گفتگوی م.ساقی
با اسماعیل وفا یغمایی
بخشهای اول تا هفتم
بخش اول
- با درود فراوان به شما که دعوت ما را پذیرفتید.
--آقای وفا یغمایی کمی از خودتان بگویید.
- من 54 سال قبل در دشت کویر، در مرکز ایران و در منطقه خور و جندق و بیابانک و در روستای کوچکی بنام گرمه، که درمتون قدیمی بنام جرمق هم ثبت شده متولد شدم. در ایوان قدیمی این خانه که هنوز هم وجود دارد چند نسل متولد شده و عده زیادی از آنها در همین جا چشم از زندگی فرو بسته اند. این دهکده از عصر هخامنشیان وجود داشته است و آثار بازمانده این را گواهی می کند.خاندان و فامیل یغمائی از این منطقه برخاسته اند ودر سراسر ایران پراکنده شده اند و الان چندین هزار نفرند ولی به طور عجیبی علاقه به زادگاه خودشان را و بازگشت به منطقه خور و جندق و بیابانک حفظ کرده اند و تولد منهم حاصل بازگشت و بازدید های سالانه خانواده ام به این روستای کهنسال و کوچک بود که فکر می کنم سه هزار سالی باشد با چشمه و نخلستان و کوهسار کوچکش بر کره خاکی دارد نفس می کشد. این روستا که روستائی زیباست والان هم تبدیل به یکی از مراکز توریستی در استان اصفهان شده است تاثیر زیادی در کارهای من بجا گذاشته، یعنی در عالم ذهن با تمام گذشته و طبیعت و مردمانش وسعتی رنگین و آهنگین و راز آلود پیدا کرده که خودش را نشان می دهد.بعدها من در شهرهای مختلف استان خراسان و بلوچستان و سیستان و یزد و تهران زندگی کردم.یکسال و نیم هم تقریبا در کردستان و میان کردهای با صفا زیستم و سپس از سال 1361 تا حالا دور از ایران در کشورهای مختلف روزگار گذرانده ام و بیشتر در فرانسه و انگلستان.
-- بفرمایید از چه زمانی کار فرهنگی و ادبی را آغاز کردید؟ آیا اولین سروده یتان را هنوز بیاد دارید؟
- کار ادبی و بخصوص شعر در زادگاه من ودر میان مردمان آنجا و خاندانی که
بخش اول
- با درود فراوان به شما که دعوت ما را پذیرفتید.
--آقای وفا یغمایی کمی از خودتان بگویید.
- من 54 سال قبل در دشت کویر، در مرکز ایران و در منطقه خور و جندق و بیابانک و در روستای کوچکی بنام گرمه، که درمتون قدیمی بنام جرمق هم ثبت شده متولد شدم. در ایوان قدیمی این خانه که هنوز هم وجود دارد چند نسل متولد شده و عده زیادی از آنها در همین جا چشم از زندگی فرو بسته اند. این دهکده از عصر هخامنشیان وجود داشته است و آثار بازمانده این را گواهی می کند.خاندان و فامیل یغمائی از این منطقه برخاسته اند ودر سراسر ایران پراکنده شده اند و الان چندین هزار نفرند ولی به طور عجیبی علاقه به زادگاه خودشان را و بازگشت به منطقه خور و جندق و بیابانک حفظ کرده اند و تولد منهم حاصل بازگشت و بازدید های سالانه خانواده ام به این روستای کهنسال و کوچک بود که فکر می کنم سه هزار سالی باشد با چشمه و نخلستان و کوهسار کوچکش بر کره خاکی دارد نفس می کشد. این روستا که روستائی زیباست والان هم تبدیل به یکی از مراکز توریستی در استان اصفهان شده است تاثیر زیادی در کارهای من بجا گذاشته، یعنی در عالم ذهن با تمام گذشته و طبیعت و مردمانش وسعتی رنگین و آهنگین و راز آلود پیدا کرده که خودش را نشان می دهد.بعدها من در شهرهای مختلف استان خراسان و بلوچستان و سیستان و یزد و تهران زندگی کردم.یکسال و نیم هم تقریبا در کردستان و میان کردهای با صفا زیستم و سپس از سال 1361 تا حالا دور از ایران در کشورهای مختلف روزگار گذرانده ام و بیشتر در فرانسه و انگلستان.
-- بفرمایید از چه زمانی کار فرهنگی و ادبی را آغاز کردید؟ آیا اولین سروده یتان را هنوز بیاد دارید؟
- کار ادبی و بخصوص شعر در زادگاه من ودر میان مردمان آنجا و خاندانی که
است. جد پدری و مادری من ابوالحسن یغما جندقی است که از شاعران منتقد و مشهوروبخصوص مخالف آخوندها در دوران قاجاریه است.در میان فرزندان او طی نسلهای بعد ادیبان متعددی وجود دارد که از زمره آنها حبیب یغمائی و اقبال یغمائی و طغری یغمائی و شمار دیگری هستند که باعث حفظ سنتهای ادبی و فرهنگی در خانواده های منطقه شده اند به همین علت من با شعر از کوچکی انس گرفتم.در مقدمه مجموعه غزل این شنگ شهر آشوب این مساله را توضیح داده ام.در چنین حال و هوائی ذهنیت شاعرانه من از شش هفت سالگی شکل گرفت و در سیزده چهارده سالگی اولین غزلها و چهار پاره هایم را نوشتم.
-- موضوعات این غزلها و چهار پاره ها چه بود؟
- طبعا عشق و طبیعت! شاید خنده دار باشد ولی حتی وقتی که هنوز از راز و رمز عشق که طبعا هم جنبه عاطفی و روانی و هم جنبه جسمی و جنسی آن واقعی است چیزی نمی دانستم، چیزهائی در این باره می سرودم و حساسیتهای زیبائی شناسانه من بر انگیخته شده بود و در غزلها و شعرهای اولیه خودش را نشان می داد.کم کم سر و کله عشقهای آتشین و معصومانه دوران نوجوانی که مثل آتش الکل تند و تیز ولی معمولا ناپایدارند پیدا شد و به غزلها رنگ و بوئی دیگر داد.طبیعت نیز جای خودش را داشت.کویر ظاهرا خشک است ولی من در همین دشت کویر و روستاهایش و بخصوص روستای زادگاهم چیزهائی از طبیعت آموختم وزیبائی هائی کشف کردم که طی این سالها در جای دیگری نیافتم.اینها در شعرهای اولیه خودش را نشان می داد.هنوز هم عشق و طبیعت از مضامین شعرهای من هستند که زندگی، یعنی این دو و بقیه چیزها را در دایره این دو معنی می کنم و می فهمم.
مشوقان شما در این مسیر چه کسانی بودند؟
- اولین مشوق من فضای خانواده و پدرم بود و کتابخانه اش با دریچه های گشوده به خلوت نخلستان و کوهسار مقابلش.بعدها من در سن پانزده سالگی از خانواده ام جدا شدم و به خور مرکز منطقه دشت کویر رفتم.علت جابجائی من اختلاف با یکی از دبیران دبیرستان در یزد بود که کار را به کینه کشی و زد و خورد رسانده بود و من برای اینکه از دست او که از عمویم که بازرس فرهنگ بود دل خونی داشت راحت بشوم بناچار از یزد روانه دشت کویر شدم تا در آنجا تحصیلاتم را ادامه بدهم. در خور، و این یک شانس برای من بود.در آن موقع در این شهرک پنجهزار نفره که در حاشیه کویر نمک آرمیده بود،شاعرانی منطقه ای و محلی مثل طغری یغمائی،معلم خوری، محمد شایگان، نوبخت نقوی، دارا امینی و شماری دیگر حیات داشتند و خور از لحاظ شعر و جلسات ادبی پر رونق بود در کنار اینها من شعر خود را در حال و هوای کلاسیک رشد دادم.یکی از مشوقان من آقای ناصر غلامرضائی رئیس فرهنگ خور بود که انسان درویش مسلک و بزرگواری بود وتشویقها و یاریهای او تاثیر زیادی در کار شعر من داشت.در خور در همان هنگام توسط استاد حبیب یغمایی کتابخانه بزرگی دایر شد که امکان آن را ایجاد کرد که من بیشتر با ادبیات ایران و جهان آشنا شوم و خلاصه مجموعه اینها باعث شد که در سن هفده هجده سالگی هم شعر و ادبیات کلاسیک ایران را خوب بشناسم و شعر کلاسیک را خوب بسرایم و نیز با ادبیات نوین آشنا شوم.
-- با ادبیات نو و مدرن چطور آشنا شدید؟
-- با ادبیات مدرن ابتدا در کتابخانه پدرم و بعد در خور آشنا شدم. تقریبا در سن شانزده هفده سالگی اکثر کارهای ترجمه شده نویسندگان خارجی را خوانده بودم. در یزد که بودم مشتری دائمی کتابخانه هایش بودم.کتابخانه وزیری و شرف الدین علی که دائم با خورجینهای مملو از کتاب بر ترک دوچرخه ام آنها را ترک می کردم و در خانه تا پاسی از شب گذشته مشغول خواندن بودم. یادم نمیرود که در هنگام خواندن هر کتاب با شادی به چند کتاب هنوز نخوانده کنار دستم نگاه می کردم و مطمئن می شدم این کتاب که تمام شود کتابهای دیگر هست! ولی واقعیت این است که به دلیل علاقه به کارهای کلاسیک و ادبیات کهن ایران نوعی مقاومت ذهنی در مقابل ادبیات نو و مدرن داشتم.حافظ و فردوسی و خیام و مولانا و عراقی و سعدی، و گلستان و کلیله و دمنه و سمک عیار و هزار و یکشب وآثار جواد فاضل و حسینقلی مستعان و حمزه سر دادور و ارونقی کرمانی ومنوچهر مطیعی و ذبیح الله منصوری و امثالهم مرا با خود داشتند. با ورود به دانشگاه در سال 1350 و در سن هجده سالگی این مقاومت شکست و من در کنار ادبیات کهن و کلاسیک شروع به شناختن جدی ادبیات نوین و مدرن ایرانی و خارجی کردم و در همین سالها زبان شعری من مقداری عوض شد. دوستان تازه ام در دانشگاه در این مورد بسیار موثر بودند. در آغاز اخوان ثالث بت من بود.علتش شاید پیدا کردن قدرتهای شعر کهن در شعر نو اخوان بود. بعد نیما و فروغ و شاملو و سپهری و دیگر شاعران نامدار دوران ولی به طور جدی از سال 1364 بود که دانستم باید راهی دیگر را در پیش گرفت و پس از یک دوران فشرده تامل و کار و مطالعه ادبیات نوین در زمینه شعر و داستان و رمان توانستم به طور جدی وارد این قلمرو بشوم.
--چه کسانی در این راه شما را کمک کردند؟
- راستش بیشتر نویسندگان و شاعران خارجی، شاعران و نویسندگان آمریکای لاتین، آمریکا، فرانسه، روس و شوروی،یونان،شاعران و نویسندگان عرب و امثال اینها.از سال 1366 به بعد من تحت تاثیر ادبیات ایران البته بودم ولی دیگر شاعران و نویسندگانش آموخته هایشان را بمن آموخته بودند و من به دنبال قلمروهای وسیع تر و ناشناس تری بودم.
-- مثلا
- مثلا لورکا و نرودا و پاز، فوئنتس ومارکز و سلمان رشدی ومیسترال، الوار و بسیاری دیگر. حتی زمانی رسید که دیگر شعر راضیم نمی کرد و به دنبال شعر در رمانها قطعه های شاعرانه را جستجو می کردم، در فیلمها و کتابهای تاریخی و مذهبی، من اکثر کتابهای مذهبی را بارها از زاویه شعر و تخیل خوانده ام و آنها را سرشار یافته ام.برای گسترش دادن دنیای شعر مدرن در بسیاری اوقات موسیقی و نگاه کردن به تابلوهای نقاشی کمکم می کند و یا خواندن آثاری در حیطه تاریخ فلسفه و روانشناسی. حالا دیگر این زمینه را در خود واقعیت زندگی و رازهای شگفتش جستجو می کنم.در مردم و در کوچه ها و خیابانها و طبیعت عظیم و بی پایان و تجربه های فراوان. حالا اینها هستند که بیشتر از چند هزار کتابی که خوانده ام به من برای شناخت دنیای شعر و بخصوص شعر نوین و ادبیاتی تازه کمک می کنند. حالا پس از سالها می فهمم که کتابها بسیار مفیدند ولی دست آخر باید از تجربه ها و خود زندگی آموخت.زندگی که خود کتابی است با صفحات زنده بی پایان که ما خود در درون آن تنفس میکنیم.(
-- شما با نوشتن بدنبال چه هستید؟ کتابها چقدر می توانند دنیا را تغییر بدهند؟
- این سئوال سئوال گسترده ایست و جوابش گاه میتواند خنده آور باشد و گاه تلخ! باید ابتدا به این سئوال پاسخ بدهم که با نوشتن دنبال چه بودم.نوشتن در پایه و مایه مثل یک نیاز به سراغ من آمد.زیاد خوانده بودم، خیلی پرسیده بودم! و مثل یک ظرفی که پر شده باشد با نوشتن می خواستم به این پر شدگی جواب بدهم. انگار من ابزار و بازیچه این نیاز بودم و باید می نوشتم.اعراب قدیم معتقد بودند هر شاعر یک شیطانی دارد که این شیطان به او می گوید بنویس.این شیطان همان نیاز است، نیاز به نوشتن و خیلی جالب است که بدانید من در سالهای آغاز به نوشتن، در زندگی واقعی چندان رمانتیک و شاعر مسلک نبودم و دارا بودن عضلاتی قوی برایم مهمتر از ذهنی شاعرانه بود،به همین دلیل هروز غروب در زورخانه خواجه خضر یزد در کنار پهلوان جعفر یزدی و جوانمردان با صفائی که اکثرشان کاسب و کارگربودند ورزش میکردم و نیز فرهنگ و اخلاق می آموختم.یاد تمامشان بخیر باد ، صدای زیبای آقای گل گلاب که با ضرب مرشد آواز می خواند هنوز در گوشهایم مانده است ، هفته ای سه بار در کلوپ ورزشی یزد زیر نظر مربی تر و فرزمان آقای علی مدیری کیسه میزدم و در رینگ بوکس مشغول بودم و با سر وکله باد کرده به خانه میرفتم و اعتراض مادر مظلوم و حیرت خواهران و برادران یازده گانه ام! را بر می انگیختم ، سه چهار سال هم در مسابقات قهرمانی آموزشگاههای کشور به عنوان نفر اول وزن هفتاد و یک کیلو از استان یزد شرکت میکردم . هنوز نامهای حریفان سرسخت و نیرومندم یادم هست. ریاحی مشت زن شیرازی و اخلاقی قهرمان بوکس استان کرمان که جنگیدن با آنها سخت بود و معمولا ما سه نفر مقامهای اول تا سوم را در مسابقات آموزشگاههای کشور به خود اختصاص میدادیم .الان دیگر خورشید عمر سرازیر شده است و حاصل چند سال مشت زدن و خوردن آرتروز گردنی است که حاصل مشت خوردنهاست و خیلی از اوقات آزارم می دهد، ولی آنوقتها اینطور بود و می خواهم بگویم این دنیای بیرون من بود، ولی وقتی از دنیای بیرون به دنیای خودم بر می گشتم.در طبقه دوم خانه قدیمی پدری که در چشم انداز آن در بالاخانه محل زندگی من ساعت قدیمی برج مارکار ساعتی یکبار گذر زمان را با ضربه های بم خود اعلام می کرد من مشغول خواندن و نوشتن و پاسخ دادن به این نیاز بودم. در ابتدا پاسخ دادن به این نیاز، به هویت داشتن یک نوجوان و تا اندازه ای به ارضا ی احساس مهم بودن پاسخ میداد.حالا برایم خنده دار است ولی آن وقتها ودر سن سیزده چهارده سالگی از اینکه ابوی و اقوام پس از شنیدن قطعات ادبی و شعرهای من با نگاهی تحسین آمیز مرا بر انداز کنند لذت می بردم و میخواستم بدانم نظر مثلا آقای افسر یغمایی ادیبی از زمره ادیبان خاندان که در یزد زندگی می کرد راجع به کارهای من چیست ؟.در دبیرستان غول آسای ایرانشهر یزد هم به مدد شعر سری میان سرها در آورده بودم. در مراسم صبحگاه و به دستور آقای بامشاد رئیس دبیرستان در بالای بالکن ماهی دو سه بار درمقابل هفتصد هشتصد دانش آموز شعرهایم را می خواندم. و برای بعضی رفقا انشا می نوشتم و نیز نامه های عاشقانه ای که می خواستند برای محبوبشان بفرستند.
-- موضوع این شعرها چه بود؟
- میهن پرستی و دوری کردن از کشیدن سیگار و اعتیاد! که البته در همان اوقات زنگ تفریح با رفقا گاهی سیگاری دود میکردیم! و بعد ها هم علیه آن نوع میهن پرستی که محورش شاه بود شوریدم و سر از زندان سیاسی در آوردم. در هر حال با یک نیاز شروع شد و احساس مهم بودن و می توانید اسمش را بگذارید مشهور شدن معصومانه دوران نوجوانی ادامه یافت اما خوشبختانه بزودی از این مرحله گذشتم چون اگر از این مرحله نگذریم و بزرگ شویم افتضاح خواهد شد.
-- چرا افتضاح؟
- چون اگر در این مرحله بمانیم دست آخر یک ناظم و تبلیغاتچی که فقط مشهور شدن و توجه دیگران برایش مهم است باقی خواهیم ماند و هرگز پا به جهان جدی و عظیم و تلخ و شیرین شعر نخواهیم گذاشت. زیرا قدرت شوریدن را بخاطر احترام دیگران از دست خواهیم داد که در جهان شعر شاعر باید نه تنها علیه کژی و ناراستی و امثال شاه و خمینی بلکه گاه حتی علیه زیباترین مفهوم و وجود فلسفی ،علیه حتی خدا! حتی علیه انقلابیون و علیه حتی بهترین خوانندگان آثارش توان شوریدن داشته باشد و روزگاری برسد که احساس کند اگرچه خودش هم هیچ نیست! و ارزش مادی اش برابر است با یک برگ درخت و گربه ای که بر روی دیوار آرمیده اما حتی زمین را نیز با تمام عظمتش جز به پشیزی نمی شناسد چه برسد به این که در پی احترام خواستن از دیگران و شهرت باشد.
-- این بسیار مشکل است
- مشکل است ولی انتهای راه همین است و گرنه همان که گفتم کوتوله باقی خواهیم ماند ویا جذب یک سیستم خواهیم شد تا تبلیغاتچی خوبی باشیم و از شاعری کردن که بقول اخوان پیغمبری کردن است دور خواهیم ماند.
-- و حالا، حالا برای چه می نویسید؟
- در یک کلام اگر این جرئت را به خودم بدهم می توانم بگویم برای کمک کردن به دیگران. زیاد برایم توضیحش آسان نیست! بعضی وقتها دلم می خواهد ننویسم، بعضی وقتها عصبی می شوم و از خودم می پرسم بری چه می نویسم؟ چه چیزی را از دست داده و چه چیزی را به دست آورده ام؟ ولی وقتی رمق و توانم بر می گردد احساس می کنم آنچه را که خودم می فهمم باید در اختیار دیگران بگذارم. حالا این دیگر برای من یک نیاز نیرومند شده است و بسیار قویتر از آن احساس نیاز دوران نوجوانی و نیاز به مشهور شدن. این نیاز از عمق وجود من می جوشد و تن و جان مرا می تراشد و آزار می دهد و از زندگی معمول دورم می کند تا در خماخم راههای غربت و آوارگی و هزار مشکل دیگر بنویسم، بسرایم، صحبت کنم و توضیح بدهم بدون اینکه نیاز به درخواستی را احساس کنم. سالها قبل روزی به صدای پرنده ای گوش می کردم و یکمرتبه چیز عجیبی را احساس کردم. احساس کردم پرنده دارد می خواند چون باید بخواند. او برایش مهم نیست کسی به آوازش گوش می دهد یا نمی دهد! کسی نتهای آوازش را ثبت می کند یا نمی کند، کسی او را تشویق می کند یا نمی کند و در روزنامه ای یا کتابی از او سخن گفته می شود یا نه! او می خواند چون باید بخواند. همانجا بود که احساس کردم راز شاعری یعنی همین. یعنی باید به نقطه ای برسی که بسرائی و این سرودن باید از ذات و مایه ات سرچشمه بگیرد. باید احساس کنی که ذره ای از جهانی و کار تو سرودن است و این سرودن تو مثل آواز آن پرنده در جهان جائی دارد. به نظر من این فلسفه اصلی سرودن است که راه به نوعی تفکر عارفانه و وسیع می برد، در این نقطه فقط می توانی با خدا و ابدیت رفیق باشی! اما بعد از این نقطه است که من با شعرهایم میجنگم در کنار صفوفی که فکر می کنم حق با آنهاست.
-- یعنی کار سیاست و اجتماع در شعر بعد از این نقطه شروع می شود.
- همینطور است! اول باید پا را روی این فلسفه سفت کرد و در تنهائی خود کامل شد که البته کار ساده ای نیست و پوست آدم کنده می شود تا بتواند مخلصانه به این حوالی نزدیک شود، به نقطه ای که گاه می خواهد دریچه و در بسته جهان مرگ را بر روی خود باز کند و از غوغای جهانی که برایش سخت رنگ باخته پا به جهانی وسیع تر بگذارد، می خواهد با جانش که در درون تنش اسیر است تنش را فرو بریزد و آزاد شود اما در همین نقطه است که می فهمد باید برای همین جهان مبارزه بکند و به سایرین کمک بکند و آنچه را دانسته صمیمانه در اختیار آنان بگذارد. در این یاری رسانی است که نیروی شعر نیروئی بسیار قدرتمند وغیر قابل مقاومت است .(ادامه دارد)
-- موضوعات این غزلها و چهار پاره ها چه بود؟
- طبعا عشق و طبیعت! شاید خنده دار باشد ولی حتی وقتی که هنوز از راز و رمز عشق که طبعا هم جنبه عاطفی و روانی و هم جنبه جسمی و جنسی آن واقعی است چیزی نمی دانستم، چیزهائی در این باره می سرودم و حساسیتهای زیبائی شناسانه من بر انگیخته شده بود و در غزلها و شعرهای اولیه خودش را نشان می داد.کم کم سر و کله عشقهای آتشین و معصومانه دوران نوجوانی که مثل آتش الکل تند و تیز ولی معمولا ناپایدارند پیدا شد و به غزلها رنگ و بوئی دیگر داد.طبیعت نیز جای خودش را داشت.کویر ظاهرا خشک است ولی من در همین دشت کویر و روستاهایش و بخصوص روستای زادگاهم چیزهائی از طبیعت آموختم وزیبائی هائی کشف کردم که طی این سالها در جای دیگری نیافتم.اینها در شعرهای اولیه خودش را نشان می داد.هنوز هم عشق و طبیعت از مضامین شعرهای من هستند که زندگی، یعنی این دو و بقیه چیزها را در دایره این دو معنی می کنم و می فهمم.
مشوقان شما در این مسیر چه کسانی بودند؟
- اولین مشوق من فضای خانواده و پدرم بود و کتابخانه اش با دریچه های گشوده به خلوت نخلستان و کوهسار مقابلش.بعدها من در سن پانزده سالگی از خانواده ام جدا شدم و به خور مرکز منطقه دشت کویر رفتم.علت جابجائی من اختلاف با یکی از دبیران دبیرستان در یزد بود که کار را به کینه کشی و زد و خورد رسانده بود و من برای اینکه از دست او که از عمویم که بازرس فرهنگ بود دل خونی داشت راحت بشوم بناچار از یزد روانه دشت کویر شدم تا در آنجا تحصیلاتم را ادامه بدهم. در خور، و این یک شانس برای من بود.در آن موقع در این شهرک پنجهزار نفره که در حاشیه کویر نمک آرمیده بود،شاعرانی منطقه ای و محلی مثل طغری یغمائی،معلم خوری، محمد شایگان، نوبخت نقوی، دارا امینی و شماری دیگر حیات داشتند و خور از لحاظ شعر و جلسات ادبی پر رونق بود در کنار اینها من شعر خود را در حال و هوای کلاسیک رشد دادم.یکی از مشوقان من آقای ناصر غلامرضائی رئیس فرهنگ خور بود که انسان درویش مسلک و بزرگواری بود وتشویقها و یاریهای او تاثیر زیادی در کار شعر من داشت.در خور در همان هنگام توسط استاد حبیب یغمایی کتابخانه بزرگی دایر شد که امکان آن را ایجاد کرد که من بیشتر با ادبیات ایران و جهان آشنا شوم و خلاصه مجموعه اینها باعث شد که در سن هفده هجده سالگی هم شعر و ادبیات کلاسیک ایران را خوب بشناسم و شعر کلاسیک را خوب بسرایم و نیز با ادبیات نوین آشنا شوم.
-- با ادبیات نو و مدرن چطور آشنا شدید؟
-- با ادبیات مدرن ابتدا در کتابخانه پدرم و بعد در خور آشنا شدم. تقریبا در سن شانزده هفده سالگی اکثر کارهای ترجمه شده نویسندگان خارجی را خوانده بودم. در یزد که بودم مشتری دائمی کتابخانه هایش بودم.کتابخانه وزیری و شرف الدین علی که دائم با خورجینهای مملو از کتاب بر ترک دوچرخه ام آنها را ترک می کردم و در خانه تا پاسی از شب گذشته مشغول خواندن بودم. یادم نمیرود که در هنگام خواندن هر کتاب با شادی به چند کتاب هنوز نخوانده کنار دستم نگاه می کردم و مطمئن می شدم این کتاب که تمام شود کتابهای دیگر هست! ولی واقعیت این است که به دلیل علاقه به کارهای کلاسیک و ادبیات کهن ایران نوعی مقاومت ذهنی در مقابل ادبیات نو و مدرن داشتم.حافظ و فردوسی و خیام و مولانا و عراقی و سعدی، و گلستان و کلیله و دمنه و سمک عیار و هزار و یکشب وآثار جواد فاضل و حسینقلی مستعان و حمزه سر دادور و ارونقی کرمانی ومنوچهر مطیعی و ذبیح الله منصوری و امثالهم مرا با خود داشتند. با ورود به دانشگاه در سال 1350 و در سن هجده سالگی این مقاومت شکست و من در کنار ادبیات کهن و کلاسیک شروع به شناختن جدی ادبیات نوین و مدرن ایرانی و خارجی کردم و در همین سالها زبان شعری من مقداری عوض شد. دوستان تازه ام در دانشگاه در این مورد بسیار موثر بودند. در آغاز اخوان ثالث بت من بود.علتش شاید پیدا کردن قدرتهای شعر کهن در شعر نو اخوان بود. بعد نیما و فروغ و شاملو و سپهری و دیگر شاعران نامدار دوران ولی به طور جدی از سال 1364 بود که دانستم باید راهی دیگر را در پیش گرفت و پس از یک دوران فشرده تامل و کار و مطالعه ادبیات نوین در زمینه شعر و داستان و رمان توانستم به طور جدی وارد این قلمرو بشوم.
--چه کسانی در این راه شما را کمک کردند؟
- راستش بیشتر نویسندگان و شاعران خارجی، شاعران و نویسندگان آمریکای لاتین، آمریکا، فرانسه، روس و شوروی،یونان،شاعران و نویسندگان عرب و امثال اینها.از سال 1366 به بعد من تحت تاثیر ادبیات ایران البته بودم ولی دیگر شاعران و نویسندگانش آموخته هایشان را بمن آموخته بودند و من به دنبال قلمروهای وسیع تر و ناشناس تری بودم.
-- مثلا
- مثلا لورکا و نرودا و پاز، فوئنتس ومارکز و سلمان رشدی ومیسترال، الوار و بسیاری دیگر. حتی زمانی رسید که دیگر شعر راضیم نمی کرد و به دنبال شعر در رمانها قطعه های شاعرانه را جستجو می کردم، در فیلمها و کتابهای تاریخی و مذهبی، من اکثر کتابهای مذهبی را بارها از زاویه شعر و تخیل خوانده ام و آنها را سرشار یافته ام.برای گسترش دادن دنیای شعر مدرن در بسیاری اوقات موسیقی و نگاه کردن به تابلوهای نقاشی کمکم می کند و یا خواندن آثاری در حیطه تاریخ فلسفه و روانشناسی. حالا دیگر این زمینه را در خود واقعیت زندگی و رازهای شگفتش جستجو می کنم.در مردم و در کوچه ها و خیابانها و طبیعت عظیم و بی پایان و تجربه های فراوان. حالا اینها هستند که بیشتر از چند هزار کتابی که خوانده ام به من برای شناخت دنیای شعر و بخصوص شعر نوین و ادبیاتی تازه کمک می کنند. حالا پس از سالها می فهمم که کتابها بسیار مفیدند ولی دست آخر باید از تجربه ها و خود زندگی آموخت.زندگی که خود کتابی است با صفحات زنده بی پایان که ما خود در درون آن تنفس میکنیم.(
-- شما با نوشتن بدنبال چه هستید؟ کتابها چقدر می توانند دنیا را تغییر بدهند؟
- این سئوال سئوال گسترده ایست و جوابش گاه میتواند خنده آور باشد و گاه تلخ! باید ابتدا به این سئوال پاسخ بدهم که با نوشتن دنبال چه بودم.نوشتن در پایه و مایه مثل یک نیاز به سراغ من آمد.زیاد خوانده بودم، خیلی پرسیده بودم! و مثل یک ظرفی که پر شده باشد با نوشتن می خواستم به این پر شدگی جواب بدهم. انگار من ابزار و بازیچه این نیاز بودم و باید می نوشتم.اعراب قدیم معتقد بودند هر شاعر یک شیطانی دارد که این شیطان به او می گوید بنویس.این شیطان همان نیاز است، نیاز به نوشتن و خیلی جالب است که بدانید من در سالهای آغاز به نوشتن، در زندگی واقعی چندان رمانتیک و شاعر مسلک نبودم و دارا بودن عضلاتی قوی برایم مهمتر از ذهنی شاعرانه بود،به همین دلیل هروز غروب در زورخانه خواجه خضر یزد در کنار پهلوان جعفر یزدی و جوانمردان با صفائی که اکثرشان کاسب و کارگربودند ورزش میکردم و نیز فرهنگ و اخلاق می آموختم.یاد تمامشان بخیر باد ، صدای زیبای آقای گل گلاب که با ضرب مرشد آواز می خواند هنوز در گوشهایم مانده است ، هفته ای سه بار در کلوپ ورزشی یزد زیر نظر مربی تر و فرزمان آقای علی مدیری کیسه میزدم و در رینگ بوکس مشغول بودم و با سر وکله باد کرده به خانه میرفتم و اعتراض مادر مظلوم و حیرت خواهران و برادران یازده گانه ام! را بر می انگیختم ، سه چهار سال هم در مسابقات قهرمانی آموزشگاههای کشور به عنوان نفر اول وزن هفتاد و یک کیلو از استان یزد شرکت میکردم . هنوز نامهای حریفان سرسخت و نیرومندم یادم هست. ریاحی مشت زن شیرازی و اخلاقی قهرمان بوکس استان کرمان که جنگیدن با آنها سخت بود و معمولا ما سه نفر مقامهای اول تا سوم را در مسابقات آموزشگاههای کشور به خود اختصاص میدادیم .الان دیگر خورشید عمر سرازیر شده است و حاصل چند سال مشت زدن و خوردن آرتروز گردنی است که حاصل مشت خوردنهاست و خیلی از اوقات آزارم می دهد، ولی آنوقتها اینطور بود و می خواهم بگویم این دنیای بیرون من بود، ولی وقتی از دنیای بیرون به دنیای خودم بر می گشتم.در طبقه دوم خانه قدیمی پدری که در چشم انداز آن در بالاخانه محل زندگی من ساعت قدیمی برج مارکار ساعتی یکبار گذر زمان را با ضربه های بم خود اعلام می کرد من مشغول خواندن و نوشتن و پاسخ دادن به این نیاز بودم. در ابتدا پاسخ دادن به این نیاز، به هویت داشتن یک نوجوان و تا اندازه ای به ارضا ی احساس مهم بودن پاسخ میداد.حالا برایم خنده دار است ولی آن وقتها ودر سن سیزده چهارده سالگی از اینکه ابوی و اقوام پس از شنیدن قطعات ادبی و شعرهای من با نگاهی تحسین آمیز مرا بر انداز کنند لذت می بردم و میخواستم بدانم نظر مثلا آقای افسر یغمایی ادیبی از زمره ادیبان خاندان که در یزد زندگی می کرد راجع به کارهای من چیست ؟.در دبیرستان غول آسای ایرانشهر یزد هم به مدد شعر سری میان سرها در آورده بودم. در مراسم صبحگاه و به دستور آقای بامشاد رئیس دبیرستان در بالای بالکن ماهی دو سه بار درمقابل هفتصد هشتصد دانش آموز شعرهایم را می خواندم. و برای بعضی رفقا انشا می نوشتم و نیز نامه های عاشقانه ای که می خواستند برای محبوبشان بفرستند.
-- موضوع این شعرها چه بود؟
- میهن پرستی و دوری کردن از کشیدن سیگار و اعتیاد! که البته در همان اوقات زنگ تفریح با رفقا گاهی سیگاری دود میکردیم! و بعد ها هم علیه آن نوع میهن پرستی که محورش شاه بود شوریدم و سر از زندان سیاسی در آوردم. در هر حال با یک نیاز شروع شد و احساس مهم بودن و می توانید اسمش را بگذارید مشهور شدن معصومانه دوران نوجوانی ادامه یافت اما خوشبختانه بزودی از این مرحله گذشتم چون اگر از این مرحله نگذریم و بزرگ شویم افتضاح خواهد شد.
-- چرا افتضاح؟
- چون اگر در این مرحله بمانیم دست آخر یک ناظم و تبلیغاتچی که فقط مشهور شدن و توجه دیگران برایش مهم است باقی خواهیم ماند و هرگز پا به جهان جدی و عظیم و تلخ و شیرین شعر نخواهیم گذاشت. زیرا قدرت شوریدن را بخاطر احترام دیگران از دست خواهیم داد که در جهان شعر شاعر باید نه تنها علیه کژی و ناراستی و امثال شاه و خمینی بلکه گاه حتی علیه زیباترین مفهوم و وجود فلسفی ،علیه حتی خدا! حتی علیه انقلابیون و علیه حتی بهترین خوانندگان آثارش توان شوریدن داشته باشد و روزگاری برسد که احساس کند اگرچه خودش هم هیچ نیست! و ارزش مادی اش برابر است با یک برگ درخت و گربه ای که بر روی دیوار آرمیده اما حتی زمین را نیز با تمام عظمتش جز به پشیزی نمی شناسد چه برسد به این که در پی احترام خواستن از دیگران و شهرت باشد.
-- این بسیار مشکل است
- مشکل است ولی انتهای راه همین است و گرنه همان که گفتم کوتوله باقی خواهیم ماند ویا جذب یک سیستم خواهیم شد تا تبلیغاتچی خوبی باشیم و از شاعری کردن که بقول اخوان پیغمبری کردن است دور خواهیم ماند.
-- و حالا، حالا برای چه می نویسید؟
- در یک کلام اگر این جرئت را به خودم بدهم می توانم بگویم برای کمک کردن به دیگران. زیاد برایم توضیحش آسان نیست! بعضی وقتها دلم می خواهد ننویسم، بعضی وقتها عصبی می شوم و از خودم می پرسم بری چه می نویسم؟ چه چیزی را از دست داده و چه چیزی را به دست آورده ام؟ ولی وقتی رمق و توانم بر می گردد احساس می کنم آنچه را که خودم می فهمم باید در اختیار دیگران بگذارم. حالا این دیگر برای من یک نیاز نیرومند شده است و بسیار قویتر از آن احساس نیاز دوران نوجوانی و نیاز به مشهور شدن. این نیاز از عمق وجود من می جوشد و تن و جان مرا می تراشد و آزار می دهد و از زندگی معمول دورم می کند تا در خماخم راههای غربت و آوارگی و هزار مشکل دیگر بنویسم، بسرایم، صحبت کنم و توضیح بدهم بدون اینکه نیاز به درخواستی را احساس کنم. سالها قبل روزی به صدای پرنده ای گوش می کردم و یکمرتبه چیز عجیبی را احساس کردم. احساس کردم پرنده دارد می خواند چون باید بخواند. او برایش مهم نیست کسی به آوازش گوش می دهد یا نمی دهد! کسی نتهای آوازش را ثبت می کند یا نمی کند، کسی او را تشویق می کند یا نمی کند و در روزنامه ای یا کتابی از او سخن گفته می شود یا نه! او می خواند چون باید بخواند. همانجا بود که احساس کردم راز شاعری یعنی همین. یعنی باید به نقطه ای برسی که بسرائی و این سرودن باید از ذات و مایه ات سرچشمه بگیرد. باید احساس کنی که ذره ای از جهانی و کار تو سرودن است و این سرودن تو مثل آواز آن پرنده در جهان جائی دارد. به نظر من این فلسفه اصلی سرودن است که راه به نوعی تفکر عارفانه و وسیع می برد، در این نقطه فقط می توانی با خدا و ابدیت رفیق باشی! اما بعد از این نقطه است که من با شعرهایم میجنگم در کنار صفوفی که فکر می کنم حق با آنهاست.
-- یعنی کار سیاست و اجتماع در شعر بعد از این نقطه شروع می شود.
- همینطور است! اول باید پا را روی این فلسفه سفت کرد و در تنهائی خود کامل شد که البته کار ساده ای نیست و پوست آدم کنده می شود تا بتواند مخلصانه به این حوالی نزدیک شود، به نقطه ای که گاه می خواهد دریچه و در بسته جهان مرگ را بر روی خود باز کند و از غوغای جهانی که برایش سخت رنگ باخته پا به جهانی وسیع تر بگذارد، می خواهد با جانش که در درون تنش اسیر است تنش را فرو بریزد و آزاد شود اما در همین نقطه است که می فهمد باید برای همین جهان مبارزه بکند و به سایرین کمک بکند و آنچه را دانسته صمیمانه در اختیار آنان بگذارد. در این یاری رسانی است که نیروی شعر نیروئی بسیار قدرتمند وغیر قابل مقاومت است .(ادامه دارد)
/
- عکسها از بالابه پائین
- م. ساقی
- اسماعیل وفا
- دهکده گرمه
- ابوالحسن یغما جندقی نیای بزرگ شاعر قرن سیزدهم هجری
- استاد حبیب یغمایی ادیب و روزنامه نگار و پژوهشگر
- پدر و مادر
- دوران کودکی در خاش
- دوران کودکی .خاش .با
- مشهد 1350
- مسابقات بوکس قهرمان آموزشگاههای کشور 1349 شیراز
- 1357یزد پس از آزادی از زندان
- شرکت در ساختن خانه های ارزان برای مستمندان.1353مشهد کوی طلاب
- 1358مشهد
- یک طرح
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر