مثل خيلى ازهندى هاى كمونيست روز را با رفقاى حزبى اش در فعاليت سياسى بگذراند و شب موقع خواب جلوى مجسمه «كريشنا» يا «بودا» يا «گانش» و يا خدا و الهه مورد اعتقادش شمعى روشن كند و دعاى خوابش را بخواند و با آرامش روحى بخوابد.
مومن شيعه ى صاحب ادعاى انقلاب و مكتب و در هر حال اسير در تئورى امامت كلاسيك دستپخت فقيهان، وقتى اين كار را مى كند، يعنى مى خواهد فارغ از امام حتى با پيامبر و خداى خودش ارتباط برقرار كند ومثلا كمى جهان و تاريخ پيرامون خود را بفهمد، تمام نظم و نظام دنياى ذهنى اش به هم مى ريزد و هيچ چيزبرايش معناى روشنى ندارد. انگار زلزله شده است . اينجاست كه آن بحران هولناك فكرى كه حاصل تزريقات مكتبى! قرنهاى متوالى است خودش را نشان مى دهد.
پيرامون او خداو آخرت و معاد، اخلاقيات، نماز و روزه ومفاهيمى مثل مبارزه و انقلاب ومردم وآزادى ودموكراسى و... دچار لرزه مى شوند و جهان معناى خود را از دست مى دهد. ا و نمى تواند تعادل خود را به دست بياورد ! چرا كه عالمان بزرگوار ما موفق شده اند او را از يك انسان دينى تبديل به يك انسان مذهبى، و به طور دائم در اتصال به امام وامامواره بكنند. زيرا موفق شده اند در طول دوازده قرن چنان دستگاهى را به او تزريق كرده و چنان او را دچار بحران در وجدان دينى اش بكنند كه از هر راهى كه مى خواهد خود را نجات بدهد دوباره در چاه مى افتد.
روشن است كه منظور از« او» خود« ما» هستيم كه اين «او» يك ضمير تاريخى و نه شخصى است. آنها جهان دينى ما را به سليقه خود وبسيار هوشيارانه تبديل به جهان مذهبى كرده اند. جهان انسان دينى بسيار وسيع تر از جهانى است كه انسان مذهبى در آن اسير شده است.خداى انسان دينى خدائى جهانى، ولى خداى شيعى و يا حنبلى و حنفى و شافعى و...، دست آخر خدائى است كه محدود شده، و به رنگ مكتب در آمده، و مى توان گفت خودش پيرو امام مكتب مورد نظر!! و از مريدان اوست. بيهوده نيست كه عارفانى چون عطار و مولوى و ابوسعيد و ابوالحسن خرقانى اگر چه به طور ارثى مشهور به پيروى يكى از مذاهب زمان خود بودند، اما در جهان بينى عارفانه و ادبى خود شخصيت ديگرى از خود را به تماشا مى نهادند كه فاصله اى دور ازمذهب ارثى اشان داشت. به مولانا گوش كنيم آىا اىن با دستگاه شناختى يك مذهب محدئد شده مى خواند:
نه شرقى ام نه غربى ام نه بحرى ام نه برى ام
نه گبرم من نه ترسايم نه هندو نه مسلمانم
دوئى از خود بدركردم يكى ديدم همه عالم
يكى گويم يكى جويم يكى پويم يكى خوانم
يا نگاه كنيم به خروش نفسگير عارف مسلمان قاسم سرمد(857 تا 837 هجرى) كه خداى او حتى احتياج به پيامبر هم ندارد چه رسد به امام زيرا او انسان را از خدا تفكيك ناپذير مى داند:
ما با تو بوده ايم در اطوار كائنات
پيش از بناى خانقه و دير و سومنات
اندر ميان حكايت پيغام در گذشت
چون با منى هميشه، چه حاجت به مرسلات
از ما خلاف دوست نيايد كه با حبيب
همراه بوده ايم در انواع واردات
يا سخن شمس تبريز را بشنويم كه در رابطه با احتمالا امامواره اى كه او را به تقليد وپيروى خود خوانده بود گفته است:
ما محمد پيامبر خدا را هم برادر خود خوانيم! اين را بنگر كه ديروز از فرج مادر خود به در آمده و مارا به تبعيت از خود مى خواند!( نقل به مضمون از كتاب خط سوم تاليف و گرد آورى دكتر صاحب الزمانى)
شمسى كه غول زيبائى چون مولانا را به لرزه در آورد در رابطه با حتى پيامبر اسلام هم تنها به برادرى اكتفا مى كند و گردن به غل و زنجير ارادت هيچ امامواره اى نمى گذارد، اما فارغ از اين بزرگان، عالمان و فقيهان شيعه مثل عالمان ساير مذاهب موفق شده اند بخشى از جغرافياى سرزمين وسيع دين راتوسط سيمهاى خاردار محصور كرده و آنرا آنطور كه مى خواهند باز سازى كنند و چنان آن را در هم آميزند كه جاى نفس كشيدن براى كسى نماند مگر آنكه سر بر آستان امامت فرود آورد، تبديل به بره شود ولاجرم در تضاد با سير زنده تاريخ و جامعه خود قرار بگيرد، يا آگاهانه و در كنار فقيه نقش گرگ و روباه را بر عهده بگيرد ويا به اجبار از هر چه دين و مذهب است بگريزد. با اين اشارات لازم و مختصر به مسير اصلى باز مى گرديم تا ببينيم در اسناد مذهبى از نهمين امام چه چهره اى ترسيم شده است.
۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه
عرض کنم خدمت دوستان: که ما ملت شریف و بزرگوار ایران از هر رنگ و زبان و در هر محل و مکان حدود یک سی قرنی هست که ازمواهب دیکتاتوری لذت میبریم و کیف می
عرض کنم خدمت دوستان: که ما ملت شریف و بزرگوار ایران از هر رنگ و زبان و در هر محل و مکان حدود یک سی قرنی هست که ازمواهب دیکتاتوری لذت میبریم و کیف میکنیم. قبلش را خبر ندارم و نبودم ! ولی این حدود سی قرن را خبر دارم که استبداد و مخصوصا استبداد آسیائی چه پدری از ما ملت در آورده است.اولش این استبداد عزیز از نوع شهریاری بود!یک هزار و پانصد سالی با خوب و بدش ساختیم و زبان در کام کشیدیم و گاهی که زبان درازی کرد
۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سهشنبه
گفتگو : م. ساقی .اسماعیل وفا . سری دوم. گفتگوی اول دین : سیاست،مردم ، روشنفکر

سری دوم.
گفتگوی اول
دین : سیاست،مردم ، روشنفکر
_____________________________________
این گفتگوها دومین سری گفتگوهاست که پارسال در چندین جلسه انجام شد و یکبار هم روی چند سایت در اختیار خوانندگان قرار گرفت.به در خواست شماری از دوستان، این گفتگوها را با اندکی ویراستاری دوباره منتشر میکنم. باشد که مفید افتد و با تشکر از زحمات م. ساقی
___________________________________
آقای یغمایی، جدایی دین از سیاست و استفاده ی ابزاری از مذهب یکی از داغ ترین بحث های روز در میان ایرانیان است، با تجربه ای که در این زمینه دارید، مهرورزی نموده، نظر خودتان را بیان نمایید.
یغمائی
بارها گفته ام و نوشته ام.این روزها دیگر این مساله برای همه مهم است، حتی بسیاری از مذهبی ها.اما دراین مورد درست تر این است که بگوئیم دین و دولت باید از هم جدا باشند یعنی دین، ایجاد دولت نکند. دین تکلیف دولت را مشخص نکند. دین به کار خاص خودش بپردازد. دین باید و نباید ها را در عرصه دولت و سیاست مشخص نکند که این کار نمایندگان منتخب مردم در دولت قانونی است و نه دین، و از این قبیل چیزهای ساده و پیش پا افتاده! که خیلی افراد گویا نمی خواهند بفهمند. تجربه سنگینی را پشت سر داریم. روزگاری خود من فکر می کردم مذهب وقتی حاکم شود دنیای عدالت میرسد و برای رسیدن این دنیا جنگیدم. از بیست سالگی تا چهل سالگی عمرم را بر سر این سودا گذاشتم. نوشتم. سرودم. سلاح بر دوش کشیدم. در جنگل و کوه به سر بردم. عواطف خانوادگی و شخصی ام را در این راه نهادم و از زندگی چیزی جز لباس و وسائل شخصی ام نیندوختم ولی حالا می فهمم اشتباه میکردم. در تئوری و تجربه و عمل دانستم این اشتباه مخض بوده است و بهای سنگینی هم همه پرداختیم و دیگر باید واقع بین بود. در باره استفاده ابزاری از مذهب هم تا دین و دولت در هم باشند استفاده ابزاری از مذهب حتما وجود خواهد داشت و هر کس که بر کرسی بنشیند مذهب را آلت دست و قدرت خواهد کرد و همین بلائی که ملایان بر سر مذهب و مردم آوردند آوردند بر سرمذهب و مردم خواهد آورد ومذهب را پوک و پوکتر و پوچ و پوچترش خواهند کرد.
ساقی
اشاره شد که مذهب برود به کار خودش بپردازد ایا در اساس مذهب کاری هم می تواند بکند یا کاری هم دارد.
یغمائی
نظر من این است که دارد.مذهب هم یکی از از ابزار و لوازم زندگی است. ساده بر خورد نکنیم که دنیای آدمها بسیار وسیع و پیچیده است . هم دنیای برون و هم دنیای درون. من بسیار روی این قضیه کار و فکر کرده ام اگر چه اندک اندک دیگر خسته شده ام ولی به اندازه لازم در سایه روشن ها جلو رفته ام . مثال می زنم. زمین پیش از انکه دارای حیات شود گودالهای عظیمی داشت که بعدها وقتی جو زمین آماده شد و بارانهای سیل آسا باریدند این گودالها تبدیل شدند به اقیانوسها و دریاها. فکر می کنم وضع مذهب همین طور است در تاریکجای وجود نهان ما حفره هائی وجود دارد که جایگاه اندیشه فلسفی و معنوی است. این گودالهای ژرف را نه تاریخ انسان می تواند نفی کند و نه روانشناسی و فلسفه. بارانها همان محتوای این گودالها هستند. روزگاری با آنیمیزم و فتیشیزم وامثالهم این ژرفجاها پر شدند و روزگاری با میترائیزم و زروانیزم و دهها و صدها نحله فلسفی دیگر، بعدها بارانهای زرتشتیگری باریدند و بعد اسلام آمد و این ژرفجاها را تخلیه کرد و خودش آن را پر کرد. می بینید که مهم دیدن آن ژرفجاهاست که واقعی است. می توان در محتوای گودالها شک کرد یا نفی شان کرد ولی اصل قضیه را نمیشود نفی کرد. چیزی هست . ضرورتی هست. ما اینطور ساخته شده ایم طبیعت یا خدا یا هر چیز دیگر ما را اینطور ساخته بنا بر این با اصل ماجرا در نیافتیم یعنی با وجود و واقعیت ژرفجاها ،بلکه مسئول باشیم و سعی کنیم محتوا را آنالیز کنیم و آنرا رد یا قبول کنیم.
ساقی
یعنی با این حساب نباید پا توی کفش مثلا اسلام توده کرد و باید یا قبولش کرد یا ساکت شد و هیچ راهی نیست.
یغمائی
بحث این نیست. مردم و دینشان رابعنوان مساله شخصی بحال خودشان بگذاریم. دین مردم را نمیشود با این آن و ماستها تغییر داد و ضرورتی هم ندارد. شاید دورانهای تاریخی اش گذشته. روزگاری امکان تبدیل میمون به آدم وجود داشت الان دیگر هیچ میمونی آدم نمیشود. روزگاری مذاهب بزرگ زاده میشدند ولی دیگر زمان تاریخی ظهورها و پیدایش دین سپری شده است و باید همین ها را درست کردو تفسیرهای نوی برایشان پیدا کرد تا بعدها و بعدها. دین مردم اگر بازیچه سیاست و انقلاب نشود خطرناک نیست. مردم معمولا با دین و خدای خودشان چه مسلمان باشند چه زرتشتی یا بهائی یا ... دنبال خیرند. خدا و دینشان رو به خیر دارد و من شاهد این بوده ام . می شود حتی درختی یا سنگی را بعنوان منبع خیر پرستید می توان بت پرست بود و باعث خیر،ولی وقتی دین مردم ابزار سیاست میشود همین مردم و دین همین مردم فاسد می شود و می شود مایه شر و اسباب بازی بزرگان، که در ایران شاهدش هستیم. سیاست، دین ساده مردم را به پوسیدگی دچار کرده و سقف فلسفی و معنوی فرو ریخته وما امروز با نوعی مذهب سیاسی روبروئیم که به نظر من دهشاهی بار و مایه واقعی فلسفی و معنوی ندارد. وضعیت ایران را نگاه کنید. یک بحران کشنده معنوی دارد خودش را می گستراند. ان گودالهای عظیم بوی گند گرفته است و روانها را معلول و مسموم کرده است. دستگاه ارزشی معنوی گذشته در هم شکسته و چیزی هم جایش را پر نکرده. آخوندهاهم با آمدنشان بر اریکه قدرت باعث فسادها شدند و هم وقتی زایل شوند متاسفانه خرابکاریهای معنویشن باعث بلایای فراوان خواهد شد. چون چیزی جای مذهب دارای احترام قبلی را در میان اقشاری قابل توجه پر نکرده است.
ساقی
واقعا چیزی جایش را پر نکرده .
یغمائی
متاسفانه نه. دین و مذهب حاصل یک کارکرد و یک فرایند عظیم تاریخی ، اجتماعی بسیار پیچیده است. به سختی و آرام آرام می آید و وقتی آمد به سختی تعویض می شود بخصوص در دوران ما که فرایند شکل گیری دینها مثل سلسله جبال و اقیانوسها تقریبا پایان یافته است و وقتی دینی دچار پوسیدگی می شود در سطح عوام و عمومی یا باید به همان دین بیمار دلخوش داشت! و یا باید دچار لامذهبی عوامانه و بی در و پیکر شد که چیز چندان جالبی نیست. در سالخوردگان یاس معنوی پوچی ایجاد می کند. جلویشان بن بست نیستی نمایان میشود. تفسیر مرگ رایشان مترادف نابودی کامل میشود و چیزهائی از این قبیل، و جوانها خودشان را از امکانات شخصی خود پر می کنند وتبدیل می شوند به تن و فیزیک تام و تمام و طعمه ای بسیار مناسب برای فرهنگهائی منحط که سمبلها و سالارهای این فرهنگها یک مشت آت و اشغالهای پر رنگ و لعاب بیش نیستند. جزایری کاملا فرد گرا و خود گرا که به خودشان می اندیشند و امکانات شخصی خودشان که این خطرناک است . الان اگر دقت کنیم این بیماری را میبینیم که دار خودش را نشان میدهد.
ساقی
با این وضع چه باید کرد. چه راهی هست و چطور باید مبارزه را در این راه انجام داد.
یغمائی
باید دید چه کسانی مورد نظرند
ساقی
مثلا مردم
یغمائی
در رابطه با مردم کاری نمیشود کرد. انها با اعتقادات خودشان دمساز و رفیقند. اعتقادشان مانند سقف بالا سرشان می ماند که به آن نیاز دارند و متکائی که زیر سرشان می گذارند و لیوانی که با آن آب می نوشند. دین مردم معمولی در حیطه پراتیک رو ز مره با تمام ریزه کاریها و حتی اعتقادات ساده و خرافی کار برد دارد و نه در حیطه بحث و فحصهای تئوریک و آکادمیک. بحث و فحصی نمیشود با آنان کرد . با دین و ایمان ساده مردم نباید در افتاد .برای کمک به آنها، باید تلاش کرد دین در کار دولت دخالت نکند تا مردم و دینشان بازیچه نشوند. جدال فکری در اینجا کار بردی ندارد چون باید چیزی جایگزین شود و دوران جایگزینی ها آنطور که قدیم بود، مثلا با ظهور پیغمبری که دین قبلی را می برد زیر علامت سئوال گذشته است.قبلا هم اشاره کردم، به مردم فقط می شود با تلاش در جهت حکومتی که به لائیسیته احترام بگذارد کمک کرد ودولت مربوطه، به دین و نهادهادهای دینی مثل سایر نهادهای اجتماعی رسیدگی کند ودر جهت سلامت آن بکوشد و گرنه هر چه تلاشهای گوناگون بشود، عوام مردم بر درب صندوقخانه دینشان هفت قفل زده و کلید آن را هم به عمق هفت دریا پرت کرده اند و گوششان بدهکار نیست. این نظر من است بنا بر این باید منتظر بود تا اساسا نسلها بیایند و بروند تا فصل تغییرات برسد.
ساقی
اخوندها هم روی همین نقاط قوت سرمایه گذاری کرده اند.
یغمائی
همینطور است و دین و مذهب مردم را بازیچه کرده و بسیاری فسادها آفریده اند
ساقی
اما در رابطه با روشنفکر و کسی که در دنیای اندیشه می خواهد جلو برود تکلیف چیست.منظورم کسی است که در عین گرایش مذهبی داشتن زیر بار مذهب معمول نمیرود
یغمائی
بهتر است بگوئیم کسی که دارای گرایشات معنوی است چون گرایش معنوی داشتن و کنکاش فلسفی کردن با گرایش مذهبی داشتن فرق می کند
ساقی
مثلا چه تفاوتی دارد
یغمائی
گرایش مذهبی داشتن یا به مذهبی معتقد بودن یعنی بقول معروف طرف مربوطه به مشروطه اش رسیده. به ته خطش رسیده و انتخابش را کرده است. آدمی که اسلام را دارد، منظورم مثلا روشنفکر است! انتخابش را کرده و طبعا انتخاب خودش را برتر می شناسد.ولی ادمی که گرایش معنوی دارد حیطه اش وسیع است. می تواند یک گرایش معنوی عام داشته باشد که مرزش را با مثلا یک فرد ماتریالیست مشخص می کند. یعنی بالاخره به رازی و رمزی و نیروئی و سامان و سازمان و جانی در این جهان و با این جهان معتقد است و در عین حال خودش را برتر و بالاتر از هیچکس که نمی داند هیچ بلکه می تواند با یک پرنده و با یک شاخه علف همسطح و خویشاوند بداند. می بینید که حیطه گرایش معنوی با مذهبی تفاوت بسیار دارد. روشنفکری که گرایش معنوی دارد در پناه ایدئولوزی اش آدم نمی کشد وبقیه را نمی کوبد و دچار غرور ابلهانه من برترم نمیشود ولی آن یکی را خودتان می توانید خطراتش را حس کنید که تجربه اش را هم داریم.
ساقی
این چنین آدمی چه باید بکند چطور با مذهب برخورد می کند
یغمائی
هر کسی به شیوه خودش . من می توانم راه خودم را پیدا کنم و شما راه خودتان را با تاکید بر این که راه و سقف فلسفی و فردی و معنوی، و نه سیاسی است. برای سیاست باید جدا از مذهب راه و حزب و گروه انتخاب کرد ولی برای دنیای معنوی باید کاملا مستقل بود . یعنی عنصر آگاه در دوران ما مجبور است به طور جدی رسول و نبی خودش باشد . دلیلش هم روشن است چون نمی شود زیر بار چیزهائی رفت که شایسته معنویت و دنیای تفکر فلسفی نیست.
ساقی
واقعا نمیشود رفت
یغمائی
مطلقا نمیشود رفت. داریم جدی صحبت می کنیم و بقول معروف از سر درد. اگر کسی می تواند زیر بار چیزهائی برود که متناقضش می کند یا علی ! برود، ولی اگر متناقضش می کند و در عین حال نمی تواند ماتریالیست باشد و نیاز واقعی به معنویت حس می کند مگر چاره ای جز این دارد که خودش رسول خودش باشد. چرا بترسیم. چرا در دستگاه مذهبی محصور باشیم. چرا فکر می کنیم ارتباط معنوی ما باید از کانال دیگران باشد. چرا فکر می کنیم. قطع ارتباط ما با ملای محله یا فلان امام و نبی وفلان آیه الله یا رهبر حزبی یا فلان کتاب معنایش این است که ما مبغوض جهان و جان جهان شده ایم. و لاجرم باید بمعنای بد کلمه مرتدی دوزخی و سرگردان باشیم و یا قاذورات نامطبوع را بپذیریم. ما می توانیم مسلمانان و یهودیان و کلیمیان و بهائیان و زرتشتیان و.... را دوست داشته باشیم و لی در حیطه اعتقادات معنوی راه خود را برویم. چرا باید وحشت داشت.
ساقی
آیا شما اعتقاد دارید مذهب نسبت به نگاه معنوی محدود تر است ؟
یغمائی
کاملا .قبلا هم گفتم.نگاه مذهبی در بالاترین نقطه اش هم و در بهترین شکل یک برش از معنویت خاص را به نمایش می گذارد.خدای هر مذهب بخشی از خداست. جهان هر مذهب بخشی از مذهب است. آدم ارائه شده توسط مذهب یک تکه خاص از انسان است.وضع همه چیز اینطور است و این تکه ها با هم در جنگند و به خون هم تشنه.براستی کجاست آن خدا و انسان و جهان همگانی و کامل؟ من تشنه اینم و این را در مذهب و دین نمی توان یافت. توجه دارید که در دنیای اندیشه و جدال فکری داریم صحبت می کنیم و نه در دنیای عوام. این وضعیت مذهب نسبت به معنویت است. کار دین اگر در آغاز اتحاد انسانها بود الان در بسیاری موارد جدا ساختن آدمهاست . در عصر دهکده جهانی و ارتباطات دیگر این نگاه محدود نمی تواند کار ساز باشد و ما احتیاج به چیزی جهانی و یگانه ساز داریم که در حیطه این نگاههای جدا کنندن نیست. خوشبختانه در جائی که جدال اندیشه ها در جریانست و افکار هماورد می طلبند دوران ملا سازی و تحمیق سپری شده است .
ساقی
شما به عنوان کسی که به نگاه معنوی نیازمند است چه چیزهائی را در این نگاه جستجو می کنید ؟
یغمائی
خیلی چیزها را. از گودالها گفتم. اینها در من هم وجود دارند و جستجوی معنوی من ناشی از احساس این حقیقت است. ولی اگر بخواهم بگویم . شکستن تنهائی و داشتن یک زیر بنای اخلاقی برای زندگی بیشتر برجسته اند. بدون جهان معنوی من بعنوان یک انسان فاصله تولد تا مرگ را بسیار تنها خواهم بود. انسانی تنها محصور در میان امواج حوادث اجتمائی و گمشده در میان کواکب و افلاک بی نام و نشان. با وجود نگاه و احساس معنوی که در میان آن رازی ناشناس وجود دارد. شما اسمش را بگذارید خدا یا هر چیز دیگر من تنها نیستم و می توانم بیشتر تاب اورم و نیز می توانم در تطبیقی حتی کوچک با این معنویت زیر بنای اخلاقی خود را که برای زندگی اجتماعی و فردی لازم است بسازم. البته منظورم اخلاق بمعنای والای ان است و نه ان اخلاقی که ملای محله منادیگر آن است.
ساقی
یغمائی
بارها گفته ام و نوشته ام.این روزها دیگر این مساله برای همه مهم است، حتی بسیاری از مذهبی ها.اما دراین مورد درست تر این است که بگوئیم دین و دولت باید از هم جدا باشند یعنی دین، ایجاد دولت نکند. دین تکلیف دولت را مشخص نکند. دین به کار خاص خودش بپردازد. دین باید و نباید ها را در عرصه دولت و سیاست مشخص نکند که این کار نمایندگان منتخب مردم در دولت قانونی است و نه دین، و از این قبیل چیزهای ساده و پیش پا افتاده! که خیلی افراد گویا نمی خواهند بفهمند. تجربه سنگینی را پشت سر داریم. روزگاری خود من فکر می کردم مذهب وقتی حاکم شود دنیای عدالت میرسد و برای رسیدن این دنیا جنگیدم. از بیست سالگی تا چهل سالگی عمرم را بر سر این سودا گذاشتم. نوشتم. سرودم. سلاح بر دوش کشیدم. در جنگل و کوه به سر بردم. عواطف خانوادگی و شخصی ام را در این راه نهادم و از زندگی چیزی جز لباس و وسائل شخصی ام نیندوختم ولی حالا می فهمم اشتباه میکردم. در تئوری و تجربه و عمل دانستم این اشتباه مخض بوده است و بهای سنگینی هم همه پرداختیم و دیگر باید واقع بین بود. در باره استفاده ابزاری از مذهب هم تا دین و دولت در هم باشند استفاده ابزاری از مذهب حتما وجود خواهد داشت و هر کس که بر کرسی بنشیند مذهب را آلت دست و قدرت خواهد کرد و همین بلائی که ملایان بر سر مذهب و مردم آوردند آوردند بر سرمذهب و مردم خواهد آورد ومذهب را پوک و پوکتر و پوچ و پوچترش خواهند کرد.
ساقی
اشاره شد که مذهب برود به کار خودش بپردازد ایا در اساس مذهب کاری هم می تواند بکند یا کاری هم دارد.
یغمائی
نظر من این است که دارد.مذهب هم یکی از از ابزار و لوازم زندگی است. ساده بر خورد نکنیم که دنیای آدمها بسیار وسیع و پیچیده است . هم دنیای برون و هم دنیای درون. من بسیار روی این قضیه کار و فکر کرده ام اگر چه اندک اندک دیگر خسته شده ام ولی به اندازه لازم در سایه روشن ها جلو رفته ام . مثال می زنم. زمین پیش از انکه دارای حیات شود گودالهای عظیمی داشت که بعدها وقتی جو زمین آماده شد و بارانهای سیل آسا باریدند این گودالها تبدیل شدند به اقیانوسها و دریاها. فکر می کنم وضع مذهب همین طور است در تاریکجای وجود نهان ما حفره هائی وجود دارد که جایگاه اندیشه فلسفی و معنوی است. این گودالهای ژرف را نه تاریخ انسان می تواند نفی کند و نه روانشناسی و فلسفه. بارانها همان محتوای این گودالها هستند. روزگاری با آنیمیزم و فتیشیزم وامثالهم این ژرفجاها پر شدند و روزگاری با میترائیزم و زروانیزم و دهها و صدها نحله فلسفی دیگر، بعدها بارانهای زرتشتیگری باریدند و بعد اسلام آمد و این ژرفجاها را تخلیه کرد و خودش آن را پر کرد. می بینید که مهم دیدن آن ژرفجاهاست که واقعی است. می توان در محتوای گودالها شک کرد یا نفی شان کرد ولی اصل قضیه را نمیشود نفی کرد. چیزی هست . ضرورتی هست. ما اینطور ساخته شده ایم طبیعت یا خدا یا هر چیز دیگر ما را اینطور ساخته بنا بر این با اصل ماجرا در نیافتیم یعنی با وجود و واقعیت ژرفجاها ،بلکه مسئول باشیم و سعی کنیم محتوا را آنالیز کنیم و آنرا رد یا قبول کنیم.
ساقی
یعنی با این حساب نباید پا توی کفش مثلا اسلام توده کرد و باید یا قبولش کرد یا ساکت شد و هیچ راهی نیست.
یغمائی
بحث این نیست. مردم و دینشان رابعنوان مساله شخصی بحال خودشان بگذاریم. دین مردم را نمیشود با این آن و ماستها تغییر داد و ضرورتی هم ندارد. شاید دورانهای تاریخی اش گذشته. روزگاری امکان تبدیل میمون به آدم وجود داشت الان دیگر هیچ میمونی آدم نمیشود. روزگاری مذاهب بزرگ زاده میشدند ولی دیگر زمان تاریخی ظهورها و پیدایش دین سپری شده است و باید همین ها را درست کردو تفسیرهای نوی برایشان پیدا کرد تا بعدها و بعدها. دین مردم اگر بازیچه سیاست و انقلاب نشود خطرناک نیست. مردم معمولا با دین و خدای خودشان چه مسلمان باشند چه زرتشتی یا بهائی یا ... دنبال خیرند. خدا و دینشان رو به خیر دارد و من شاهد این بوده ام . می شود حتی درختی یا سنگی را بعنوان منبع خیر پرستید می توان بت پرست بود و باعث خیر،ولی وقتی دین مردم ابزار سیاست میشود همین مردم و دین همین مردم فاسد می شود و می شود مایه شر و اسباب بازی بزرگان، که در ایران شاهدش هستیم. سیاست، دین ساده مردم را به پوسیدگی دچار کرده و سقف فلسفی و معنوی فرو ریخته وما امروز با نوعی مذهب سیاسی روبروئیم که به نظر من دهشاهی بار و مایه واقعی فلسفی و معنوی ندارد. وضعیت ایران را نگاه کنید. یک بحران کشنده معنوی دارد خودش را می گستراند. ان گودالهای عظیم بوی گند گرفته است و روانها را معلول و مسموم کرده است. دستگاه ارزشی معنوی گذشته در هم شکسته و چیزی هم جایش را پر نکرده. آخوندهاهم با آمدنشان بر اریکه قدرت باعث فسادها شدند و هم وقتی زایل شوند متاسفانه خرابکاریهای معنویشن باعث بلایای فراوان خواهد شد. چون چیزی جای مذهب دارای احترام قبلی را در میان اقشاری قابل توجه پر نکرده است.
ساقی
واقعا چیزی جایش را پر نکرده .
یغمائی
متاسفانه نه. دین و مذهب حاصل یک کارکرد و یک فرایند عظیم تاریخی ، اجتماعی بسیار پیچیده است. به سختی و آرام آرام می آید و وقتی آمد به سختی تعویض می شود بخصوص در دوران ما که فرایند شکل گیری دینها مثل سلسله جبال و اقیانوسها تقریبا پایان یافته است و وقتی دینی دچار پوسیدگی می شود در سطح عوام و عمومی یا باید به همان دین بیمار دلخوش داشت! و یا باید دچار لامذهبی عوامانه و بی در و پیکر شد که چیز چندان جالبی نیست. در سالخوردگان یاس معنوی پوچی ایجاد می کند. جلویشان بن بست نیستی نمایان میشود. تفسیر مرگ رایشان مترادف نابودی کامل میشود و چیزهائی از این قبیل، و جوانها خودشان را از امکانات شخصی خود پر می کنند وتبدیل می شوند به تن و فیزیک تام و تمام و طعمه ای بسیار مناسب برای فرهنگهائی منحط که سمبلها و سالارهای این فرهنگها یک مشت آت و اشغالهای پر رنگ و لعاب بیش نیستند. جزایری کاملا فرد گرا و خود گرا که به خودشان می اندیشند و امکانات شخصی خودشان که این خطرناک است . الان اگر دقت کنیم این بیماری را میبینیم که دار خودش را نشان میدهد.
ساقی
با این وضع چه باید کرد. چه راهی هست و چطور باید مبارزه را در این راه انجام داد.
یغمائی
باید دید چه کسانی مورد نظرند
ساقی
مثلا مردم
یغمائی
در رابطه با مردم کاری نمیشود کرد. انها با اعتقادات خودشان دمساز و رفیقند. اعتقادشان مانند سقف بالا سرشان می ماند که به آن نیاز دارند و متکائی که زیر سرشان می گذارند و لیوانی که با آن آب می نوشند. دین مردم معمولی در حیطه پراتیک رو ز مره با تمام ریزه کاریها و حتی اعتقادات ساده و خرافی کار برد دارد و نه در حیطه بحث و فحصهای تئوریک و آکادمیک. بحث و فحصی نمیشود با آنان کرد . با دین و ایمان ساده مردم نباید در افتاد .برای کمک به آنها، باید تلاش کرد دین در کار دولت دخالت نکند تا مردم و دینشان بازیچه نشوند. جدال فکری در اینجا کار بردی ندارد چون باید چیزی جایگزین شود و دوران جایگزینی ها آنطور که قدیم بود، مثلا با ظهور پیغمبری که دین قبلی را می برد زیر علامت سئوال گذشته است.قبلا هم اشاره کردم، به مردم فقط می شود با تلاش در جهت حکومتی که به لائیسیته احترام بگذارد کمک کرد ودولت مربوطه، به دین و نهادهادهای دینی مثل سایر نهادهای اجتماعی رسیدگی کند ودر جهت سلامت آن بکوشد و گرنه هر چه تلاشهای گوناگون بشود، عوام مردم بر درب صندوقخانه دینشان هفت قفل زده و کلید آن را هم به عمق هفت دریا پرت کرده اند و گوششان بدهکار نیست. این نظر من است بنا بر این باید منتظر بود تا اساسا نسلها بیایند و بروند تا فصل تغییرات برسد.
ساقی
اخوندها هم روی همین نقاط قوت سرمایه گذاری کرده اند.
یغمائی
همینطور است و دین و مذهب مردم را بازیچه کرده و بسیاری فسادها آفریده اند
ساقی
اما در رابطه با روشنفکر و کسی که در دنیای اندیشه می خواهد جلو برود تکلیف چیست.منظورم کسی است که در عین گرایش مذهبی داشتن زیر بار مذهب معمول نمیرود
یغمائی
بهتر است بگوئیم کسی که دارای گرایشات معنوی است چون گرایش معنوی داشتن و کنکاش فلسفی کردن با گرایش مذهبی داشتن فرق می کند
ساقی
مثلا چه تفاوتی دارد
یغمائی
گرایش مذهبی داشتن یا به مذهبی معتقد بودن یعنی بقول معروف طرف مربوطه به مشروطه اش رسیده. به ته خطش رسیده و انتخابش را کرده است. آدمی که اسلام را دارد، منظورم مثلا روشنفکر است! انتخابش را کرده و طبعا انتخاب خودش را برتر می شناسد.ولی ادمی که گرایش معنوی دارد حیطه اش وسیع است. می تواند یک گرایش معنوی عام داشته باشد که مرزش را با مثلا یک فرد ماتریالیست مشخص می کند. یعنی بالاخره به رازی و رمزی و نیروئی و سامان و سازمان و جانی در این جهان و با این جهان معتقد است و در عین حال خودش را برتر و بالاتر از هیچکس که نمی داند هیچ بلکه می تواند با یک پرنده و با یک شاخه علف همسطح و خویشاوند بداند. می بینید که حیطه گرایش معنوی با مذهبی تفاوت بسیار دارد. روشنفکری که گرایش معنوی دارد در پناه ایدئولوزی اش آدم نمی کشد وبقیه را نمی کوبد و دچار غرور ابلهانه من برترم نمیشود ولی آن یکی را خودتان می توانید خطراتش را حس کنید که تجربه اش را هم داریم.
ساقی
این چنین آدمی چه باید بکند چطور با مذهب برخورد می کند
یغمائی
هر کسی به شیوه خودش . من می توانم راه خودم را پیدا کنم و شما راه خودتان را با تاکید بر این که راه و سقف فلسفی و فردی و معنوی، و نه سیاسی است. برای سیاست باید جدا از مذهب راه و حزب و گروه انتخاب کرد ولی برای دنیای معنوی باید کاملا مستقل بود . یعنی عنصر آگاه در دوران ما مجبور است به طور جدی رسول و نبی خودش باشد . دلیلش هم روشن است چون نمی شود زیر بار چیزهائی رفت که شایسته معنویت و دنیای تفکر فلسفی نیست.
ساقی
واقعا نمیشود رفت
یغمائی
مطلقا نمیشود رفت. داریم جدی صحبت می کنیم و بقول معروف از سر درد. اگر کسی می تواند زیر بار چیزهائی برود که متناقضش می کند یا علی ! برود، ولی اگر متناقضش می کند و در عین حال نمی تواند ماتریالیست باشد و نیاز واقعی به معنویت حس می کند مگر چاره ای جز این دارد که خودش رسول خودش باشد. چرا بترسیم. چرا در دستگاه مذهبی محصور باشیم. چرا فکر می کنیم ارتباط معنوی ما باید از کانال دیگران باشد. چرا فکر می کنیم. قطع ارتباط ما با ملای محله یا فلان امام و نبی وفلان آیه الله یا رهبر حزبی یا فلان کتاب معنایش این است که ما مبغوض جهان و جان جهان شده ایم. و لاجرم باید بمعنای بد کلمه مرتدی دوزخی و سرگردان باشیم و یا قاذورات نامطبوع را بپذیریم. ما می توانیم مسلمانان و یهودیان و کلیمیان و بهائیان و زرتشتیان و.... را دوست داشته باشیم و لی در حیطه اعتقادات معنوی راه خود را برویم. چرا باید وحشت داشت.
ساقی
آیا شما اعتقاد دارید مذهب نسبت به نگاه معنوی محدود تر است ؟
یغمائی
کاملا .قبلا هم گفتم.نگاه مذهبی در بالاترین نقطه اش هم و در بهترین شکل یک برش از معنویت خاص را به نمایش می گذارد.خدای هر مذهب بخشی از خداست. جهان هر مذهب بخشی از مذهب است. آدم ارائه شده توسط مذهب یک تکه خاص از انسان است.وضع همه چیز اینطور است و این تکه ها با هم در جنگند و به خون هم تشنه.براستی کجاست آن خدا و انسان و جهان همگانی و کامل؟ من تشنه اینم و این را در مذهب و دین نمی توان یافت. توجه دارید که در دنیای اندیشه و جدال فکری داریم صحبت می کنیم و نه در دنیای عوام. این وضعیت مذهب نسبت به معنویت است. کار دین اگر در آغاز اتحاد انسانها بود الان در بسیاری موارد جدا ساختن آدمهاست . در عصر دهکده جهانی و ارتباطات دیگر این نگاه محدود نمی تواند کار ساز باشد و ما احتیاج به چیزی جهانی و یگانه ساز داریم که در حیطه این نگاههای جدا کنندن نیست. خوشبختانه در جائی که جدال اندیشه ها در جریانست و افکار هماورد می طلبند دوران ملا سازی و تحمیق سپری شده است .
ساقی
شما به عنوان کسی که به نگاه معنوی نیازمند است چه چیزهائی را در این نگاه جستجو می کنید ؟
یغمائی
خیلی چیزها را. از گودالها گفتم. اینها در من هم وجود دارند و جستجوی معنوی من ناشی از احساس این حقیقت است. ولی اگر بخواهم بگویم . شکستن تنهائی و داشتن یک زیر بنای اخلاقی برای زندگی بیشتر برجسته اند. بدون جهان معنوی من بعنوان یک انسان فاصله تولد تا مرگ را بسیار تنها خواهم بود. انسانی تنها محصور در میان امواج حوادث اجتمائی و گمشده در میان کواکب و افلاک بی نام و نشان. با وجود نگاه و احساس معنوی که در میان آن رازی ناشناس وجود دارد. شما اسمش را بگذارید خدا یا هر چیز دیگر من تنها نیستم و می توانم بیشتر تاب اورم و نیز می توانم در تطبیقی حتی کوچک با این معنویت زیر بنای اخلاقی خود را که برای زندگی اجتماعی و فردی لازم است بسازم. البته منظورم اخلاق بمعنای والای ان است و نه ان اخلاقی که ملای محله منادیگر آن است.
ساقی
اخلاق به معنای والا منظور چی هست؟
یغمائی
اخلاق به منظور والا یعنی اینکه فراموش نکنیم انسانیم و نه اینکه نگران نوشیدن یک لیوان شراب و به دوزخ رفتن فلان زن نگومبخت معصوم خیابانی باشیم. یعنی اینکه فراموش نکنیم که جدال ما با مثلا ملایان در گام نخست یک مبارزه انسانی اخلاقی است و نه صرفا سیاسی و برای کسب قدرت سیاسی. یعنی حتی در صورت شکست سیاسی پیروزی اخلاقی خود را حرمت بگذاریم و بدانیم حق با ماست. یعنی اینکه مبانی و اصولی را که باعث اعتلای زندگی فردی و اجتماعی انسانها و نیز خود ما می شود حرمت بگذاریم که اگر دوری از منکری هم هست در این رابطه است و نه اینکه خدا خوشش می اید یا بدش می اید.
ساقی
ایا ترس و ناتوانی نمی تواند دلیل گرایش معنوی و خدا باشد ؟
این بحث طولانی بوده و هست. برای من ترسی وجود ندارد چون ترس دردی را دوا نمی کند. میدانم بسیاری شرنگها وجود دارد که باید نوشید و می دانم که بسیاری ناتوانی ها هست که نمی توانم کاری در مقابله با آنها بکنم. خیلیهاشان قوانین حیاتند.ولی ماجرای نگاه معنوی بیش از الینها باور یک حقیقت قابل لمس است.
ساقی
نابسامانی های دنیا و این همه ظلم و ستم را در رابطه با بسامان بودن دنیا و معنویت چطور باید دید؟
یغمائی
قبلا هم گفته ام که دنیای فلسفی خدا و لاخدا وماده یا معنا برای من قبل از این مسائل وجود دارد. من بیرون از این حیطه می ایستم . با طبیعت و جهان پیرامونم و چشمهایم را بسته و باز می کنم و می پرسم آیا جهان معنائی فراتر از تن خود ندارد و یا چیزی هست.این همه عظمت و راز و هماهنگی برای پدید آمدن یک ذره از این جهان بی پایان و در این نقطه انتخابم را می کنم فرسنگها پس از این نقطه است که سایر مسائل خود را نشان می دهند اما من دیگر نگاهم را انتخاب کرده ام وهر شری هم برسد دیگر تاثیری ندارد بخصوص که دیگر هیچ درخواست فردی هم ندارم . یعنی علاقه ای ندارم که دائم معنویتم را امتحان بکنم وهی چیزی طلب کنم تا با وصول آن پای ایمانم محکم شود که دیگر مدتهاست چیزی راضیم نمی کند. در کل هم بگویم که این انتخاب می تواند حاصل یک پروسه و یک فرایند باشد که ما را بسازد
ادامه دارد
اخلاق به منظور والا یعنی اینکه فراموش نکنیم انسانیم و نه اینکه نگران نوشیدن یک لیوان شراب و به دوزخ رفتن فلان زن نگومبخت معصوم خیابانی باشیم. یعنی اینکه فراموش نکنیم که جدال ما با مثلا ملایان در گام نخست یک مبارزه انسانی اخلاقی است و نه صرفا سیاسی و برای کسب قدرت سیاسی. یعنی حتی در صورت شکست سیاسی پیروزی اخلاقی خود را حرمت بگذاریم و بدانیم حق با ماست. یعنی اینکه مبانی و اصولی را که باعث اعتلای زندگی فردی و اجتماعی انسانها و نیز خود ما می شود حرمت بگذاریم که اگر دوری از منکری هم هست در این رابطه است و نه اینکه خدا خوشش می اید یا بدش می اید.
ساقی
ایا ترس و ناتوانی نمی تواند دلیل گرایش معنوی و خدا باشد ؟
این بحث طولانی بوده و هست. برای من ترسی وجود ندارد چون ترس دردی را دوا نمی کند. میدانم بسیاری شرنگها وجود دارد که باید نوشید و می دانم که بسیاری ناتوانی ها هست که نمی توانم کاری در مقابله با آنها بکنم. خیلیهاشان قوانین حیاتند.ولی ماجرای نگاه معنوی بیش از الینها باور یک حقیقت قابل لمس است.
ساقی
نابسامانی های دنیا و این همه ظلم و ستم را در رابطه با بسامان بودن دنیا و معنویت چطور باید دید؟
یغمائی
قبلا هم گفته ام که دنیای فلسفی خدا و لاخدا وماده یا معنا برای من قبل از این مسائل وجود دارد. من بیرون از این حیطه می ایستم . با طبیعت و جهان پیرامونم و چشمهایم را بسته و باز می کنم و می پرسم آیا جهان معنائی فراتر از تن خود ندارد و یا چیزی هست.این همه عظمت و راز و هماهنگی برای پدید آمدن یک ذره از این جهان بی پایان و در این نقطه انتخابم را می کنم فرسنگها پس از این نقطه است که سایر مسائل خود را نشان می دهند اما من دیگر نگاهم را انتخاب کرده ام وهر شری هم برسد دیگر تاثیری ندارد بخصوص که دیگر هیچ درخواست فردی هم ندارم . یعنی علاقه ای ندارم که دائم معنویتم را امتحان بکنم وهی چیزی طلب کنم تا با وصول آن پای ایمانم محکم شود که دیگر مدتهاست چیزی راضیم نمی کند. در کل هم بگویم که این انتخاب می تواند حاصل یک پروسه و یک فرایند باشد که ما را بسازد
ادامه دارد
گفتگو.م. ساقی. اسماعیل وفا.سری دوم گفتگوها.شماره دوم

سری دوم گفتگوها
.شماره دوم
انقلاب یا تحول 22 بهمن.سلطنت. امامت ومردم
ساقی
در 22 بهمن کشور ایران دچار یک تغییر عظیم شد و می دانیم که این تغییر یعنی سرنگونی نظام سلطنتی با نیروی مردم و با خواست و اراده مردم انجام شد، آیا می شود این نیرو را نادیده گرفت و حرکتی را که به نیروی ملت انجام گرفت انقلاب ندانست و فقط یک تحول دانست.
یغمائی
تحول ضد سلطنتی آری ولی انقلاب نه. باید روی کلمه نیرو و خواست و اراده بیشتر و بسیار دقت کرد. باید دید خواست و اراده و نیرو، به مدد اگاهی و در روشنائی حرکت می کند یا اینکه نیرویی صرفا زائیده روحیه جمعی، و یا نیروئی است که از جای دیگر اعمال می شود و آنرا به پیش می راند. باید دید بهمن از کجا شروع شده است. در طبیعت بهمن که از کوه سرازیر شد برفهای جلو، تابع نیروی او هستند و مجبورند حرکت کنند.روی این باید فکر کرد، روی خیلی چیزهای دیگر هم باید فکر کرد! از این تحولها در منطقه خاورمیانه کم صورت نگرفته. ماجرای شورش بچه سقا در افغانستان و رای دادن ملت به حماس در فلسطین بعد از آنهمه مبارزات از این دست است و گویا خواست یا نیروی مردم در آن دخیل بوده.طالبان هم در میان اقشاری از مردم متاسفانه طالب دارند و جناب ملا عمر در میان مردم مذهبی پاکستان و افغانستان با آن همه جنایت وشقاوت و سر بریدن و آتش زدن جلوی دوربین فیلمبرداری، جا و مکانی دارد. من در باره خواست و نیروی مردم حرفی ندارم. آری مردم بودند و خود من هم در میان مردم بودم، در شهرهای مختلف، در مشهد و یزد و اصفهان، روز هفده شهریور در تهران چند نفر کنار من کشته شدند در آنموقع همه با هم بودند ومن با قاسم مهریزی زاده و محمد و حسن منتظر قائم به تظاهرات رفته بودیم. بعدها این دو برادر که مسلمانانی مومن بئدند از مسئولان سپاه و مملکت شدند و یکی در ماجرای طبس و دومی در تصادف کشته شدند و قاسم مهریزی زاده هم به مجاهدین پیوست و در مشهد با همسرش ثریا شکرانه پس از تحمل رنجها و شکنجه ها تیر باران شدند. در هر حال مردم برای من مقدس بودند و در میان انها هراسی نداشتم! ولی حالا اگر چه هنوز هم مردم تقدس تاریخی خود را برای من دارند، روی تفسیر درست خواست و اراده حرف دارم .من نظر خودم را می گویم.مردم را حتما نمی توان نادیده گرفت ولی بخاطر خود مردم نباید مرعوب کلمه مردم شد. باید بیشتر اندیشید . تکرار میکنم که من هم مثل خیلیها در سال 1357 در میان امواج خروشان مردم در نقاط مختلف فعال بودم. با جماعتی که پس از سقوط شاه هر کدام راه خاصی را انتخاب کردند و به سوئی رفتند.هنوز هم صدای خروش مردم که شعارهاشان یک در میان با شعار مرگ بر شاه،درود بر خمینی همراه بود در گوش دارم.در میان توده ها اینچنین بود. در تظاهرات سطح بالاتر مقداری فرق میکرد ولی نه خیلی زیاد. قبل از آن هم بخاطر مردم زندانی سیاسی یا به زبان حکومتی زندانی ضد امنیتی بودم. برای مردم آزادی و عدالت میخواستم و برای خودم مفهومی والا از حیات و شاید سودای جاودانگی . در آن روزگار فکر میکردم فقط با فدا شدن بخاطر آزادی است که می توان به جاودانگی دست پیدا کرد و راه جاودانگی همان راه مردم است.
انقلاب یا تحول 22 بهمن.سلطنت. امامت ومردم
ساقی
در 22 بهمن کشور ایران دچار یک تغییر عظیم شد و می دانیم که این تغییر یعنی سرنگونی نظام سلطنتی با نیروی مردم و با خواست و اراده مردم انجام شد، آیا می شود این نیرو را نادیده گرفت و حرکتی را که به نیروی ملت انجام گرفت انقلاب ندانست و فقط یک تحول دانست.
یغمائی
تحول ضد سلطنتی آری ولی انقلاب نه. باید روی کلمه نیرو و خواست و اراده بیشتر و بسیار دقت کرد. باید دید خواست و اراده و نیرو، به مدد اگاهی و در روشنائی حرکت می کند یا اینکه نیرویی صرفا زائیده روحیه جمعی، و یا نیروئی است که از جای دیگر اعمال می شود و آنرا به پیش می راند. باید دید بهمن از کجا شروع شده است. در طبیعت بهمن که از کوه سرازیر شد برفهای جلو، تابع نیروی او هستند و مجبورند حرکت کنند.روی این باید فکر کرد، روی خیلی چیزهای دیگر هم باید فکر کرد! از این تحولها در منطقه خاورمیانه کم صورت نگرفته. ماجرای شورش بچه سقا در افغانستان و رای دادن ملت به حماس در فلسطین بعد از آنهمه مبارزات از این دست است و گویا خواست یا نیروی مردم در آن دخیل بوده.طالبان هم در میان اقشاری از مردم متاسفانه طالب دارند و جناب ملا عمر در میان مردم مذهبی پاکستان و افغانستان با آن همه جنایت وشقاوت و سر بریدن و آتش زدن جلوی دوربین فیلمبرداری، جا و مکانی دارد. من در باره خواست و نیروی مردم حرفی ندارم. آری مردم بودند و خود من هم در میان مردم بودم، در شهرهای مختلف، در مشهد و یزد و اصفهان، روز هفده شهریور در تهران چند نفر کنار من کشته شدند در آنموقع همه با هم بودند ومن با قاسم مهریزی زاده و محمد و حسن منتظر قائم به تظاهرات رفته بودیم. بعدها این دو برادر که مسلمانانی مومن بئدند از مسئولان سپاه و مملکت شدند و یکی در ماجرای طبس و دومی در تصادف کشته شدند و قاسم مهریزی زاده هم به مجاهدین پیوست و در مشهد با همسرش ثریا شکرانه پس از تحمل رنجها و شکنجه ها تیر باران شدند. در هر حال مردم برای من مقدس بودند و در میان انها هراسی نداشتم! ولی حالا اگر چه هنوز هم مردم تقدس تاریخی خود را برای من دارند، روی تفسیر درست خواست و اراده حرف دارم .من نظر خودم را می گویم.مردم را حتما نمی توان نادیده گرفت ولی بخاطر خود مردم نباید مرعوب کلمه مردم شد. باید بیشتر اندیشید . تکرار میکنم که من هم مثل خیلیها در سال 1357 در میان امواج خروشان مردم در نقاط مختلف فعال بودم. با جماعتی که پس از سقوط شاه هر کدام راه خاصی را انتخاب کردند و به سوئی رفتند.هنوز هم صدای خروش مردم که شعارهاشان یک در میان با شعار مرگ بر شاه،درود بر خمینی همراه بود در گوش دارم.در میان توده ها اینچنین بود. در تظاهرات سطح بالاتر مقداری فرق میکرد ولی نه خیلی زیاد. قبل از آن هم بخاطر مردم زندانی سیاسی یا به زبان حکومتی زندانی ضد امنیتی بودم. برای مردم آزادی و عدالت میخواستم و برای خودم مفهومی والا از حیات و شاید سودای جاودانگی . در آن روزگار فکر میکردم فقط با فدا شدن بخاطر آزادی است که می توان به جاودانگی دست پیدا کرد و راه جاودانگی همان راه مردم است.
ساقی:
الان در این باره چه فکر میکنید؟
یغمایی:
الان در باره جاودانگی نظر قدیم را ندارم.بحث فلسفی است و باید جای دیگری دنبال کردو صحبت کرد.الان میخواهم وظیفه ام را انجام بدهم و بروم. در حد توان انجام بدهم. مفهوم جاودانگی با تعبیرهای دوران جوانی خسته ام میکند و دیگرچیزی نمی خواهم. همین اندازه که در یک مقطع به خلعت وجود آراسته شدم سپاسگزارم .زندگی گاه بسیار تلخ و غم انگیز ولی چیز عجیبی است، با همه رنجها و دربدریها سپاسگزارم. در دوران جوانی درخواستهایم زیاد بود! الان درخواستی ندارم و این درخواستها تبدیل به احترام شده است. هستی برای من محترم است. مفهوم خدا برای من مفهومی رعب آور نیست! ترسناک نیست! بلکه احترام بر انگیز است.همانطور که برای یک انسان خوب یا یک درخت پر سایه که در کویر به من آرامش و سایه میداد احترام قائلم برای یک مفهوم ناشناس وجودی که هیچوقت در قالب این جهانی و با امکانات ما قابل شناسائی نیست و نخواهد بود بلکه گاهی میتوان او را حس کرد یا به او فکر کرد احترام قائلم. همین و بس. علت وجودی شرور را نمی دانم و متناقضم میکند ولی در بالاترین نقطه بدون هیچ فشاری نوعی احساس قوی احترام در من وجود دارد . به وجود. از مفهوم خدا گرفته تا گربه همسایه که گاه به در آپارتمان من می اید وبا صدای ساز دهنی وارش میو میو میکند. با او احساس برابری و برادری میکنم وبه او احترام میگذارم. گاه حتی حس میکنم او از من بهتر است . گاه حیرت میکنم که کارگاه وجود چرا ماها را اینقدر متفاوت آفریده. گربه. پرنده. انسان زن. مرد. سنگ. آب. آتش. نور و..... و همه از یک ذات واحد روئیده ایم. همه در یک انفجار و زایش همسفر بوده ایم.شاید خنده دار باشد ولی اینطوری شده. فکر میکنم.من و شما و همه پدیده ها مخلوقیم و نه خالق . خالق کیست؟ طبیعت یا جهان ذیشعور یا وجودی ناشناس بنام خدا؟ هر کس انتخابی دارد.من زاده جهانی هستم که اندکی از بسیارش را میشناسم. خیلی اندک. گاهی فکر میکنم در میان سه راز احاطه شده ام. هستی خودم که یک هستی بیولوژیک و تاریخی و اجتماعی است. هستی پیرامون خودم یعنی طبیعت زمین که در ارتباط با منظومه شمسی است و سر انجام در هستی بی پایان جهان سرگیجه آور مادی و انرژیکی که با قوانین سرگیجه آور و ناشناسش زنده است! میچرخد و میخروشد و میرقصد و میرود و در بی نهایت خود گسترده میشود. منقبض میشود و منبسط!ما همه در ارتباط با هم هستیم.من در این میان چقدر وزن دارم؟ کیستم و چیستم؟ من اینطور خودم و دنیای پیرامونم را میبینم. راستی که زاویه دید مذهب معمول در باره این جهان و خدایش چه اندازه است!! بگذاریم کار خودش را بکند که جز این نمیتوانیم کاری بکنیم.در این میان من خودم را به عارفان چه ایرانی و چه غیر ایرانی نزدیک میبینم. گاهی فکر میکنم وقتی بمیرم با کل جهان در می آمیزم و این یعنی نوعی جاودانگی. مرگ را حل شدن میبینم تا نابود شدن هر چند که هیچ بودی نمیتواند نابود شود. عدم یعنی چه. معنای فنا با عدم یکی نیست. چیزی که در عرفان توضیحاتش را میبینیم هر چند عدم هم وحشتی ندارد.در هر حال عارفان حقیقی جهشهای فکری بزرگی دارند و همیشه مورد احترام من بوده اند و دوستشان داشته ام.مقداری نیز به اندیشه های هند و چین در این باره خود را نزدیک میبینم.. برویم سر صحبتمان که این ماجرا سر دراز دارد .
ساقی
در دوران شاه و بیست و دو بهمن بودیم.
یغمائی
بزودی پس از سرنگونی شاه مثل خیلیها رودر روی ملایان قرار گرفتم. آن نیروی عمومی که جهت گیری مرا مشخص کرد درمیان احزاب و سازمانهای سیاسی آن دوران مجاهدین بودند و به طور شخصی از اینکه عدالت و آزادی دارد پایمال می شود آزرده بودم. در طول سالها بارها و بارها از این تحول با نام انقلاب یاد کرده ام و در باره آن نوشته و سروده ام، جندین سرود و ترانه و تعداد زیادی شعر و مقاله. ولی حالا دیگر آن را انقلاب نمی دانم. از بیان این هم پروائی ندارم. بعد از سی سال می توان مقداری واقعی تر فکر کرد و صرفا دنبال انچه این و آن می گویند نرفت.دنبال ذائقه های سیاسی جمعی نرفت. انچه سی سال قبل رخ داد به نظر من یک تحول بزرگ بود که البته ضد سلطنت هم بود و به ریشه دار ترین و بزرگترین نظام شاهنشاهی روی زمین پایان داد، ولی شاه را برد و امام را آورد. سلطنت را برد و ما را به دوران خلافت و امامت پرتاب کرد به قرون وسطی.بد را برد و هزار بار بدتر را آورد. این چه جور انقلابی است. این تحول ما را از فره ایزدی که شاه هیچوقت آشکارا ادعا نکرد که دارد ما را دچار روح الله یعنی روح الله و خدا نمود .دچار ولایت فقیهی کرد که هم درون جمجمه ها را میکاود و هم درون شلوارها را. یک دیکتاتوری مدرن را برد و یک دیکتاتوری بسیار خشن قرون وسطائی را آورد. این انقلاب انقلاب من و ما و سرانجام مردمی که بخاطر آن فریادها کشیدند و جلوی گلوله رفتند و میلیونها نفرشان به استقبال خمینی رفتند و زیر پاهای استبداد مذهبی و یک نظام شیعی آخوندی ، این غول انسانخوار له شدند و می شوند نبود. در پایان و نتیجه، این انقلاب انقلاب آخوندها و کاسبهائی بود که با خونخواری و جنایت قصرهایشان را بر اجساد مردم بر پا کرده اند و دارند می تازند.چرا اسیر شرم و تابوها باشم و باشیم و باز هم بگویم انقلاب بود؟. از خودمان خجالت نکشیم و به دلیل تلاشهائی که کرده ایم با زهم دائم قرقره نکنیم که انقلاب بود. انقلاب را می توان با کار کردهایش شناخت که انقلاب فقط جابجائی نیست.حتی ان جابجائی که مولا در نهج البلاغه میگوید« فتغربلن غربله وتبلبلن بلبله» که غربال میکنم و پائینی ها میایند بالا وبالائی ها پائین، نیست. این شاید برای جامعه ساده مدینه و مکه با چند هزار آدم و مقداری شتر و اسب کافی بود ولی برای جامعه هفتاد میلیونی ایران نه. انقلاب جابجائی نیست که باید دید انکه می اید بالا چه خواهد کرد و چه توانی برای اداره جامعه دارد. باید دید باصطلاح آن قشر مستضعف، بجز مظلومیت و ستم کشیدگی آیا توان اداره و لیاقت فرمان راندن را دارد یا نه. آیا نظام او کاری بهتر از بوروکراسی جا افتاده و خسته و بیمار نظام شاهنشاهی انجام میدهد؟ آلترناتیو واقعا کیست و نتیجه چه خواهد شد. به اینها اصلا فکر نمیکردیم. دستگاه جا افتاده و فاسد آخوندی را در ایران نمیشناختیم. از ریشه های عمومی اش بی خبر بودیم. اگر منظور از انقلاب جابجائی صرف باشد چرا چنگیز خان مغول وتیمور را انقلابی ندانیم. چنگیز به سلطه آهنین خوارزمشاه پایان داد و بیش از صد سال تخم و ترکه اش بر خر مراد سوار بودند . وضع تیمور هم همین طور است. جابجائی را انجام دادند ولی انقلاب نبود. حکایت تاریخ حکایت جابجائی است . در عرصه حاکمیت یک گله گرگ رفته و گله ای دیگر آمده و تاریخ اندکی جلو کشیده است.ولی انقلاب گاهی رخ می دهد.حالا آیه الله خمینی را هم می توان در این راستا دید با این تفاوت که به دلایل تاریخی و با قدرت مذهب ، و همراه با آنچه در پشت پرده انجام شد او توانست از لشکر مردم و من و شما و تقریبا ازاکثریت استفاده کند و بر کرسی قدرت بنشیند و بکند آنچه را کرد. هنوز هم ماجرا ادامه دارد.
ساقی
به کار کردهای انقلاب اشاره شد.چه کار کردهائی مورد نظر است.
یغمائی
کارکردها یکی از پارامترهاست خیلی چیزهای دیگر را هم باید دید.من با توجه به معنائی که از انقلاب در ذهن دارم فکر می کنم انقلاب البته موجب جابجائی می شود . یک طبقه میرود و طبقه دیگری می اید. ولی این کافی نیست که گاه وضع بدتر می شود. باید دید. انقلاب چه اندیشه ای را پس می زند و چه اندیشه ای را تائید می کند و بر می کشد. ایا اندیشه شاه را پس می زند و اندیشه مردگان قرون و اعصار سپری شده را می آورد! کارکردهایش چیست. چند صد هزار نفر را در جنگ می سوزاند! تیربارانهای دوران شاه را که مجموعا چند صد تا بیش نبود می کند صد هزار نفر. در جنگ و در کشتارها و تیر بارانها.شکنجه گاهها را صد برابر می کند! یک مرکز تنفروشی را تبدیل می کند به دویست سیصد تا و... و... و... نیازی به گفتن و مثال زدن بیشتر نیست که همه می دانند و تجربه کرده اند.
ساقی
در مورد این که این انقلاب آتشش تمام نشده و دارد زبانه اش را می کشد و همچنین این که مردم بخاطر ازادی انقلاب کردند و خمینی قرار نبود که رهبر بشود چه فکر می کنید ایا با توجه به این دو مساله نمیشود گفت انقلاب ضد سلطنتی فقط جابجائی نبوده و انقلاب بوده است.
یغمائی
می توانیم اینطور فکر کنیم . فکر می کنم دکتر آریان پور در جامعه شناسی خودش نوشته بود هر سی سال جامعه پتانسیل یک انقلاب را پیدا می کند.الحمدلله تعالی که سی سال تمام شد و می شود امیدوار بود که دو باره انقلاب بشود! اما بطور جدی آیا پس از سی سال اگر انقلابی رخ بدهد همان انقلاب خواهد بود! فکر نمی کنم. آن دوران سپری شد و رفت و گذشت.نسلی که سر بر آورده است نسل سالهای سی و دو تا پنجاه و هفت نیست. کسانی که دارند در زمانهای سپری شده درجا می زنند و فکر می کنند آتش همان انقلاب با همان دود و دم و همان گرما و همان طنینها و آرمانها هنوز هم شعله ور است دارند سر خودشان را گرم می کنند و یا از رویاروئی با واقعیت می هراسند و یا متاسفانه نمی فهمند. آنچه که وجود دارد البته آرمان کهنگی ناپذیر آزادی در تفسیری نوین و گسترده تر و روشن تر از قبل است است و رهائی از فقر استخوانسوز که اتشش خاموشی ناپذیر است.
ساقی
منظور از تفسیر نوین و گسترده و روشن آزادی چیست؟ مگر آزادی هم دچار تغییر در مختوای خودش می شود.
یغمائی
هیچ چیز مطلق نیست. حتی مفهوم خدا که قاعدتا مفهومی مطلق است در روی کره خاکی ما در حال تغییر و گستردگی است چه برسد به مفهوم آزادی که معنا و مفهومی اجتماعی و سیاسی است و دائما در حال تغییر است. معنا و مفهومی که سرداران و بزرگان تاریخ ایران از آزادی داشتند همان چیزی نیست که ما داریم و نسل امروز دارد. تردید نکنید اگر استاد سیس و بابک خرمدین در زمان ستار خان سر بر می آوردند و می خواستند خواستهای قرن چهارم را در قرن سیزدهم بطلبند با ستارخان رو در رو می شدند و نیز مفهوم آزادی در ضمیر ستار خان و میرزا چیزی نیست که امروز وجود دارد. آتش آزادی البته شعله ور است اما این آتش در ان اجاق سال پنجاه و هفت دیگر شعله نمی کشد. این آزادی معنا ومفهومی جز آن آزادی دارد که خیلیها نمی دانستند ماده اش چیست!! ولی فریادش را سر می دادند و سر می دادیم. آزادی باید ذره ذره تفسیر و بازگشائی شودو نتایج سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی اش در روشنائی قرار بگیرد. این آزادی آن آزادیی نیست که مرهون مذهب و فرهنگ مذهبی سال پنجاه و هفت باشد و فقط پشت تریبونها لقلقه زبان هر کسی باشد ولی معنای عملی آن یا نادیده گرفته شود و یا زیر پا له شود. نسل کنونی که در داخل ایران دارد نفس میکشد نسل دوران ما نیست. نمی گویم همه چیزش از نسل دوران ما که بواقع نسلی زیبا و آرمانگرا و فداکار بودبهتر است ولی با نسل ما تفاوتهای فراوان دارد. پس از سی سال، انقلاب می تواند وجود داشته باشد ولی آن انقلاب نیست. چیز دیگری است. کسانی که نمی خواهند این را باور کنند کسانی هستند که می ترسند با قبول این حقیقت آن گذشته پر شکوهی که به آن وصلند گم و گور بشود و آنها بمانندو برهوت. بهتر است گذر زمان و زمان حال و وظایف خودمان را در زمان حال و نسبت به شرایط کنونی دریابیم. سعی نکنیم که زمان حال را در سال پنجاه و هفت ببینیم و یا بدتر اینکه زمان گذشته را به حال تحمیل کنیم که شدنی نیست.انقلاب وجود دارد. حتما هم وجود دارد و آتشش نیرومند تر از قبل سر انجام زبانه خواهد کشید ولی این انقلاب مطمئنا و حتما چیز دیگری خواهد بود و نسلی دیگر با اندیشه ای دیگر و آرمانی که دیگر یک مفهوم کلی مذهبی یا غیر مذهبی نیست و از تاریکی و مه بیرون آمده است این انقلاب را به فرجام خواهد رساند.
ساقی
در هر حال این آرمان باید آرمان آزادی باشد. نسل پنجاه و هفت هم دقیقا دنبال همین آرمان بود . تفاوت چه می تواند باشد.
یغمائی
تعارف را کنار بگذاریم. از قشر و لایه نازک روشنفکران که بگذریم و تا جائی که بدنه تناور توده ها بر می گشت مفهوم آزادی و دموکراسی چقدر جا افتاده بود و روشن بود؟. راستش من گاهی شک می کنم که حتی در آن لایه نازک هم در برخی موارد ادراکی که امروز خودش را نشان می دهد وجود داشت. من امروز میتوانم بگویم به نظر من حتی انقلابیون آن روزگار هم درک درستی از آزادی واقعی نداشتند و خودشان را بجای آزادی گذاشته بودند! من منجمله در سال پنجاه و شش و هفت کارم تهیه اسلاید و فیلم بود و با گروهی که یکی ا استادان دانشگاه مشهد بنام دکتر مستوفی سرپرستش بود کار می کردم. دوربین به دست در همه جا حضور داشتم. در چند متری استانداری مشهد وقتی تانکها تعدادی از زنها را له کردند شاهد قضیه بودم و وقتی مردم تانکها را به آتش کشیدند و سر یکی از رانندگان تانک را با داس بریدند. داشتم عکس می گرفتم که نتوانستم تحمل کنم. در چهارشنبه سیاه مشهد وقتی شهر در زیر رگبار گلوله ها می لرزید درست در کنار من گلوله مسلسلی سنگین مغز جوانی روستائی را که هنوز نامش در ذهنم هست. نامش در اسناد درون جیبش عنبرانی بود، به شیشه کیوسک تلفنی که من پشت آن ایستاده بودم پاشید. در بیمارستان شهناز مشهد شاهد لینچ شدن و له شدن ستوان یا سروان جاویدمند ، افسری نیرومند که از قهرمانان جودو و کاراته بود به دست مردم بودم. صحنه بسیار وحشتناکی بود و نیز در موج آتش و دود و غرش مردم شاهد به دار کشیدن دو سه نفر از ماموران ساواک به پایه مجسمه فرو کشیده شاه بودم. لخت و عریان آنها را با بدنهای دود زده و نیمه سوخته از پا به دار کشیده بودند. صحنه وحشتناکی بود. در این دوران با اعضای گروه به روستاهای فراوانی سر زدیم و اسلاید و فیلمهای تظاهرات و کشتارها را نشان دادیم. بقیه اوقات را نیز شاهد خروش مردم بودم. توده ها فریاد می زدند آزادی . استقلال و پشت سرش می گفتند جمهوری اسلامی. سومی ناقض اولی بود. بعد از ان داد می زدند مرگ بر شاه و درود بر خمینی! که دومی بارها مرتجع تر از اولی بود.من بر خلاف این روزگار که سالهاست از جامعه بزرگ ایران دورم و توسط اخبار می فهمم چه خبرست در آن هنگام با جامعه خودم آمیخته بودم و ایران را حس و درک می کردم. درک مردم از آزادی چه بود.ایا همان درکی بود که مثلا در دانشگاه و در میان هواداران احزاب و گروههای سیاسی رواج داشت.فکر می کنم نه. مفهوم آزادی در میان مردم کوچه و بازار چیز مبهمی بود که با اسلام و مذهب امیخته بود و جنبه تقدس داشت. اینکه شاه دشمن اسلام است. فحشا را ترویج می کند. جوانها را تریاکی و هروئینی می کند. دشمن دین محمد و علی است. با امریکائی ها سر و سر دارد و نوکر انگلیسیهاست و خواهرش فلان است و بهمان. بدون تعارف و پرده پوشی، تنه اصلی جامعه می خواست اسلام بیاید و حکومت عدل اسلامی بر پا شودبذرهای تاریک ومسموم و مقدسی که در طول قرنها کاشته شده بود داشتند میروئیدند و شبکه نیرومند ملایان در سراسر کشور زمام را نهایتا در دست گرفته بود. این را نباید پنهان کرد. شبکه ملایان و شبکه های مذهب از قرن سوم از زمان نواب اربعه، وکلای امام زمان – به اعتقاد شیعه- سر و کله اش پیدا شد و در یک فرایند بسیار بسیار پیجیده در عمق تاریخ و فرهنگ و جامعه و نیز در اعماق روان و ضمیر ناخود آگاه توده های عظیم مردم تار و پود خود را گسترد. این یک فرایند تاریخی و اجتماعی و فرهنگی است و اصلا نباید منکرش شد. خمینی و یا هر کس دیگر که در سال پنجاه و هفت زمام قدرت را به دست گرفت البته می توانست در پشت پرده زد و بندها داشته باشد و داشت ولی او بر موج برخاسته این موجودیت تاریخی و فرهنگی ومذهبی بر منبر قدرت نشست.
ساقی
یعنی خمینی حاصل یک فرایند تاریخی است؟.
یغمائی
حاصل یک فرایند تاریخی بود.چنگیز و تیمور و هیتلر هم حاصل یک فرایند تاریخی بودند. همینطور روی هوا و به دلیل چرخش کواکب آسمانی که سر و کله شان پیدا نشده است. وقتی می گویم خمینی منظورم وجود تاریخی خمینی است که می تواند با هر نام و نشانی سر و کله اش پیدا شود. این وجود در عمق جامعه ایران ودرکشاکش قرون متمادی شکل گرفته بود.این وجود فقط در مسجد و حسینیه حضور نداشت ،بلکه بعنوان یک وجود فرهنگی مذهبی در ضمایر ملت حد اقل بخش عظیمی از مردم ایران حضور داشت. به نظر من تا این را نفهمیم نمی توانیم هولناک بودن وجود نظام استبدادی مذهبی و این همه خونریزی و ستم را بفهمیم و سخت بودن در افتادن با چنین نظامی را که فقط یک ساختار متزلزل مثل سلطنت شاه بود بدانیم. نمی توانیم اشتباهات و عدم فهم برخی از انقلابیون را در روبروئی با این نظام هولناک بدانیم. این وجود و حضور تاریخی هولناک بالقوه، بخش عظیمی از مردم را در تناقض با سلطنت قرار داده بود. اجتماع و سیاست و ارتش در دست شاه بود ولی روانها و خدا و آخرت و جهنم و بهشت و ریزترین مسائل شخصی در دست شیخ. ان گودالهای عظیمی را که قبلا گفتم و در عمق ضمایر وجود داشت در بخش عظیمی ملا و مذهب ملا پر کرده بود و این چیزی بود که نه تنها شاه توجه کافی به ان نکرد بلکه بسیاری از منور الفکران مردمگرا هم به آن توجه نکردند. شاید اگر توجه هم می کردند تا این غول از قوه به فعل در نمی امد و سیلاب خونهای فرو ریخته زیباترین جانهای خردمند این ملت نقاب از چهره اش نمی کند مساله قابل حل نبود که یک فرایند تاریخی را تنها قدرت یک فرایند تاریخی دیگر می تواند در هم بکوبد و این فرایند خرد کننده ضدارتجاع، هم اکنون خودش را دارد می نمایاند با این تفاوت که بر خلاف قبلی که در طول قرنها شکل گرفت این یکی در ظرف سی سال قد و قامتش بلند شده است.
ادامه دارد
ساقی
به کار کردهای انقلاب اشاره شد.چه کار کردهائی مورد نظر است.
یغمائی
کارکردها یکی از پارامترهاست خیلی چیزهای دیگر را هم باید دید.من با توجه به معنائی که از انقلاب در ذهن دارم فکر می کنم انقلاب البته موجب جابجائی می شود . یک طبقه میرود و طبقه دیگری می اید. ولی این کافی نیست که گاه وضع بدتر می شود. باید دید. انقلاب چه اندیشه ای را پس می زند و چه اندیشه ای را تائید می کند و بر می کشد. ایا اندیشه شاه را پس می زند و اندیشه مردگان قرون و اعصار سپری شده را می آورد! کارکردهایش چیست. چند صد هزار نفر را در جنگ می سوزاند! تیربارانهای دوران شاه را که مجموعا چند صد تا بیش نبود می کند صد هزار نفر. در جنگ و در کشتارها و تیر بارانها.شکنجه گاهها را صد برابر می کند! یک مرکز تنفروشی را تبدیل می کند به دویست سیصد تا و... و... و... نیازی به گفتن و مثال زدن بیشتر نیست که همه می دانند و تجربه کرده اند.
ساقی
در مورد این که این انقلاب آتشش تمام نشده و دارد زبانه اش را می کشد و همچنین این که مردم بخاطر ازادی انقلاب کردند و خمینی قرار نبود که رهبر بشود چه فکر می کنید ایا با توجه به این دو مساله نمیشود گفت انقلاب ضد سلطنتی فقط جابجائی نبوده و انقلاب بوده است.
یغمائی
می توانیم اینطور فکر کنیم . فکر می کنم دکتر آریان پور در جامعه شناسی خودش نوشته بود هر سی سال جامعه پتانسیل یک انقلاب را پیدا می کند.الحمدلله تعالی که سی سال تمام شد و می شود امیدوار بود که دو باره انقلاب بشود! اما بطور جدی آیا پس از سی سال اگر انقلابی رخ بدهد همان انقلاب خواهد بود! فکر نمی کنم. آن دوران سپری شد و رفت و گذشت.نسلی که سر بر آورده است نسل سالهای سی و دو تا پنجاه و هفت نیست. کسانی که دارند در زمانهای سپری شده درجا می زنند و فکر می کنند آتش همان انقلاب با همان دود و دم و همان گرما و همان طنینها و آرمانها هنوز هم شعله ور است دارند سر خودشان را گرم می کنند و یا از رویاروئی با واقعیت می هراسند و یا متاسفانه نمی فهمند. آنچه که وجود دارد البته آرمان کهنگی ناپذیر آزادی در تفسیری نوین و گسترده تر و روشن تر از قبل است است و رهائی از فقر استخوانسوز که اتشش خاموشی ناپذیر است.
ساقی
منظور از تفسیر نوین و گسترده و روشن آزادی چیست؟ مگر آزادی هم دچار تغییر در مختوای خودش می شود.
یغمائی
هیچ چیز مطلق نیست. حتی مفهوم خدا که قاعدتا مفهومی مطلق است در روی کره خاکی ما در حال تغییر و گستردگی است چه برسد به مفهوم آزادی که معنا و مفهومی اجتماعی و سیاسی است و دائما در حال تغییر است. معنا و مفهومی که سرداران و بزرگان تاریخ ایران از آزادی داشتند همان چیزی نیست که ما داریم و نسل امروز دارد. تردید نکنید اگر استاد سیس و بابک خرمدین در زمان ستار خان سر بر می آوردند و می خواستند خواستهای قرن چهارم را در قرن سیزدهم بطلبند با ستارخان رو در رو می شدند و نیز مفهوم آزادی در ضمیر ستار خان و میرزا چیزی نیست که امروز وجود دارد. آتش آزادی البته شعله ور است اما این آتش در ان اجاق سال پنجاه و هفت دیگر شعله نمی کشد. این آزادی معنا ومفهومی جز آن آزادی دارد که خیلیها نمی دانستند ماده اش چیست!! ولی فریادش را سر می دادند و سر می دادیم. آزادی باید ذره ذره تفسیر و بازگشائی شودو نتایج سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی اش در روشنائی قرار بگیرد. این آزادی آن آزادیی نیست که مرهون مذهب و فرهنگ مذهبی سال پنجاه و هفت باشد و فقط پشت تریبونها لقلقه زبان هر کسی باشد ولی معنای عملی آن یا نادیده گرفته شود و یا زیر پا له شود. نسل کنونی که در داخل ایران دارد نفس میکشد نسل دوران ما نیست. نمی گویم همه چیزش از نسل دوران ما که بواقع نسلی زیبا و آرمانگرا و فداکار بودبهتر است ولی با نسل ما تفاوتهای فراوان دارد. پس از سی سال، انقلاب می تواند وجود داشته باشد ولی آن انقلاب نیست. چیز دیگری است. کسانی که نمی خواهند این را باور کنند کسانی هستند که می ترسند با قبول این حقیقت آن گذشته پر شکوهی که به آن وصلند گم و گور بشود و آنها بمانندو برهوت. بهتر است گذر زمان و زمان حال و وظایف خودمان را در زمان حال و نسبت به شرایط کنونی دریابیم. سعی نکنیم که زمان حال را در سال پنجاه و هفت ببینیم و یا بدتر اینکه زمان گذشته را به حال تحمیل کنیم که شدنی نیست.انقلاب وجود دارد. حتما هم وجود دارد و آتشش نیرومند تر از قبل سر انجام زبانه خواهد کشید ولی این انقلاب مطمئنا و حتما چیز دیگری خواهد بود و نسلی دیگر با اندیشه ای دیگر و آرمانی که دیگر یک مفهوم کلی مذهبی یا غیر مذهبی نیست و از تاریکی و مه بیرون آمده است این انقلاب را به فرجام خواهد رساند.
ساقی
در هر حال این آرمان باید آرمان آزادی باشد. نسل پنجاه و هفت هم دقیقا دنبال همین آرمان بود . تفاوت چه می تواند باشد.
یغمائی
تعارف را کنار بگذاریم. از قشر و لایه نازک روشنفکران که بگذریم و تا جائی که بدنه تناور توده ها بر می گشت مفهوم آزادی و دموکراسی چقدر جا افتاده بود و روشن بود؟. راستش من گاهی شک می کنم که حتی در آن لایه نازک هم در برخی موارد ادراکی که امروز خودش را نشان می دهد وجود داشت. من امروز میتوانم بگویم به نظر من حتی انقلابیون آن روزگار هم درک درستی از آزادی واقعی نداشتند و خودشان را بجای آزادی گذاشته بودند! من منجمله در سال پنجاه و شش و هفت کارم تهیه اسلاید و فیلم بود و با گروهی که یکی ا استادان دانشگاه مشهد بنام دکتر مستوفی سرپرستش بود کار می کردم. دوربین به دست در همه جا حضور داشتم. در چند متری استانداری مشهد وقتی تانکها تعدادی از زنها را له کردند شاهد قضیه بودم و وقتی مردم تانکها را به آتش کشیدند و سر یکی از رانندگان تانک را با داس بریدند. داشتم عکس می گرفتم که نتوانستم تحمل کنم. در چهارشنبه سیاه مشهد وقتی شهر در زیر رگبار گلوله ها می لرزید درست در کنار من گلوله مسلسلی سنگین مغز جوانی روستائی را که هنوز نامش در ذهنم هست. نامش در اسناد درون جیبش عنبرانی بود، به شیشه کیوسک تلفنی که من پشت آن ایستاده بودم پاشید. در بیمارستان شهناز مشهد شاهد لینچ شدن و له شدن ستوان یا سروان جاویدمند ، افسری نیرومند که از قهرمانان جودو و کاراته بود به دست مردم بودم. صحنه بسیار وحشتناکی بود و نیز در موج آتش و دود و غرش مردم شاهد به دار کشیدن دو سه نفر از ماموران ساواک به پایه مجسمه فرو کشیده شاه بودم. لخت و عریان آنها را با بدنهای دود زده و نیمه سوخته از پا به دار کشیده بودند. صحنه وحشتناکی بود. در این دوران با اعضای گروه به روستاهای فراوانی سر زدیم و اسلاید و فیلمهای تظاهرات و کشتارها را نشان دادیم. بقیه اوقات را نیز شاهد خروش مردم بودم. توده ها فریاد می زدند آزادی . استقلال و پشت سرش می گفتند جمهوری اسلامی. سومی ناقض اولی بود. بعد از ان داد می زدند مرگ بر شاه و درود بر خمینی! که دومی بارها مرتجع تر از اولی بود.من بر خلاف این روزگار که سالهاست از جامعه بزرگ ایران دورم و توسط اخبار می فهمم چه خبرست در آن هنگام با جامعه خودم آمیخته بودم و ایران را حس و درک می کردم. درک مردم از آزادی چه بود.ایا همان درکی بود که مثلا در دانشگاه و در میان هواداران احزاب و گروههای سیاسی رواج داشت.فکر می کنم نه. مفهوم آزادی در میان مردم کوچه و بازار چیز مبهمی بود که با اسلام و مذهب امیخته بود و جنبه تقدس داشت. اینکه شاه دشمن اسلام است. فحشا را ترویج می کند. جوانها را تریاکی و هروئینی می کند. دشمن دین محمد و علی است. با امریکائی ها سر و سر دارد و نوکر انگلیسیهاست و خواهرش فلان است و بهمان. بدون تعارف و پرده پوشی، تنه اصلی جامعه می خواست اسلام بیاید و حکومت عدل اسلامی بر پا شودبذرهای تاریک ومسموم و مقدسی که در طول قرنها کاشته شده بود داشتند میروئیدند و شبکه نیرومند ملایان در سراسر کشور زمام را نهایتا در دست گرفته بود. این را نباید پنهان کرد. شبکه ملایان و شبکه های مذهب از قرن سوم از زمان نواب اربعه، وکلای امام زمان – به اعتقاد شیعه- سر و کله اش پیدا شد و در یک فرایند بسیار بسیار پیجیده در عمق تاریخ و فرهنگ و جامعه و نیز در اعماق روان و ضمیر ناخود آگاه توده های عظیم مردم تار و پود خود را گسترد. این یک فرایند تاریخی و اجتماعی و فرهنگی است و اصلا نباید منکرش شد. خمینی و یا هر کس دیگر که در سال پنجاه و هفت زمام قدرت را به دست گرفت البته می توانست در پشت پرده زد و بندها داشته باشد و داشت ولی او بر موج برخاسته این موجودیت تاریخی و فرهنگی ومذهبی بر منبر قدرت نشست.
ساقی
یعنی خمینی حاصل یک فرایند تاریخی است؟.
یغمائی
حاصل یک فرایند تاریخی بود.چنگیز و تیمور و هیتلر هم حاصل یک فرایند تاریخی بودند. همینطور روی هوا و به دلیل چرخش کواکب آسمانی که سر و کله شان پیدا نشده است. وقتی می گویم خمینی منظورم وجود تاریخی خمینی است که می تواند با هر نام و نشانی سر و کله اش پیدا شود. این وجود در عمق جامعه ایران ودرکشاکش قرون متمادی شکل گرفته بود.این وجود فقط در مسجد و حسینیه حضور نداشت ،بلکه بعنوان یک وجود فرهنگی مذهبی در ضمایر ملت حد اقل بخش عظیمی از مردم ایران حضور داشت. به نظر من تا این را نفهمیم نمی توانیم هولناک بودن وجود نظام استبدادی مذهبی و این همه خونریزی و ستم را بفهمیم و سخت بودن در افتادن با چنین نظامی را که فقط یک ساختار متزلزل مثل سلطنت شاه بود بدانیم. نمی توانیم اشتباهات و عدم فهم برخی از انقلابیون را در روبروئی با این نظام هولناک بدانیم. این وجود و حضور تاریخی هولناک بالقوه، بخش عظیمی از مردم را در تناقض با سلطنت قرار داده بود. اجتماع و سیاست و ارتش در دست شاه بود ولی روانها و خدا و آخرت و جهنم و بهشت و ریزترین مسائل شخصی در دست شیخ. ان گودالهای عظیمی را که قبلا گفتم و در عمق ضمایر وجود داشت در بخش عظیمی ملا و مذهب ملا پر کرده بود و این چیزی بود که نه تنها شاه توجه کافی به ان نکرد بلکه بسیاری از منور الفکران مردمگرا هم به آن توجه نکردند. شاید اگر توجه هم می کردند تا این غول از قوه به فعل در نمی امد و سیلاب خونهای فرو ریخته زیباترین جانهای خردمند این ملت نقاب از چهره اش نمی کند مساله قابل حل نبود که یک فرایند تاریخی را تنها قدرت یک فرایند تاریخی دیگر می تواند در هم بکوبد و این فرایند خرد کننده ضدارتجاع، هم اکنون خودش را دارد می نمایاند با این تفاوت که بر خلاف قبلی که در طول قرنها شکل گرفت این یکی در ظرف سی سال قد و قامتش بلند شده است.
ادامه دارد
۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه
جند خاطره و من بلوچها را دوست دارم. اسماعیل وفا
چند خاطره ومن بلوچها را دوست دارم
اسماعیل وفا یغمایی
امروز روز سختی را گذرانده ام و بسیار خسته ام.ساعت دو بعد از نیمه شب است. خبر عبدالمالک ریگی را که خواندم بفکر بلوچها افتادم. چندان عبدالمالک را و کارهایش را نمیشناسم. در روزنامه ها چیزهائی خوانده ام. فامیلش برایم آشناست. من به دلیل کار پدرم که به علت روحیات و بیابان و طبیعت دوستی و نیز کله شقی اش سر از بلوچستان و سیستان در آورد این منطقه را می شناسم. یعنی از یک سالگی تاده یازده سالگی را در بلوچستان بوده ام.
در سراوان در مدرسه «داور پناه» الفبا را معلمی بلوچ بمن آموخت. اسمش آقای جمالزهی بود. موقع برگشتن همیشه از درب خانه آقائی بنام کوزه کنانی رد میشدم او همیشه آنموقع درب خانه اش میایستاد و به بچه ها آب نبات میداد.مردی بود شصت و پنج شش ساله با قد بلند و سر طاس و موهای دور سر سفید و لباس سفید هم میپوشید. من به نحو عجیبی فکر میکردم خدا شبیه اوست و هنوز هم وقتی به خدا فکر میکنم زود با چهره آقای کوزه کنانی خودش را نشان میدهد. معمولا میان راه و بعد از خانه آقای کوزه کنانی بیراهه میرفتم و از مسیر رودخانه ای که بهارها پر
آب میشد خودم را به خانه میرساندم.این رودخانه شهر سراوان را به دوقسمت تقسیم میکرد. اگر از این مسیر نمی رفتم معمولا با مرد بلوچی که ساز قیچک میزد برخورد میکردم. او قیچک میزد و میخواند و اگر کسی به او چیزی میداد میگرفت و اگر نه طلب نمی کرد. بعضی وقتها من کنار او میایستادم و میگفتم قیچک بزن. مرد بلوچ معمولا بلوچی میخواند ولی برای من قیچکش را که سازی میان ویلن و کمانچه بود به صدا در می آورد و می خواند
دانا خدای مهربان
اندر زمین و اسمان
هر کس بگوید حرف زشت
جایش نباشد در بهشت
به خانه که میرسیدم با دهانم صدای قیچکش را تقلید میکردم و شعرها را با همان آهنگ آنقدر می خواندم که سر انجام مادرم را عصبانی میکردم ولی در هر حال آقای کوزه کنانی و آن مرد قیچک زن اولین معلمان فلسفه من بودند و خدائی را در ذهن من ترسیم کردند که هچوقت از او نترسیده ام و هیچوقت رهایش نکرده ام. خدائی با سیما و طعم آبنبات آقای کوزه کنانی و صدای خوش قیچک مرد بلوچ.
شهردار سراوان در آنموقع سردار میر مراد ریگی بود که همان سالها، سالهای سی و هفت و هشت در هنگام شکار بطور مشکوکی به ضرب گلوله کشته شد. در سراوان مولوی عبدالله و مولوی عبدالعزیز دو روحانی مشهور سنی دوستان پدرمن بودند و من هم گاهی با پدرم به مجالس بحثشان میرفتم. چیزی از بحثهایشان نمی فهمیدم که مثلا علی بیشتر برای جانشینی مناسب بوده یا ابوبکر ولی تنقلات مجلسی را که در آن بحث بر سر علی و ابوبکر بود بسیار دوست داشتم و مجلس مولویها بسیار غنی بود. پدرم میخواست بفهمد شیعیان بر حق ترند یا سنی ها و بعدها فهمید هردو جماعت خوبند وبر حق اند و بنده خدا.
من لباس بلوچی میپوشیدم. پدرم هم همین لباس را میپوشید و سبیلهای بزرگی گذاشته بود و مانند سرداران بلوچ نوکشان را می تابید. آقای ظریف پور مسئول کارخانه برق سراوان در سال 1337 نیز سبیلهای بلوچی عجیبی داشت. در سراوان سنیها وشیعه ها و نیز چند بهائی، خانواده های آزاده و سر افراز، که مغازه داشتند با هم رفیق بودند و فضا خیلی دوستانه بود. آزاده ها آدمهای بسیار خوبی بودند و برادرم نزد یکی از بهائیان درس انگلیسی میخواند.در این فضای دوستانه ،آنقدر من (که پنجسال داشتم) احساس امنیت میکردم که بدون اجازه پدر و مادرم، چند روز به قلعه بلوچها که در کنار نخلستان قرار داشت رفتم و باعث شدم که خاواده ام فکر کنند من در چاه افتاده ام. در این چند روز و شب بی خیال خانواده مهمان بلوچها بودم و آنها با چه محبتی از من نگهداری کردند. آبگوشتهای تند و تیزشان را سخت دوست داشتم و روز پنجم یکی از بلوچها به من زنجیرساعت کوچک ماری شکلی هدیه داد که
به جلیقه ام آویختم و به خانه برگشتم وچنان کتکی خوردم که از برگشتن پشیمان شدم.در سراوان خواهرکوچکم فرح مریض شد و مرد. مادرم فریاد میکشید و نمی گذاشت برای دفن ببرندش ولی سرانجام تسلیم شد. بعد بسیای زنهای بلوچ برای دلداری او به خانه ما آمدند و مادرم آرام شد. در سراوان نخستین هجوم ملخ را دیدم. آسمان سیاه شده بود میلیونها ملخ آمدند. ما هر چه را داشتیم به صدا آوردیم ولی ملخها تمام برگهای باغ بزرگ خانه ما را خوردند و رفتند. دو روز بعد موقع رفتن گونی های بزرگ ملخ برشته شده را دیدم که در کنار خیابان میفروختند. در سراوان فهمیدم ملخ را میخورند و برای اولین بار ملخ خوردم.
در سراوان پسر کوچک بلوچ یتیمی بنام محمد امرا برای کار به خانه ما آمد. بچه ها خیلی زیاد بودند. مادر هر دو سال یک بچه می آورد. محمد امرا آمد تا به مادرم کمک کند. او ده یازده ساله بود و با ما ماند خواهران او عایشه و فاطمه می آمدند و نان میپختند. محمد بعدها با خانواده ما به خاش و زاهدان و یزد آمد و در کنار ما درس خواند و سر انجام به تهران رفت تا خدمت سربازی اش را انجام دهد. بعد از سربازی پدرم میخواست در ولایت خودمان دامادش کند و زیور را به او بدهد. زیور دختر زیبای حوریه یکی از زنان روستای ما بود که پدرش مرده بود ولی محمد امرا قبول نکرد او زن بلوچ می خواست. به سراوان بازگشت وبا دختر دلخواهش ازدواج کرد و به تهران آمد و تا پایان عمرش که در سی و چند سالگی با بیماری سرطان تمام شد دوست فامیل ما بود. محمد امرا چند تا از خواهران و برادران مرا مثل دایه پرورد. من وقتی کوچک بودم گاه آزارش میدادم و حالا شرمنده ام. در خاش بازهم با بلوچها بودم. در مدرسه سعدی خاش معلمان بلوچ به من ادبیات فارسی یاد دادند. حساب و هندسه و علم الاشیا یاد دادند. و نیز فقه حنفی یاد
دادندو تعلیمات دینی ما تعلیمات فقه حنفی بود چون خاش سنی نشین بود. در خاش گاه سوار بر الاغ علی آبی که به مزرعه حیدر آباد میرفت و از آنجا آب میاورد و میفروخت به حیدر آباد میرفتم و پیاده بر میگشتم.یادم نمیرود در عروسی دختر علی آبی شیرینی مفصلی خوردم که با دل درد به خانه برگشتم. قلعه ای درنزدیکی خاش بود که اسمش یادم رفته احتمالا قلعه دوستمحمد خان بود. چیزهائی در باره قلعه شنیده بودم و کنجکاوانه میرفتم تا پوکه های فشنگ یاعیان بلوچ را بیابم. برکت پسر همسن و سال بلوچ دوست نزدیک من بود.تمام انجیرهای درخت انجیر مدرسه سعدی را ما خام خام با هم و دور از چشمهای آقای معاشری مدیر مدرسه میخوردیم. در برگشتن هم بنه بوداده و کسول میخریدیم و خوردن را ادامه میدادیم. کلاس چهارم بودم. خواهر برکت زن دوم آقای عادلپور یکی از کارمندان ساکن در خاش بود. آقای عادلپور همزمان دوتا زن داشت.از زن اولش دختر بانمکی همسن من به اسم فتانه داشت که گلوی من در هشت سالگی پیش او گیر کرده بود. اولین غزل عاشقانه ام را در همان سن و سال برای او سرودم که بیت اولش یادم است
ای دلبر من وای کجا وای کجائی
فتانه من وای کجا وای کجائی
حالا با تعجب میبینم وزنش و ردیفش کاملا درست است ولی قافیه اش نادرست که دلبر با فتانه قافیه شده است. شعرم را به برکت دادم و از او خواستم به فتانه برساند .نمیدانم فتانه چی فکر کرد ولی من تا در خاش بودم به یاد او این شعر را زمزمه میکردم. در خاش بلوچی هم حرف میزدم. از سراوان زبان بلوچی را که حالا متاسفانه فراموش کرده ام یاد گرفته بودم و در مدرسه با همدرسان بلوچم بلوچی حرف میزدم
جودی سر جودی.چکو مکان جودن سرجودن
خوبی خیلی خوبی. بجه مچه ها خوبن.
در خاش ولی محمد خدمتگار اداره پدرم که در سن شصت سالگی نور بی بی بیست ساله را گرفته بود بمن دوچرخه سواری را یاد داد.وقتی دوچرخه سواری را یاد گرفتم بیچاره اش کردم و دائم دوچرخه اش را کش میرفتم و در چند تا خیابان خاش تاخت میزدم و او به دنبالم میدوید.ولی محمد از زن اولش سه تا بچه داشت. زینب و خدیجه و اسم پسرش گمانم رحمان بود . خدیجه زیبا و سفید چهره و زینب سیاه چرده و بانمک بود و گاهی بزمین می افتاد . بیماری صرع داشت. دخترها پانزده شانزده ساله و رحمان یازده ساله بود. زینب و خدیجه بسیار به مادر من کمک میکردند و رحمان بمن یاد دادچطور با گل شتریک کوهانه و دو کوهانه درست کنم و آنها را با آتش بپزم تا محکم شوند. خودش هم چند تا شتر بمن هدیه داد. من هر هفته تعدادی شتر میساختم و در مدرسه میفروختم تا هنگامی که آقای معاشری متوجه شد من به تجارت شتر پخته مشغولم و آن را ممنوع اعلام کرد ومن از تجارت محروم شدم .در خاش برادرم امیر در سال 1340 به دنیا آمد. من هشت ساله بودم و وقتی امیر به دنیا آمد تقی خان ریگی که هم فامیل عبدالمالک بود یک کیسه کوچک گلدوزی شده مخملی که هفت هشت تا اشرفی طلا در آن بود به مادرم چشم روشنی داد و گفت :خانم امیر در بلوچستان به دنیا آمده و بلوچ است. این را به او بگوئید.
اسماعیل وفا یغمایی
امروز روز سختی را گذرانده ام و بسیار خسته ام.ساعت دو بعد از نیمه شب است. خبر عبدالمالک ریگی را که خواندم بفکر بلوچها افتادم. چندان عبدالمالک را و کارهایش را نمیشناسم. در روزنامه ها چیزهائی خوانده ام. فامیلش برایم آشناست. من به دلیل کار پدرم که به علت روحیات و بیابان و طبیعت دوستی و نیز کله شقی اش سر از بلوچستان و سیستان در آورد این منطقه را می شناسم. یعنی از یک سالگی تاده یازده سالگی را در بلوچستان بوده ام.
در سراوان در مدرسه «داور پناه» الفبا را معلمی بلوچ بمن آموخت. اسمش آقای جمالزهی بود. موقع برگشتن همیشه از درب خانه آقائی بنام کوزه کنانی رد میشدم او همیشه آنموقع درب خانه اش میایستاد و به بچه ها آب نبات میداد.مردی بود شصت و پنج شش ساله با قد بلند و سر طاس و موهای دور سر سفید و لباس سفید هم میپوشید. من به نحو عجیبی فکر میکردم خدا شبیه اوست و هنوز هم وقتی به خدا فکر میکنم زود با چهره آقای کوزه کنانی خودش را نشان میدهد. معمولا میان راه و بعد از خانه آقای کوزه کنانی بیراهه میرفتم و از مسیر رودخانه ای که بهارها پر

دانا خدای مهربان
اندر زمین و اسمان
هر کس بگوید حرف زشت
جایش نباشد در بهشت
به خانه که میرسیدم با دهانم صدای قیچکش را تقلید میکردم و شعرها را با همان آهنگ آنقدر می خواندم که سر انجام مادرم را عصبانی میکردم ولی در هر حال آقای کوزه کنانی و آن مرد قیچک زن اولین معلمان فلسفه من بودند و خدائی را در ذهن من ترسیم کردند که هچوقت از او نترسیده ام و هیچوقت رهایش نکرده ام. خدائی با سیما و طعم آبنبات آقای کوزه کنانی و صدای خوش قیچک مرد بلوچ.
شهردار سراوان در آنموقع سردار میر مراد ریگی بود که همان سالها، سالهای سی و هفت و هشت در هنگام شکار بطور مشکوکی به ضرب گلوله کشته شد. در سراوان مولوی عبدالله و مولوی عبدالعزیز دو روحانی مشهور سنی دوستان پدرمن بودند و من هم گاهی با پدرم به مجالس بحثشان میرفتم. چیزی از بحثهایشان نمی فهمیدم که مثلا علی بیشتر برای جانشینی مناسب بوده یا ابوبکر ولی تنقلات مجلسی را که در آن بحث بر سر علی و ابوبکر بود بسیار دوست داشتم و مجلس مولویها بسیار غنی بود. پدرم میخواست بفهمد شیعیان بر حق ترند یا سنی ها و بعدها فهمید هردو جماعت خوبند وبر حق اند و بنده خدا.
من لباس بلوچی میپوشیدم. پدرم هم همین لباس را میپوشید و سبیلهای بزرگی گذاشته بود و مانند سرداران بلوچ نوکشان را می تابید. آقای ظریف پور مسئول کارخانه برق سراوان در سال 1337 نیز سبیلهای بلوچی عجیبی داشت. در سراوان سنیها وشیعه ها و نیز چند بهائی، خانواده های آزاده و سر افراز، که مغازه داشتند با هم رفیق بودند و فضا خیلی دوستانه بود. آزاده ها آدمهای بسیار خوبی بودند و برادرم نزد یکی از بهائیان درس انگلیسی میخواند.در این فضای دوستانه ،آنقدر من (که پنجسال داشتم) احساس امنیت میکردم که بدون اجازه پدر و مادرم، چند روز به قلعه بلوچها که در کنار نخلستان قرار داشت رفتم و باعث شدم که خاواده ام فکر کنند من در چاه افتاده ام. در این چند روز و شب بی خیال خانواده مهمان بلوچها بودم و آنها با چه محبتی از من نگهداری کردند. آبگوشتهای تند و تیزشان را سخت دوست داشتم و روز پنجم یکی از بلوچها به من زنجیرساعت کوچک ماری شکلی هدیه داد که

در سراوان پسر کوچک بلوچ یتیمی بنام محمد امرا برای کار به خانه ما آمد. بچه ها خیلی زیاد بودند. مادر هر دو سال یک بچه می آورد. محمد امرا آمد تا به مادرم کمک کند. او ده یازده ساله بود و با ما ماند خواهران او عایشه و فاطمه می آمدند و نان میپختند. محمد بعدها با خانواده ما به خاش و زاهدان و یزد آمد و در کنار ما درس خواند و سر انجام به تهران رفت تا خدمت سربازی اش را انجام دهد. بعد از سربازی پدرم میخواست در ولایت خودمان دامادش کند و زیور را به او بدهد. زیور دختر زیبای حوریه یکی از زنان روستای ما بود که پدرش مرده بود ولی محمد امرا قبول نکرد او زن بلوچ می خواست. به سراوان بازگشت وبا دختر دلخواهش ازدواج کرد و به تهران آمد و تا پایان عمرش که در سی و چند سالگی با بیماری سرطان تمام شد دوست فامیل ما بود. محمد امرا چند تا از خواهران و برادران مرا مثل دایه پرورد. من وقتی کوچک بودم گاه آزارش میدادم و حالا شرمنده ام. در خاش بازهم با بلوچها بودم. در مدرسه سعدی خاش معلمان بلوچ به من ادبیات فارسی یاد دادند. حساب و هندسه و علم الاشیا یاد دادند. و نیز فقه حنفی یاد

ای دلبر من وای کجا وای کجائی
فتانه من وای کجا وای کجائی
حالا با تعجب میبینم وزنش و ردیفش کاملا درست است ولی قافیه اش نادرست که دلبر با فتانه قافیه شده است. شعرم را به برکت دادم و از او خواستم به فتانه برساند .نمیدانم فتانه چی فکر کرد ولی من تا در خاش بودم به یاد او این شعر را زمزمه میکردم. در خاش بلوچی هم حرف میزدم. از سراوان زبان بلوچی را که حالا متاسفانه فراموش کرده ام یاد گرفته بودم و در مدرسه با همدرسان بلوچم بلوچی حرف میزدم
جودی سر جودی.چکو مکان جودن سرجودن
خوبی خیلی خوبی. بجه مچه ها خوبن.
در خاش ولی محمد خدمتگار اداره پدرم که در سن شصت سالگی نور بی بی بیست ساله را گرفته بود بمن دوچرخه سواری را یاد داد.وقتی دوچرخه سواری را یاد گرفتم بیچاره اش کردم و دائم دوچرخه اش را کش میرفتم و در چند تا خیابان خاش تاخت میزدم و او به دنبالم میدوید.ولی محمد از زن اولش سه تا بچه داشت. زینب و خدیجه و اسم پسرش گمانم رحمان بود . خدیجه زیبا و سفید چهره و زینب سیاه چرده و بانمک بود و گاهی بزمین می افتاد . بیماری صرع داشت. دخترها پانزده شانزده ساله و رحمان یازده ساله بود. زینب و خدیجه بسیار به مادر من کمک میکردند و رحمان بمن یاد دادچطور با گل شتریک کوهانه و دو کوهانه درست کنم و آنها را با آتش بپزم تا محکم شوند. خودش هم چند تا شتر بمن هدیه داد. من هر هفته تعدادی شتر میساختم و در مدرسه میفروختم تا هنگامی که آقای معاشری متوجه شد من به تجارت شتر پخته مشغولم و آن را ممنوع اعلام کرد ومن از تجارت محروم شدم .در خاش برادرم امیر در سال 1340 به دنیا آمد. من هشت ساله بودم و وقتی امیر به دنیا آمد تقی خان ریگی که هم فامیل عبدالمالک بود یک کیسه کوچک گلدوزی شده مخملی که هفت هشت تا اشرفی طلا در آن بود به مادرم چشم روشنی داد و گفت :خانم امیر در بلوچستان به دنیا آمده و بلوچ است. این را به او بگوئید.
تقی خان ریگی مرد بلند قامت نیرومندی بود با چهره ای مغرور و زیبا و موهای صاف سیاه روغن زده اش را به بالا خیلی مرتب شانه میکرد و هیچوقت ایستاده آب نمی خورد.فکر میکنم آنموقع سی سال داشت. با اسب و تفنگ همیشه می آمد و اسبش را که خیلی درشت بوددر خانه کناری ما خانه آقائی بنام بشاش که من تا مدتها فکر میکردم فامیلش بدشاش است و از فامیل او تعجب میکردم، زیر درخت توت میبست و بعد می آمد به خانه ما. معلوم نبود تقی خان کجاست و چه میکند. یعنی من نمیدانستم ولی اوظاهرا در استخدام اداره آمار خاش به ریاست پدر من بود. تقی خان ریگی یک خان بود و تنها استخدام شده بود تا بر اعتبار اجتماعی اش بیفزاید، ولی نه نیازی به پول و نه نیازی به کار داشت. پدر من هم کاری به کار او نداشت. با هم رفیق بودند و هریک کار خودشان را میکردند.
حوض بسیار بزرگی در وسط شهر و در تنها میدان شهر خاش وجود داشت که عمقش دو متر بود و قطرش شاید بیست متر. مقابل حوض حمام شهر بود و کنارش مغازه شیرینی فروشی اقای عندلیبی که بجز شیرینی کتاب هفته به سر پرستی احمد ش
املو را هم میفروخت.پدرم تمام روزنامه ها و مجله ها را آبونه بود و هر روز به این مغازه سر میزد و شیرینی و قهوه میخورد و مجله میخرید. یکروز در مغازه آقای عندلیبی متوجه شدم که عده ای در حوض بزرگ مشغول شنا کردنند و بعد معلوم شد شهرداری اجازه داده با پرداخت دو ریال افراد در آنجا شنا کنند. هوائی شدم و آنقدر قرولند و گریه و زاری کردم که ابوی قبول کرد بروم و آنجا شنا کنم و چون شنا بلد نبودم مسئول حوض که یک بلوچ بود بمن شنا یاد داد .
کلاس پنجم که تمام شد ابوی روانه زاهدان شد. تقی خان برای مشایعتمان آمد و تا وقتی اتوبوس راه افتاد دم در گاراژ بود. مادرم اشرفی ها را با صاحب آنها یعنی امیر به زاهدان آورد. امیر را سالها بعد ملاها دار زدند و نفهمیدم مادرم با اشرفیها چه کرد. احتمالا در دهسال آخر عمرش آنها را فروخت تا بتواند بلیط رفت و برگشت یزد-مشهد،برای دیدار مزار امیر را که در مشهد به خاک رفت تهیه کند. در زاهدان به مدرسه محمد رضاشاه رفتم. آنجا هم بلوچها بودندو سینمائی بود بنام فروردین و من میخواستم که هفته ای دو سه بار سینما بروم ولی پول کافی نداشتم. بلوچی در آنجا کار میکرد که پس از چگ و چانه زدن زیاد قبول میکرد با یکی دو ریال مرا راه بدهد.فیلم سنگام و ششمین کلبه خوشبختی را بارها و بارهادر این سینما دیدم. سر انجام وقتی پدر بطور زود رس تقاضای بازنشستگی کرد تا برود و تا آخر عمرش کشاورزی کند همه روانه یزد شدیم و ارتباط من با بلوچها قطع شد. چهل و هفت سال گذشته است ولی من هنوز بعد از چهل و هفت سال، سالی چند بار بلوچستان را در خوابهایم میبینم. آن بیابانها قناتها، قلعه ها، راهها، مردها و زنها و بچه ها را. آن مردم، آن روستاهاو غذاها. لباسها. سادگیها و...
من از بلوچستان خروارها خاطره دارم.بلوچها آدمهائی ساده و شجاعند. پاکیزه و اهل شرف و ناموسند.بلند قامت و لاغر و نیرومند و خوش چهره اند. زیر بار زور نمیروند. شرایط جغرافیائی و تاریخی آنها را بطور ویژه ای پرورده. فقیرند و سرکش.قرنها زیر بار ظلم بوده اند بخصوص در دوره قاجاریه بطوریکه در دوران کودکی من فک میکردند هر غریبه ای قجر است .بلوچها را اگرکسی آزارشان بدهد و به مال و جان و ناموسشان طمع کند تفنگ بر میدارند. ماجرای دادشاه وشاهداد هنوز فراموش نشده .بلوچها در بازگشت اسکندر از هند راهش را با سیستانیها بستند و پدرش را در آوردند که در تاریخ ثبت شده است. خلاصه بلوچها مردمی جالب و دوست داشتنی هستند. آدم وقتی سالها در یک سازمان با استراتژی مبارزه مسلحانه کار میکند و بعد بیرون میزند،یعنی مثل خود من، حتی اگر مبارزه با سلاح را هم قبول داشته باشد مقداری بد بین میشود و میگوید آقا ما با کسانی بودیم صد آب شسته تر از عبد المالک ، چه برسد به او،با این همه من فکر میکنم عبدالمالک اگر با ملاها میجنگیده و با این رژیم حتما حق داشته. و چون آدمهای این رژیم بسیار بد کرده اند عبدالمالک باید انسان خوبی باشد و بخصوص وقتی که همان کسانی که به زاپاتا و چگوارا خنجر زدند عبدالمالک را دست بسته تسلیم ملا کردند قضیه روشنتر میشود.
ملاها دارند طبل و دهل میزنند اما باید رفت و از بلوچها پرسید عبدالمالک خوب بوده یا نه و بلوچها جواب درست را خواهند داد.
امشب دارم فکر میکنم اگر بلوچها از دستگیری عبدالمالک غمناک باشند کسانی که او را تحویل ملاها داده اند خیلی نامرد و بیشرفند و امشب ساعت دو نیم بعد از نیمه شب دارم فکر میکنم پس از چهل و هفت سال دوری از بلوچستان بلوچها را دوست دارم، با تمام قلبم آنها را دوست دارم و با احساس این دوستی میتوانم میهنی که مارا در دامن خود پرورده پس از بیست و هشت سال دوری لعنتی و البته خارجه نشینی بسیار دوست داشته باشم و احساس کنم در تمام این سالها میهنم را بر شانه های خود باخود حرکت داده ام و هیچوقت نه غربت نشین بوده ام و نه خارجه نشین. بیست و چهارم فوریه 2010
توضح عکسها
حوض بسیار بزرگی در وسط شهر و در تنها میدان شهر خاش وجود داشت که عمقش دو متر بود و قطرش شاید بیست متر. مقابل حوض حمام شهر بود و کنارش مغازه شیرینی فروشی اقای عندلیبی که بجز شیرینی کتاب هفته به سر پرستی احمد ش

کلاس پنجم که تمام شد ابوی روانه زاهدان شد. تقی خان برای مشایعتمان آمد و تا وقتی اتوبوس راه افتاد دم در گاراژ بود. مادرم اشرفی ها را با صاحب آنها یعنی امیر به زاهدان آورد. امیر را سالها بعد ملاها دار زدند و نفهمیدم مادرم با اشرفیها چه کرد. احتمالا در دهسال آخر عمرش آنها را فروخت تا بتواند بلیط رفت و برگشت یزد-مشهد،برای دیدار مزار امیر را که در مشهد به خاک رفت تهیه کند. در زاهدان به مدرسه محمد رضاشاه رفتم. آنجا هم بلوچها بودندو سینمائی بود بنام فروردین و من میخواستم که هفته ای دو سه بار سینما بروم ولی پول کافی نداشتم. بلوچی در آنجا کار میکرد که پس از چگ و چانه زدن زیاد قبول میکرد با یکی دو ریال مرا راه بدهد.فیلم سنگام و ششمین کلبه خوشبختی را بارها و بارهادر این سینما دیدم. سر انجام وقتی پدر بطور زود رس تقاضای بازنشستگی کرد تا برود و تا آخر عمرش کشاورزی کند همه روانه یزد شدیم و ارتباط من با بلوچها قطع شد. چهل و هفت سال گذشته است ولی من هنوز بعد از چهل و هفت سال، سالی چند بار بلوچستان را در خوابهایم میبینم. آن بیابانها قناتها، قلعه ها، راهها، مردها و زنها و بچه ها را. آن مردم، آن روستاهاو غذاها. لباسها. سادگیها و...
من از بلوچستان خروارها خاطره دارم.بلوچها آدمهائی ساده و شجاعند. پاکیزه و اهل شرف و ناموسند.بلند قامت و لاغر و نیرومند و خوش چهره اند. زیر بار زور نمیروند. شرایط جغرافیائی و تاریخی آنها را بطور ویژه ای پرورده. فقیرند و سرکش.قرنها زیر بار ظلم بوده اند بخصوص در دوره قاجاریه بطوریکه در دوران کودکی من فک میکردند هر غریبه ای قجر است .بلوچها را اگرکسی آزارشان بدهد و به مال و جان و ناموسشان طمع کند تفنگ بر میدارند. ماجرای دادشاه وشاهداد هنوز فراموش نشده .بلوچها در بازگشت اسکندر از هند راهش را با سیستانیها بستند و پدرش را در آوردند که در تاریخ ثبت شده است. خلاصه بلوچها مردمی جالب و دوست داشتنی هستند. آدم وقتی سالها در یک سازمان با استراتژی مبارزه مسلحانه کار میکند و بعد بیرون میزند،یعنی مثل خود من، حتی اگر مبارزه با سلاح را هم قبول داشته باشد مقداری بد بین میشود و میگوید آقا ما با کسانی بودیم صد آب شسته تر از عبد المالک ، چه برسد به او،با این همه من فکر میکنم عبدالمالک اگر با ملاها میجنگیده و با این رژیم حتما حق داشته. و چون آدمهای این رژیم بسیار بد کرده اند عبدالمالک باید انسان خوبی باشد و بخصوص وقتی که همان کسانی که به زاپاتا و چگوارا خنجر زدند عبدالمالک را دست بسته تسلیم ملا کردند قضیه روشنتر میشود.
ملاها دارند طبل و دهل میزنند اما باید رفت و از بلوچها پرسید عبدالمالک خوب بوده یا نه و بلوچها جواب درست را خواهند داد.
امشب دارم فکر میکنم اگر بلوچها از دستگیری عبدالمالک غمناک باشند کسانی که او را تحویل ملاها داده اند خیلی نامرد و بیشرفند و امشب ساعت دو نیم بعد از نیمه شب دارم فکر میکنم پس از چهل و هفت سال دوری از بلوچستان بلوچها را دوست دارم، با تمام قلبم آنها را دوست دارم و با احساس این دوستی میتوانم میهنی که مارا در دامن خود پرورده پس از بیست و هشت سال دوری لعنتی و البته خارجه نشینی بسیار دوست داشته باشم و احساس کنم در تمام این سالها میهنم را بر شانه های خود باخود حرکت داده ام و هیچوقت نه غربت نشین بوده ام و نه خارجه نشین. بیست و چهارم فوریه 2010
توضح عکسها
عکس اول
نفر اول از سمت راست اسماعیل وفا.نفر دوم محمد امرا
عکس دوم
عکس دوم
بلوچستان
با تعدادی از برادران و خواهران. بزرگترین اسماعیل وفا . پسر بچه جلو. علی امیر کبیر که در خاش زاده و در مشهد بر دار رفت
عکس سوم
بلوچستان
نفر اول اسماعیل وفا. آخرین نفر علی امیر کبیر شهید به دست ملایان
عکس جهارم
بلوچستان
نفر بالای منبر اسماعیل وفا مشغول روضه خوانی برای دو تن از خواهران! و خدیجه یکی از دختران ولی محمد که مجبورند به روضه من گوش بدهند. سال 1339
اشتراک در:
پستها (Atom)