ياداشت اول. نقطه مركزي در يك شعر
نقطه مركزي در يك شعركجاست؟ شايد قبل از اين لازم باشد بدانيم اساسا نقطه مركزي چيست و اساساتعريف خود شعر چيست و چيزهايي از اين قبيل كه ميتواند مدتهاي مديد اوقات ما را به خود اختصاص بدهد و باعث و باني بحث هاي دور و دراز بشود . عجالتا از اين بحث ها ميگذريم و به همان شناختي كه از شعر و مسايل مربوط به آن داريم كفايت ميكنيم و فقط به يك سئوال پاسخ ميدهيم. نقطه مركزي شعرجايي است كه خود شاعرايستاده است ، جايي كه قلب شعر ميتپد ،و جايي كه در پرتوهاي آن ميشود تصويرپيام اصلي را ديد. من فكر ميكنم كه در ساير اشكال آفرينش هاي هنري و ادبي هم ،مثل داستان ، نمايشنامه ،نقاشي وحتي موسيقي ميتوان در نقطه مركزي هنرمند و اصلي ترين پيام او را باز يافت .
البته اين اشارات مختصر موقعي قابل اعتناست كه شعر ومقوله شعر براي ما به عنوان شاعر ، يا خواننده شعر كاري جدي باشد ، و آن طور كه خيلي ها فكر ميكنند ، كار شعر را كاري تفريحي ، يا تزييني ،يا صرفا تبليغي ندانيم
و شعر را آنطور كه از كلمه اش در فرهنگ و ادب خودمان بر مي آيد زاييده شعور و ادراك و يا آن طور كه از كلمه شعر در فرهنگ و ادب غرب بر مي آيد زاييده قدرت و توانايي بدانيم و براي كار شعر و شاعري نقش و مسئو ليتي قايل باشيم . فرض ميكنيم كه اين چنين است وشاعران مورد نظر ما امثال فردوسي و حافظ و نيما هستند . امادر نقطه مركزي شعرهاي اين ها يا شماري از شعرهاي اين شاعران چه چيز هايي و جود دارد تا با كمك شان بتوانيم به تعريفي مناسب برسيم.
شايد در مورد فردوسي به دليل آنكه تمام عمر خود را صرف يك منظومه كرد راحت تر بتوان به نقطه مركزي و جايي كه خود او ايستاده نگريست ولي در مورد كسي چون حافظ اين كار ساده نيست و اگر چه ميتوان در مركز ديوان او ايستاد و حرف اصلي او را شنيد ، ولي حافظ مثلا در هر غزل خود گاه نقطه اي مركزي و متفاوت با ساير غزلهايش دارد ، يعني يك ادراك جديد .مثل اينكه حرف اصلي همين جاست .
نقطه مركزي يك شعر جايي ست كه شاعرادراك خود را از آنچه كه در باره آن حرف ميزند نشان ميدهد . روشن تر اگربخواهيم دنبال قضيه را بگيريم بايد گفت نقطه مركزي يك شعر جايي است كه شاعر ادراك خاص و شخصي خود را بر پايه يك كشف از مسئله ومقوله مورد نظرش مثلا، طبيعي ، اجتماعي ، عاشقانه ، سياسي ، فلسفي ،ديني ، ملي و... نشان ميدهد . در همين جاست كه يكي از راهبندهاي اصلي كه مانع ورود انواع و اقسام شعرها و در برخي موارد اساسا مانع ورود برخي اشخاص به نام شاعر ، به سرزمين شعر ميشود خود را نشان ميدهد . در همين جاست كه نميتوان با تسلط به انواع و اقسام فنون شعري حتي ،و داشتن چندين دفتر و ديوان وارد قلمرو شعر شد ، ونيز همين جاست كه پس از مدتها كار شعر، به طور جدي ما را به فكر واميدارد كه حرف ما و كشف ما و ادراك ما چيست ؟ آيا حرفي براي گفتن داريم ؟ .
بايد توجه كردكه في الواقع و اگر چه مقوله شكل و محتوي در يك كار هنري وحدت ارگانيك دارند و درست مثل ميوه اي كه بر درخت ،شكل و محتوي با هم جلو ميايند ،ميرسند و كامل ميشوند، ولي تمام قضاياي مربوط به علوم و فنون شعرووجود يا عدم آن هابعد از اين نقطه مورد پيدا ميكنند ، يعني بعد از اين كشف و درك و حرفي براي گفتن داشتن .
بنام شعر، دفترها و ديوانهاي متعددي به وجود آمده . ديوانهايي هستند كه بدون تعارف در تمام آنها يك كشف و ادراك بدرد بخوروجود ندارد ، اكثرا توسط آدمهاي كم هوش وبازي خسته كننده با فنون عروض و قافيه به وجود آمده اندو بيشتر در قفسه كتابخانه ها شبيه يك خشت اند تا يك كتاب شعر، و ديوانهايي هست گاهي اوقات كم ورق ، ولي با لايه ها و درونه ها و رنگ ها و آهنگ هاي متفاوت و هواها و فضاهايي مناسب براي تنفس انديشه و احساس،كه ميشود با آنها زندگي را در زواياي مختلف فهميد. ديوانهايي كه زنده اند .مثال ها زيادند ولي من براي جلوگيري از طول كلام از قاب كوچكي به قطع ده سانتيمتردرشش سانتيمتر كه روي ميز تحرير من قرار دارد كمك ميگيرم . داخل اين قاب به خط خوش نستعليق يك بيت از کلیم کاشانی روي كاغذ براقي نوشته شده :
طبعي بهم رسان كه بسازي به عالمي
يا همتي كه از سر عالم توان گذشت
من بارها به اين بيت فكر كرده ام ،اين شعر را اگر قطعه قطعه بكنيم فقط يك مشت كلمات كاملا عادي وچند تا حرف ربط به دست خواهيم آورد . ولي صائب اين كلمات پيش پا افتاده و بي طراوت را طوري به هم وصل كرده كه يك مرتبه مارا به قلمروي ديگر ميبرند. شايد اين خاصيت وزن و قافيه است ؟ نه ، اين وزن را بسياري ديگر هم به كار گرفته اند، و بحث بر سر وزن و قافيه نيست ، من فكر ميكنم احتياجي نيست به مثلا قا آني و قدرت هاي تكنيكي در شعر او اشاره كنم و ترجيح ميدهم از ديوان اشعار بنيانگذار حكومت ملايان استفاده كنم . در غزل معروف خميني « من به خال لبت اي يار گرفتار شدم » هيچ اشكال عروضي و جود ندارد قافيه ها ، رديف ها و هسته وزني بي نقص اند و عليرغم اندكي خنده دار بودن تصوير كه نشان ميدهد شاعر از مجموع خالهاي موجود در جغرافياي يار به خال لب او گرفتار شده است ،ميتوان گفت ، كار موفق است . ونيزميتوان گفت در نقطه مركزي اين شعر هيچ ادراك و كشف نوي وجود ندارد الا اينكه خميني ادراكي ساييده شده و هزاران بار كشف شده توسط انواع و اقسام شاعران ريز ودرشت را دوباره كشف كرده و دوباره باز نويسي كرده است و ياد نيما گرامي باد كه با تلاش بزرگ خود از جمله موفق شد گله هايي از اين نوع شاعران راكه دست از كپي كردن شعرهاي همديگر و خال لب بر نميداشتند متواري كند.
حال به آن سوي طيف برويم و همين سوژه خال را كه تا زمان حافظ هزاران بار سروده شده است در غزل شورشي و تكان دهنده اش با مطلع « دلم رميده لولي وشيست شور انگيز» در كشف مجدد حافظ باز خواني كنيم :
خيال خال تو باخود به خاك خواهم برد
كه تا زخال تو خاكم شود عبير آميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
و پس از خواندن و ادراك اين غزل كه في الواقع مارامبهوت و ساكت و خيره شده بر افقي كه صاعقه هاي ادراك عشق ،شورش عليه ارتجاع و بزرگداشت مقام انسان، ميدرخشند ،برجاي ميگذارد ، معني كشف در شعررا احساس خواهيم كرد و تفاوت آن را با تكرار مفاهيم كهنه خواهيم دانست .
اما بر گردم به همان بيت ساده اي كه در داخل قاب كوچك جا دارد .در اين بيت نيزصائب در ميان ادراك و كشف خودش ايستاده است ، در ميان حرف اصلي اش . من هر بار به اين بيت نگاه ميكنم ، نميدانم چرابلافاصله به آسماني آبي و روشن فكر ميكنم ، يا بهتر بگويم آسماني وسيع را ميبينم كه عقابي تيز بال و قدرتمند و مهربان در اوجهاي آن ميگذرد و جهاني را زير بالهاي خود تجربه ميكند، بارها بدون آنكه بخواهم ،فكر كرده ام صائب چقدر بايد آموخته باشد و چقدر بايد تجربه كرده باشد وچقدر بايد اين تجربه به صورت تقطير شده در اختيار شاعرانگي او و به قول خودش قوه شاعره اش قرارداشته باشد تا از چند كلمه كه از صبح تا شب تمام مردم و از جمله كاسب سر گذر او از آنها استفاده ميكنند چيزي را پديد آورد كه پس از قرنها ، احساس امنيت و شجاعت و وارستگي و گستردگي ايجاد كند، يعني من فرضي را در سايه ادراك خودقرار دهد و موجب بشود كه من همواره دوستي طبيعي واحترام جدي به کلیم را به طور زنده با فاصله هفت قرن در خوداحساس كنم ، و نيزپس از سالها سرودن گاه كه ميخواهم چيزي بسرايم جدي بودن كار شعر را حس كنم و از خود بپرسم آيا براي اين شعربه اندازه كافي تجربه و ادراك دارم ؟ آيا اين تجربه و ادراك مرا به كشفي نو رسانده است ؟ آيا نقطه مركزي شعري كه ميخواهم بسرايم تهي نيست ؟ آيا در هنگام سرودن آن احساس و صف ناپذير آزادي و سركشي قدرتمند وگرم را در خود احساس ميكنم ، احساس بي مرگي ، رهايي و در آميختن با آنچه كه در باره آن فكر ميكنم ؟ آيا از اين شعر در اين لحظه و در آينده ميتوانم دفاع بكنم ؟و آيااين شعر ميتواند به من به عنوان اولين خواننده آن در زاويه اي از زندگي كمك بكند يا نه ؟ ، اگر جوابها مثبت باشد شروع به نوشتن خواهم كرد و اگر نه ، قلم و كاغذ را به كناري ميگذارم و به خواندن شعري از ديگراني كه اينچنين سروده اند اكتفا ميكنم تا زمان واقعي سرودن فرا برسد .
نقطه مركزي در يك شعركجاست؟ شايد قبل از اين لازم باشد بدانيم اساسا نقطه مركزي چيست و اساساتعريف خود شعر چيست و چيزهايي از اين قبيل كه ميتواند مدتهاي مديد اوقات ما را به خود اختصاص بدهد و باعث و باني بحث هاي دور و دراز بشود . عجالتا از اين بحث ها ميگذريم و به همان شناختي كه از شعر و مسايل مربوط به آن داريم كفايت ميكنيم و فقط به يك سئوال پاسخ ميدهيم. نقطه مركزي شعرجايي است كه خود شاعرايستاده است ، جايي كه قلب شعر ميتپد ،و جايي كه در پرتوهاي آن ميشود تصويرپيام اصلي را ديد. من فكر ميكنم كه در ساير اشكال آفرينش هاي هنري و ادبي هم ،مثل داستان ، نمايشنامه ،نقاشي وحتي موسيقي ميتوان در نقطه مركزي هنرمند و اصلي ترين پيام او را باز يافت .
البته اين اشارات مختصر موقعي قابل اعتناست كه شعر ومقوله شعر براي ما به عنوان شاعر ، يا خواننده شعر كاري جدي باشد ، و آن طور كه خيلي ها فكر ميكنند ، كار شعر را كاري تفريحي ، يا تزييني ،يا صرفا تبليغي ندانيم
و شعر را آنطور كه از كلمه اش در فرهنگ و ادب خودمان بر مي آيد زاييده شعور و ادراك و يا آن طور كه از كلمه شعر در فرهنگ و ادب غرب بر مي آيد زاييده قدرت و توانايي بدانيم و براي كار شعر و شاعري نقش و مسئو ليتي قايل باشيم . فرض ميكنيم كه اين چنين است وشاعران مورد نظر ما امثال فردوسي و حافظ و نيما هستند . امادر نقطه مركزي شعرهاي اين ها يا شماري از شعرهاي اين شاعران چه چيز هايي و جود دارد تا با كمك شان بتوانيم به تعريفي مناسب برسيم.
شايد در مورد فردوسي به دليل آنكه تمام عمر خود را صرف يك منظومه كرد راحت تر بتوان به نقطه مركزي و جايي كه خود او ايستاده نگريست ولي در مورد كسي چون حافظ اين كار ساده نيست و اگر چه ميتوان در مركز ديوان او ايستاد و حرف اصلي او را شنيد ، ولي حافظ مثلا در هر غزل خود گاه نقطه اي مركزي و متفاوت با ساير غزلهايش دارد ، يعني يك ادراك جديد .مثل اينكه حرف اصلي همين جاست .
نقطه مركزي يك شعر جايي ست كه شاعرادراك خود را از آنچه كه در باره آن حرف ميزند نشان ميدهد . روشن تر اگربخواهيم دنبال قضيه را بگيريم بايد گفت نقطه مركزي يك شعر جايي است كه شاعر ادراك خاص و شخصي خود را بر پايه يك كشف از مسئله ومقوله مورد نظرش مثلا، طبيعي ، اجتماعي ، عاشقانه ، سياسي ، فلسفي ،ديني ، ملي و... نشان ميدهد . در همين جاست كه يكي از راهبندهاي اصلي كه مانع ورود انواع و اقسام شعرها و در برخي موارد اساسا مانع ورود برخي اشخاص به نام شاعر ، به سرزمين شعر ميشود خود را نشان ميدهد . در همين جاست كه نميتوان با تسلط به انواع و اقسام فنون شعري حتي ،و داشتن چندين دفتر و ديوان وارد قلمرو شعر شد ، ونيز همين جاست كه پس از مدتها كار شعر، به طور جدي ما را به فكر واميدارد كه حرف ما و كشف ما و ادراك ما چيست ؟ آيا حرفي براي گفتن داريم ؟ .
بايد توجه كردكه في الواقع و اگر چه مقوله شكل و محتوي در يك كار هنري وحدت ارگانيك دارند و درست مثل ميوه اي كه بر درخت ،شكل و محتوي با هم جلو ميايند ،ميرسند و كامل ميشوند، ولي تمام قضاياي مربوط به علوم و فنون شعرووجود يا عدم آن هابعد از اين نقطه مورد پيدا ميكنند ، يعني بعد از اين كشف و درك و حرفي براي گفتن داشتن .
بنام شعر، دفترها و ديوانهاي متعددي به وجود آمده . ديوانهايي هستند كه بدون تعارف در تمام آنها يك كشف و ادراك بدرد بخوروجود ندارد ، اكثرا توسط آدمهاي كم هوش وبازي خسته كننده با فنون عروض و قافيه به وجود آمده اندو بيشتر در قفسه كتابخانه ها شبيه يك خشت اند تا يك كتاب شعر، و ديوانهايي هست گاهي اوقات كم ورق ، ولي با لايه ها و درونه ها و رنگ ها و آهنگ هاي متفاوت و هواها و فضاهايي مناسب براي تنفس انديشه و احساس،كه ميشود با آنها زندگي را در زواياي مختلف فهميد. ديوانهايي كه زنده اند .مثال ها زيادند ولي من براي جلوگيري از طول كلام از قاب كوچكي به قطع ده سانتيمتردرشش سانتيمتر كه روي ميز تحرير من قرار دارد كمك ميگيرم . داخل اين قاب به خط خوش نستعليق يك بيت از کلیم کاشانی روي كاغذ براقي نوشته شده :
طبعي بهم رسان كه بسازي به عالمي
يا همتي كه از سر عالم توان گذشت
من بارها به اين بيت فكر كرده ام ،اين شعر را اگر قطعه قطعه بكنيم فقط يك مشت كلمات كاملا عادي وچند تا حرف ربط به دست خواهيم آورد . ولي صائب اين كلمات پيش پا افتاده و بي طراوت را طوري به هم وصل كرده كه يك مرتبه مارا به قلمروي ديگر ميبرند. شايد اين خاصيت وزن و قافيه است ؟ نه ، اين وزن را بسياري ديگر هم به كار گرفته اند، و بحث بر سر وزن و قافيه نيست ، من فكر ميكنم احتياجي نيست به مثلا قا آني و قدرت هاي تكنيكي در شعر او اشاره كنم و ترجيح ميدهم از ديوان اشعار بنيانگذار حكومت ملايان استفاده كنم . در غزل معروف خميني « من به خال لبت اي يار گرفتار شدم » هيچ اشكال عروضي و جود ندارد قافيه ها ، رديف ها و هسته وزني بي نقص اند و عليرغم اندكي خنده دار بودن تصوير كه نشان ميدهد شاعر از مجموع خالهاي موجود در جغرافياي يار به خال لب او گرفتار شده است ،ميتوان گفت ، كار موفق است . ونيزميتوان گفت در نقطه مركزي اين شعر هيچ ادراك و كشف نوي وجود ندارد الا اينكه خميني ادراكي ساييده شده و هزاران بار كشف شده توسط انواع و اقسام شاعران ريز ودرشت را دوباره كشف كرده و دوباره باز نويسي كرده است و ياد نيما گرامي باد كه با تلاش بزرگ خود از جمله موفق شد گله هايي از اين نوع شاعران راكه دست از كپي كردن شعرهاي همديگر و خال لب بر نميداشتند متواري كند.
حال به آن سوي طيف برويم و همين سوژه خال را كه تا زمان حافظ هزاران بار سروده شده است در غزل شورشي و تكان دهنده اش با مطلع « دلم رميده لولي وشيست شور انگيز» در كشف مجدد حافظ باز خواني كنيم :
خيال خال تو باخود به خاك خواهم برد
كه تا زخال تو خاكم شود عبير آميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
و پس از خواندن و ادراك اين غزل كه في الواقع مارامبهوت و ساكت و خيره شده بر افقي كه صاعقه هاي ادراك عشق ،شورش عليه ارتجاع و بزرگداشت مقام انسان، ميدرخشند ،برجاي ميگذارد ، معني كشف در شعررا احساس خواهيم كرد و تفاوت آن را با تكرار مفاهيم كهنه خواهيم دانست .
اما بر گردم به همان بيت ساده اي كه در داخل قاب كوچك جا دارد .در اين بيت نيزصائب در ميان ادراك و كشف خودش ايستاده است ، در ميان حرف اصلي اش . من هر بار به اين بيت نگاه ميكنم ، نميدانم چرابلافاصله به آسماني آبي و روشن فكر ميكنم ، يا بهتر بگويم آسماني وسيع را ميبينم كه عقابي تيز بال و قدرتمند و مهربان در اوجهاي آن ميگذرد و جهاني را زير بالهاي خود تجربه ميكند، بارها بدون آنكه بخواهم ،فكر كرده ام صائب چقدر بايد آموخته باشد و چقدر بايد تجربه كرده باشد وچقدر بايد اين تجربه به صورت تقطير شده در اختيار شاعرانگي او و به قول خودش قوه شاعره اش قرارداشته باشد تا از چند كلمه كه از صبح تا شب تمام مردم و از جمله كاسب سر گذر او از آنها استفاده ميكنند چيزي را پديد آورد كه پس از قرنها ، احساس امنيت و شجاعت و وارستگي و گستردگي ايجاد كند، يعني من فرضي را در سايه ادراك خودقرار دهد و موجب بشود كه من همواره دوستي طبيعي واحترام جدي به کلیم را به طور زنده با فاصله هفت قرن در خوداحساس كنم ، و نيزپس از سالها سرودن گاه كه ميخواهم چيزي بسرايم جدي بودن كار شعر را حس كنم و از خود بپرسم آيا براي اين شعربه اندازه كافي تجربه و ادراك دارم ؟ آيا اين تجربه و ادراك مرا به كشفي نو رسانده است ؟ آيا نقطه مركزي شعري كه ميخواهم بسرايم تهي نيست ؟ آيا در هنگام سرودن آن احساس و صف ناپذير آزادي و سركشي قدرتمند وگرم را در خود احساس ميكنم ، احساس بي مرگي ، رهايي و در آميختن با آنچه كه در باره آن فكر ميكنم ؟ آيا از اين شعر در اين لحظه و در آينده ميتوانم دفاع بكنم ؟و آيااين شعر ميتواند به من به عنوان اولين خواننده آن در زاويه اي از زندگي كمك بكند يا نه ؟ ، اگر جوابها مثبت باشد شروع به نوشتن خواهم كرد و اگر نه ، قلم و كاغذ را به كناري ميگذارم و به خواندن شعري از ديگراني كه اينچنين سروده اند اكتفا ميكنم تا زمان واقعي سرودن فرا برسد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر