۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

. اسماعیل وفا یغمائی. برخی کارها روی یوتیوب

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

پرنده کوچک. ببر مهربان و تائودا. رساله فلسفی.اسماعیل وفا یغمائی فهرست. بخش اول

 روی لینکهای زیر کلیک کرده و بخوانید


پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . اسماعیل وفا. مقدمه و قسمت اول


پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا (رساله نظريه)
 به عنوان دق‌الباب…روزي صيادان قضا و قدر دام تقدير باز گسترانيدند و دانه ارادت در آنجا تعبيه كردند و مرا بدين طريق اسير گردانيدند. پس از آن ولايت كه آشيان ما بود مرا به ولايتي ديگر بردند، آنگه هر دو چشم بر من دوختند و چهار بند مخالف بر من نهادند و ده كس را بر من موكل كردند…آنگه مرا در عالم تحير بداشتند،چندانك آشيان خويش و آن ولايت وهرچ معلوم من بود فراموش كردم، مي پنداشتم كه خود من پيوسته چنين بوده‌ام. چون مدتي بر اين برآمد قدري چشم من باز گشودند،بدان قدر چشم مينگريستم،چيزها مي ديدم كه هرگز نديده بودم و آن عجب مي داشتم تا هر روز به تدريج قدري چشم من زيادت باز مي كردند و من چيزها مي ديدم كه در آن در شگفت مي ماندم،عاقبت چشم من تمام باز كردند و جهان را بدين صفت كه هست بر من نمودند. من در بند مي نگريستم كه بر من نهاده بودند و در موكلان، با خود مي گفتم كه گوئي هرگز بـُـَود كه اين چهار بند مختلف از من بردارند و اين موكلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود، چنانكه در هوا طيران كنم و از قيد فارغ شوم...
رساله عقل سرخ اثرشيخ شهاب الدين ابوالفتوح يحيي ابن حبش اميرك سهروردي فيلسوف و عارف گرانمايه متولد549 و مقتول در 587 هجري
سخني با خواننده
اين رساله، سالها قبل درآستانه چهل  سالگي نگارنده، درآستانه سي غروب در عراق و در چشم انداز پنجره‌اي كه تنها بادهاي سوزان و خارهاي غلطان در باد از برابر آن مي گذشتند(در همان نقطه که مجموعه بر اقیانوس سرد باد را نوشتم)، و بر سينه بياباني خشك و گسترده مي‌غلتيدند نوشته شد، در هر غروب يك يادداشت، و درپايان سي‌امين غروب اين دفتر به پايان رسيد.
چرا اين دفتر به اين صورت زاده شد؟ مانند ساير دفترهاي شعر و قصه دليل آن را نميدانم، تنها فكر ميكنم شايدآستانه چهل سالگي و پايان دوران جواني و گذر از راههاي سالهاي غربت و تبعيد و زندان ايجاب مي‌كرد كه مدت زماني با خود تنها بمانم وآنچه را از زندگي اندوخته ام منجمله مقوله اعتقادات مذهبی را بازنگري كنم. فكر ميكنم اگر اين مجال را داشته باشيم در همين جا پرنده ي تيز پرواز خيال بر فراز قله هاي واقعيت ها آرام ميگيردو افقهاي زندگي را مينگرد و ظرفيت شگفت خود را براي ادراكات مختلف ومنجمله اینکه گاه چاره نداریم که برای نیل به برترین معنای زیبائی و کمال یعنی مفهوم فلسفی خدا خود رسول خود باشیم رادر اختيار ما مي گذارد .من در آن ایام به باورهای خود شک کرده بودم. بی باور نمی توانستم زندگی کنم ونیز باباورهای گذشته روز به روز فاصله میگرفتم . جهانی ویران میشد و من تصمیم گرفتم جهان خود را برای خود بسازم.
در اين مجموعه «تائودا» ميتواند نام تمام كساني باشد كه اين نوشته را مي خوانند، و نامها و سرزمينها و… ديگر نيز نامها و سرزمينهائي كه آنها هريك به گونه اي پشت سر نهاده اند. خواننده ياداشتهاي سي غروب اگر اين نكات را باور داشته باشد . ببر مهربان و پرنده كوچك را در درون خود باز خواهد يافت.
نكته آخر اينكه من اين مجموعه را با مجموعه وحدت ها و تناقضاتش از سالهاي نوجواني و جواني تا اين روزگار اندك اندك بر پايه تجربه هاي عملي و نظري در خود باز يافته ام و به همين دليل ذرات پيدا و ناپيداي شمار زيادي از اين ادراكات در شعرها و نوشته هاي من وجود دارد . شاید بعدها در باره این مجموعه بیشتر بنویسم.دلم میخواست این مجموعه را منتشر کنم ولی از آنجا که امکانش نیست اندک اندک و در سی بخش آنرا در اختیار خوانندگان می گذارم.تابلوی استفاده شده در این نوشته اثر استاد بزرگ و صورتگر توانا بهرام عالیوندی است.
اسماعيل وفا يغمائي

غروب اول
تو جويبار جها ني
كه در تو با موجهايش ميگذرد
و جهان جويبار توست
كه در آن مي گذري

…ودرحاشيه‌ي غروب بود كه پرنده‌ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من كه تائودا باشم سخن‌ گفتند. آنان در چهل و دومين سال زندگي من برمن آشكار شدند، ازپس گذراني سخت در دره‌هاي تاريك و دشت‌هاي سوزان و راههاي بي پايان كه در آنها اجساد وآرزوهاي آدميان بازيچه‌ي رهزنان و خاكسترراه و غبار بيابان بود. نخست پرنده ي كوچك سخن آغاز كردو‌به هنگام سخن گفتن در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار مي شد، گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود در درون من، و مرا فرا گرفت و چنين گفت.
تائودا! سر در پي معرفت راز جهان منه و خون خود را فرسود‌ه‌وجان‌خود را تلخ و تاريك مكن. قفلي بر دروازه نيست و دروازه باني راه رابر ما نبسته است‌،دروازه هاي اين معرفت اما، از آغاز ناگشوده و تا پايان ناگشوده خواهد ماند. آدمي بس‌عظيم و شگفت است ،جهان اما شگفت تروعظيم تر از‌آدمي ست. نه آدمي جهان، و نه جهان آدمي را به تمامت، درك نخواهند كرد. جهان و آدمي ادراكي يگانه اند و هر دو، تنها خود را درك ميكنند. تنها به اين شادمان بمان كه پاره اي از جهاني در او پديد آمده ودر او نهان خواهي شد و جهان در تو پديد مي آيد و در تو نهان خواهد شد.
تائودا! دست بر ريشه هاي جهان بساي اما چرائي ها را بسيار مپرس. ستاره هست زيرا نمي توانست نباشد و زيرا هست. باد مي وزد ،درخت مي شكوفد و شهاب ها سينه‌ي آسمان را شيار مي زنند زيرا اين چنين اندو جهان اين چنين است و نمي تواند جز اين باشد.
تائودا! در ميان‌جهان نايست. گره حيرت بر ابرو ميفكن.با دنيا در آميزو بدان كه تو درجهان‌‌ جاري و جهان در تو جاري ست. تو جويبار جهاني كه در تو با موجهايش مي گذرد وجهان جويبار توست كه در آن مي گذري. بينديش كه خورشيد و ستاره و و درخت و آبشار و باد با تن تو
يگانه اند و جهان يگانه است و كار تو حيرت از چرائي ها نه، كه حركت و زيستن است.
تائودا! هر سپيده دم ازخورشيدي نو طلوع كن و از ابري نو ببار وبستري نو بجو وجاري شو وزندگي كن تا آن هنگام كه در دگر گوني جهان دگرگون شوي. آن گاه پرنده ي كوچك خاموش ماند و من پرنده‌ي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب روز ديگر خاموش بودم.

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. اسماعیل وفایغمائی

غروب دوم
فراتر از ديوارها
وآفاق مشروع وقله هاي كهن پرواز كن
فراتر از كمينگاه خداياني
كه خون آفريدگان خود را مي نوشند


و باز در حاشيه‌ي غروب دومين روز بود كه پرنده ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من سخن گفتند و در حاشيه ي غروب دومين روز من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك چنين پرسيدم.
جهان چيست‌ و از كجاست و به كجا روانه است و كدام كس اش آفريد؟
پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من ، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا! بياموز كه بسيار بيانديشي و اندك سؤال كني، بياموز كه خاموشي را بياموزي و اگر در اين سخن انديشيده بودي پاسخ را در آخرين پرتوهاي خورشيدنخستين غروب باز مي يافتي.
تائودا جهان خويشتن است و تمامت بي پايان و جهان از خويشتن است و تمامت بي پايان و در خويشتن روانه است و تمامت بي پايان و در خويشتن زاده شد و تمامت بي پايان .
تائودا ! جهان، بي پاياني است كه عظيم ترين مفهوم عظمت در آن غباري حقير بيش نيست و هرآنچه كه هست به گنجاي خود از جهان لبالب است .
تائودا! جهان مجموع نيست از آن رو كه بي پايان نمي تواند مجموع باشد، از اين رو آن چه كه ما اجزاي جهان مي پنداريم جز تمامت جهان و آن چه كه ما تمامت جهان مي پنداريم جز اجزائ جهان نيست ،و‌اگر بداني و پرده ها و طعم‌ها و فاصله ها وتاريكي ها مجال دهند، پرنده‌ي كوچكي كه بر شاخسار مي خواند و عابر گمنامي كه در كوچه مي گذرد و سنگي كه بر حاشيه‌اي در كوهسار دور دست وجود دارد در تعادل خود با تماميت جهان همان قدر عظيم است كه تمامت جهان و اين تمامت كلامي ست كه مي توانم با تو بگويم.
تائودا !تو همان اندازه جهان را ادراك ميكني كه معرفت خويشتن را از آن لبالب سازي ومحيط بر آن شوي و چگونه اين را ميتواني كه در جهان احاطه شده اي و جهان محيط بر توست. پس از اين فراتر نمي تواني رفت.
و من بار ديگر از پرنده ي كوچك از تمامت بي پايان پرسيدم و پرنده‌ي كوچك مرا گفت‌:
تائودا !تمامت بي پايان نام آن راز بي پايان است كه جهان تمامي او و او تمامي جهان است وجهان بي او بي انتهائي بي مفهوم خواهد شد كه ستاره و آدمي در ان نشاني براي رؤيت افق نخواهند يافت و من كه پرنده ي كوچك باشم بيش از اين را خاموش مي مانم .
و پرنده ي كوچك خاموش ماند.
و من از پرنده ي‌كوچك پرسيدم، تمامت بي پايان آيا خداست؟
پرنده ي كوچك را اندوهي بزرگ پديدار شد و گفت:
تائودا!تمامت بي پايان را تنها بيانديش و پرهيز كن كه نامي بر آن نهي يا به رنگي و آهنگي بياميزي.
تائودا!تمامت بي پايان تمامت بي پايان‌ست و بس ، شماري از آدميان اما هر يك ظرفي از استخوان يا چوب يا فلز و يا اوراق آلوده و الواح خونين به كف آورده و پاره اي از تمامت بي پايان را در آن به زنجير كشيده اند و به سوداي خويش نامي بر آن نهاده اند.
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود دارند به عفونت بدل مي كنند.
تائودا! اين چنين آدميان تاريكي وعفونت را به عبادت نشسته اند و اين چنين آدميان قرباني ميشوند و عفونت در جانها و انديشه ها جاري ميشود وبر زبانها مي گذردو تازيانه‌ها و تيغ ها‌ي زهر آگين ناپيدا به چرخش در مي آيند، اين چنين شماري از آدميان بر جايگاه اطلاق فرا شده و شماري به سجود اطلاق در خود محصور ميشوند و آهنگ جهان يگانه در گوشها غريب ميشود ، دريچه ها برپرتوهاي خرد بسته مي ماند، نور يگانه‌ي جهان در گذر از شيشه هاي رنگين به مجادله بر ميخيزند،تاريكي انبوه ميشود و زيبائي و دل قرباني ميگردد.
تائودا ! گله هاي گوسفندان تا عبور از مسلخ و گذر خون داغ بركاردها رام علفزارها و زمزمه هاي‌الواح غريب و كهن شبانان اند ،اسبان وحشي شبنم زده اما سينه بر سينه ي صاعقه و گرد باد ميكوبند و در تمامت بي پايان به سفر مي روند حتي اگر اين سفرتن و جانشان را طلب كند. تائودا! فراتر ازديوارها وآفاق مشروع و قله ها ي كهن پرواز كن. فراتر از كمينگاه و كتابهائي كه در آنها خدايان تازيانه به كف خون‌ كف‌آلودآفريدگان خود را مي نوشند و نساجان چربدست آسماني ، زندگان خطا كار را كفن هائي از كابوس و هراس ومردگان گناهكار را فرشهائي از آتش مي بافند.
تائودا! در آن افق پرو بال خودرا باز كن كه آسمان تكه تكه نيست و خورشيد در تمامت خود گردش ميكند و به يكسان همه را مي نوازد و فضا از صداي پر و بال حشرات ونجواي بي خردان تهي ست.
تائودا در هيچ محراب و معبدي سر فرود مياور و در برابر هيچ خدائي كه زبونانه تشنه ي مدح و ستايش و زمزمه هاي نيايش آفريدگان خويش است به نيايش مايست و محراب يگانه و عظيم آفرينش را جستجو كن.آن‌جا كه رود از قله ها جاري ميشودو آبها زلال است . درآن‌جا كه خردمندان قلبهاي خود را از غبار سم‌هاي چهار پايان و رسولان دروغين پاك مي كنند وخدايان خون آشام نيازمند نيايش را به زباله دان مي افكنند.
آنگاه پرنده ي كوچك خاموش ماند ومن پرنده‌ي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب ديگر خاموش ماندم

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت سوم. اسماعیل وفا یغمائی


غروب سوم
زيبائي خورشيد به گاه طلوع
گردش ماه در اسمان
و جمال پر اقتدار درياي پاكيزه و عظيم
نيازمند دليل ها نيست


و در غروب سومين روز بار ديگرپرنده ي كوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند، ومن در انديشه‌ي تمامت بي پايان و در هراسي عظيم غرقه بودم و هراس خود را با پرنده‌ي كوچك باز گفتم و پرنده ي كوچك در نور آبيرنگ خويش محو و آشكار شد، گوئي كه در درون من ، گو ئي صداي من بودكه ازدرون من مرا فرا مي‌گرفت وگفت.
تائودا! تصوير تمامت بي پايان را در آبگيرهاي آلوده و آينه هاي تاريك منگرو از آينه داراني كه در آينه هاي تاريك وحشت مي آفرينند روي بر گردان.
تصوير تمامت بي پايان رادر فراخناي جهان بنگر. آنچه ترا مي هراساند تصويرانديشه‌هاي تو و تصوير انديشه‌‌هاي مردماني‌ست كه پيش از تو ترا آفريده اند .آنچه ترامي هراساند تصوير انديشه‌ هاي مردگان شهرهاي ويران شده ي بسيار يا آئين هاي شيادان وكاذباني است كه جهان را به قواره ي انديشه هاي خود برش دادند و آينده را در آن به صليب كشيدند.
تائودا!زيبائي خورشيد به گاه طلوع، گردش ماه در آسمان و جمال پر اقتدار درياي پاكيزه ي عظيم نيازمند دليل ها نيست، و تمامت بي پايان كم از خورشيد و ماه و دريا و رود نيست. اگر او را اين چنين ادراك ميكني به او دل سپار و با او زمزمه سر كن و گرنه رهايش كن و آسوده روزگار بگذران.
تائودا ! هر آئين كه به نرمي نسيم از دل عبور نكند و چون بوي گل بر دل ننشيند دروغ است و از آن بگريز، و هر آنكس كه از تمامت بي پايان با كلمات شعله ور وحشت سخن مي راند و از هراس آدميان قوتِ قدرت خود فراهم مي آورد به دروغ سخن ميگويد از او روي بر گردان حتي اگر جاذبه‌ي خدايان و زيبائي فرشتگان را داشته باشد، از او روي بر گردان كه خطا كاران، بر سرير قدرت خود را خطا كار نميدانند و ترازوي بر مسند نشستگان تنها توزين خطاهاي ديگران را قادرست.
.تائودا! بي خدا بودن غم انگيز است و گم گشتگي، غم انگيز تر از آن اما سر نهادن بر آستان پر وحشت خدائي ست كه خصم بي ترحم آفرينه ي خويش است و وجود او نفي وجود آدمي ست .
تائودا! اگر چون پدران غار نشين و نياكان كهن خويش، جامه بر تن بپوشي يا بنوشي و گرسنگي خود را فرو نشاني و با زنان درآميزي و سخن بگوئي، بر تو خواهند شوريدوترا در بازارها چون ديوانگان كشان كشان بر خاك خواهند كشيد ، شگفتا ! كه اگراز آئيني كهن سر بر تابي و هوائي تازه طلب كني وبا انديشه‌اي بر جاي مانده از نيا كان بر تابي ترا نه بر خاك كه بر صليب خواهند كشيد.
تائودا! شگفتا از جهاني كه در آن جامه هاي كهن آماج استهزا و انديشه هاي پوسيده مقدس است.
تائودا بي آئين بودن به از آئين هاي تاريك را پذيرفتن ودر آينه هاي تاريك به سفر رفتن و كلام هنوز باقي ست

تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت چهارم. اسماعیل وفایغمائی




غروب چهارم
زندگي و مرگ
آن عاشق و معشوق اند
كه از هماغوشي شان حركت زاده ميشود
و راز ها جامه ي شكوه مي پوشند


و در غروب چهارمبن روز بـار ديگر پرنده ي كـوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك مرگ را پرسيدم و زندگي را، و پرنده ي كوچك در نور آبي‌رنك خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت:
تائودا ! مرگ را رازي و زندگي را رازيست وراز مرگ همان راز زندگي ست. بپرس كه زندگي كدامست تا بگويم كه مرگ چيست؟
تائودا ! مرگ افق ناشناس دورست، كرانه ي مبهم زندگي وسفينه ايست كه به سوي دياري ناشناس مي شتابد.
تائودا! جهان شعله اي‌ست خاموشي ناپذير وعدم افسانه است و وحشت، و مرگ نمي تواند در عدم خانه كند.
تائودا! مرگ تنفس زندگي ست. بي مرگ درختان بار نمي دادند، پرنده در هوا سنگ مي شد، رود مي گنديد، ماه متوقف مي شد، و آدمي از حركت باز مي ماند، مرگ انباني از سكه هاست كه با آن بهاي زندگي را مي پردازيم.
تائودا! براي هر لحظه زيستن بايد لحظه اي مرد و درازاي حيات آدمي با درازاي لحظات مرگ او در راه حيات مساويست.
تائودا ! زندگان ميميرند ،مردگان امكان مرگ را از كف داده و آنان كه به دنيا نيامده اند هرگز نخواهند مرد!.
تائودااز سفر مهراس ،‌از تكاپو مهراس و از زيستن و مردن وحشتي به دل
راه مده، هستي سراسر، و جودست‌،ومرگ آن راز نهان حيات كه سايه هاي جهل وخدايان وحشت ورسولان آتش ودامهاي وحشت انگيزي كه عنكبوتهاي سياه آئين ها آنها را بافته اند، آن را پر وحشت كرده است.
تائودا ! زندگي و مرگ آن عاشق و معشوق اند كه از هماغوشي شان حركت زاده ميشود، معناها زاده ميشوند و رازها جامه اي پر شكوه بردوش جهان مي افكنند
تائودا !زندگي بي مرگ سكون است ومرگ بي زندگي ناممكن .
تائودا ! بدينسان مرگ مقصد زندگي را در درون زندگي مي نماياند،هر لحظه راهست و رهرو و مقصد. هر ساعت از خويشتن لبالب است و هر روز ابديتي ست.
تائودا شادي جان حاصل زيستن در لحظه هاست.حيات آدمي سفر از اقليمي به اقليمي ديگرنيست بل حقيقت رسيدن سيبي ست بر درخت. در خود و با خود سفر كردن.
تائودا ! از اين روي جواني جواني را در ياب و جواني پيري را، آنجا كه لبالب از جهان ميشوي و پرتوهاي حقيقت در دلت طلوع مي كند.
تائودا! بي مقصد بودن غم انگيز است .مسافري كه راهها ي مكان را مي پيمايداز به‌مقصد رسيدن اندوهگين نميشود و آيابه مقصد رسيدن در راههاي زمان غم انگيز است.
تائودا!پرنده در پرواز خود، باران در فرو باريدن خود، درخت در رويش خود و رود در حركت خود زندگي مي كنند و ميميرند واز اين رو نگران مرگ نيستند، بسياري از آدميان اما در مرگ خود زندگي مي كنند و از اين رو دمادم در حال مردن‌اند و از مرگ مي هراسند.
تائودا! هيچ چيز جاوداني نيست و هر آنچه جاوداني مي پندارند جز وجودي بي جان بيش نيست از آن رو كه امكان مردن و دوباره زنده شدن را از دست داده است.
تائودا حتي حقيقت نيز نمي تواند جاوداني باشد . در جهاني كه حركت و دگرگون شدن قانون جاوداني آنست ،حقيقت نيز دمادم دگرگون ميشود و فرا مي رود و كشف ميشود پس مي ميرد و دوباره زاده مي شود.
تائودا! در جهاني كه حقيقت مي ميرد تا زنده بماند اندوه جاودانه نبودن را بر دل مدار.
تائودا به مرگ مينديش . زندگي كن .از آن رو كه آدميان نيازمند زندگي يكديگرند و چون هنگام سفر رسد هرگز از بر جاي ماندن مشتي پوست و استخوان بر زمين متاسف مباش.
تائودا تنها ابلهان از پوشيدن جامه هاي نوغمگين ميسوند و بر از دست دادن جامه هاي ژنده مي گريند. تائودا ! چون بميري زاده خواهي شد
و چون غروب كني طلوع خواهي كرد.
پرنده كوچك، ببرمهربان‌و‌ تائودا . اسماعیل وفا. مقدمه و قسمت اول
.تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت دوم. اسماعیل وفا

تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت پنجم. اسماعیل وفا




غروب پنجمخير قانون حيات است
كه از آن زندگي مي جوشد
وشر پايمال كردن قانون حيات
كه جام هاي اندوه و شرنگ را به گردش در مي آورد

و در غروب پنجمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگردرخاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك خير را پر سيدم و شر را و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو وآشكار شد، گوئي كه در درون من،گوئي صداي من بود در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:
تائودا ! آدمي را خيري ست و شري ، جانوران را خيري‌ست و شري .و گياهان و درختان را خيري ست و شري.
تائودا! خير و شر را معياري‌ست كه همانا حيات است.
تائودا! خير همان قانون حيات است كه از آن زندگي مي جوشد و شر همان پايمال كردن قانون حيات است كه جام هاي اندوه و شرنگ را به گردش در مي آورد.
تائودا ! اگرآدمي وجانورودرخت و گياه بر زمين نبود خير را معنائي نبود و خير عين شر و شر عين خير بود.
تائودا! در ستاره ي خاموش سنگ شده همه چيز خاموش است زيرا معيار حيات خاموش است و حيات با نگاه آدمي و جانور و درخت و گياه ادراك مي شود.
تائودا دردايره ي زيست آدميان سيل و زلزله و توفان و فوران كوهها شرند زيرا قانون حيات را پايمال مي كنند ، اين همه اما شايد در دايره اي ديگر خيري را پديد آورند
تائودا! ظلم شر است ، خرافه شرست دروغ شرست و طمع شرست زيرا حيات را تاريك مي سازند همان گونه كه سوختن درخت زنده و ريختن خون جانور شرست زيرا درخت و جانور نيز در چرخه ي حيات وظيفه اي آشنا يا ناشناس را بر عهده دارند.
تائودا معيار خير و شر را از آسمانها مجوي. ساكنان آسمانها را كاري با قوانين زمين نيست.
تائودا معيارهاي آسمان انبوه زنجيرها و تاريكي ست و رسولان اين اقليم از دامان دريده ي ابرها و زهدان تندرها بر ما فرود نيامدند بل بر زمين زاده شدند و با معيارهاي زمين از تمامت بي پايان سخن راندند.
تائودا ! شر طبيعت مبهم اما زوال پذير و مهار شونده است شر انساني اما زاده ي حركت آدمي در دايره ي اختيار و اجبارست. شر انساني درياي خون و زنجيرهاست، دخمه هاي تاريكست و زبانهاي خاموش و كودكان بر راه مرده. شر انساني مرگ زيبائي و طراوتست و دگرگوني هولناك هستي در انديشه. شر انسانيت، بي پايانست از آن رو كه در آدمي مي بالد و در آدمي مي ميرد و آدمي بي پايانست.
تائودا با اين همه از پس دره هاي تاريك ظلم و كوههاي شر زندگي به راهي روشن خواهد رفت و شريران در شر خويش فنا خواهند شد. تائودا اين راه در درون زندگي ست وزندگي در درون خود بر اين راه گام خواهد زد

اسماعیل وفا. تائودا، پرنده کوچک و ببر مهربان. قسمت ششم


Ajouter une imageغروب ششم
جبر و اختیار

چون مجبور باشي
تفاوت تو با سنگها چيست؟
معناي خير چيست و شر چيست؟
وبهاي اختيار رنج است و اشك

و در غروب ششمين روز بار ديگر پرنده ي كوچك و ببر مهربان در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم ازپرنده ي كوچك اختيار را پرسيدم و اجبار راوپرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو واشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا ميگرفت و چنين گفت،
تائودا پيش از انكه آدمي زاده شود جهان در اختيار مطلق خويش كه جبر مطلق اوست مي چرخيد.
تائودا در دور ترين مرز تمامت بي پايان، اختيار و اجبار روايت زندگاني و مرگند. اختيار اجبار و اجبار اختيارست.
تائودا چون آدمي زاده شد اختيار زاده شد.
تائودا به روزگار ما اختيار محاط در اقيانوس اجبارست و رنج زاده ي جدال ابدي اجبار و اختيار و آيا روزي خواهد آمد كه اجبار در اختيار احاطه شود.
تائودا اختيار و اجبار و آزادي و معرفت در هم آميخته اند. معرفت زنجيرها را فرو ميريزد و مشعلي بر مي افروزد كه تمام تاريكي ها توان خاموش كردنش را ندارند. معرفت آدمي را آزاد مي دارد ؤ ان كه آزاد است اختيار مي كنداما آنكه بي خرد مي ماند اسيرست و آنكه اسير است مجبور است.
تائودا معرفت مطلق و جود ندارد پس در پي آزادي مطلق و اختيار مطلق مباش. تائودا به دواير در هم بينديش . هر دايره‌ي محيط بردايره‌ي درون خود مطلق استو هر دايره ي احاطه شده در دايره ي
بيرون خود نسبي ست.
تائودا اين چنين هر اختيار كوچك در دايره ي جبري بزرگ مغلوب و هر اختيار بزرگ بر دايرهي جبري كوچك غالب خواهد امد.
تائودا مهيب ترين راز جهان را در اين نكته در ياب.هر اندازه كه تو در اقليم وجود مختار باشي ، تمامت بي پايان در توست و چون مجبور باشي تفاوت با سنگها چيست و معناي خير چيست و شر چيست.
تائودا با اين همه از هر طعام به اندازه تناول كن و در كنار هر اجاق فاصله اي مي بايست تا جامه هايت نسوزدو من كه پرنده ي كوچك باشم از مجبوران نيستم زيرا بهاي اختيار و آزادي از قفس ها را با رنج خويش و تنهائي خود پرداخته ام. تائودا بهاي اختيار رنج است و اشك.

تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هفتم. اسماعیل وفا


غروب هفتم
سفر معرفت
كم از سفر درياها نيست
از جولانگاه موج‌ها و كف‌ها به توفان سفر كن
در آن جا معرفتي ديگر را ديدار خواهي كرد

و در غروب هفتمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند ومن كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك معرفت را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محوو آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي صداي من بود كه در درون من و مرا فرا گرفت و چنين گفت:
تائودا ! چه شگفت است حديث معرفت.آينه ي شكسته اي ست حديث معرفت كه هر كس پاره اي از آن را به دست دارد و جهان را در آن مي نگرد.
تائودا!دريغا كه معرفت ما پيش از زادن ما مهيا شده است و ما از دهانه ي رحم مادران خود بر جداول معرفت مردگان از ياد رفته ونورهاي خاموش شده و آتشهاي تاريك فرو مي افتيم.
تائودا!چه بسيار رسولان دروغيني كه پيام آور معرفت كاذب و مناديان آن معرفت اند كه دير گاهي ست جز پيكري سرد شده و عاري از حيات نيست.
تائودا! چه بسيارند عالماني كه دزدان معرفتند و چون معرفت تو غارت شود خود درب خانه خود را بر روي راهزنان خواهي گشود وخود بستري عطر اگين ‹را خواهي گسترد تا بر آن راهزنان با محبوب تو درآميزند.
تائودا هر وجود را ناموسي ست وقانوني ، و معرفت،ادراك و احساس ناموسها و قانون هاي انسان و اجتماع و اشياء و تنظيم قـرب و بعد تـو با آنان است.
تائودا!چشمان تو و آن‌چه مي بيني خويشاوندند. گوشهاي تو و آن‌چه مي شنوي خويشاوندند.دست تو با آن چه كه بر آن دست مي سائي خويشاوندند و از اين روست كه آسمان در چشمان تو مدورست و صداي ني لبك چوپانان دل انگيز و زبري و نرمي قابل ادراك است.
تائودا ! قانوني واحد بر بيننده و ديده شونده ، شنونده و شنيده شده و لمس كننده و لمس شده حكم مي راند، و معرفت، شناخت اين قانون است و شناخت ارتباط وجود تو با آن چه كه پيرامون تو، و ادراك رازهاي پيرامون توست
تائودا ! در معابد رسولاني را خواهي ديد كه بر آنند تا چشم تو را و گوش ترا با قانوني ديگر به ديدن و شنيدن وادارند و دست ترا با قانوني ديگر با اشيا آشنا سازند.
تائودا !از آنان به كوهها بگريز به درياها پناه ببر و اگر مي تواني به ستاره‌اي دور دست پرواز كن.
تائودا ! مغلوب نيروي بيكران ابلهان و فريفته ي آنان مشو.
تائودا !اگر فريفته‌ي آنان شوي احساسات تو ديگر گون خواهد شد و معرفتي كاذب راادراك خواهي كرد و مسافر سر گردان دهليزهاي تاريك و بي پايان خواهي شد.
تائودا ! با جادوي سياه اين معرفت شايد آسمان آبي را بنفش و خورشيد را به هيئت سپري با اضلاع فراوان مشاهده كني و مومنانه گواهي دهي كه گله هاي گاو در آسمان ستاره چرا مي كنند و عقابي در راسته‌ي نساجان درحال بافتن پارچه است اما قانون جهان در بيرون از حصارهاي جمجمه‌ي‌افسون شده ي تو جاريست و تو تنها توان همسفري با او را داري.
تائودا! در هزاران سال ديگر هيچ قانوني اختراع نخواهد شد بلكه قوانين كشف خواهند شد.
تائودا ! زمين ودريا و آسمان را لايه هائي متفاوت است. سفرمعرفت كم ازسفر درياها نيست. بكوش تا از جولانگاه موج‌ها و كف ها به توفان سفر كني و به اعماق بروي در آنجا معرفتي ديگر را ديدار خواهي كرد و پس از آن نيز به ژرفاهاي ديگر سفر كن. ژرفاي سوم جائي ست كه جولانگاه حكيمان تنها و خاموش است. در اين ژرفا هر نگاه معرفت است ، هر تنفس معرفت است . هر شنيدن معرفت است و معرفت در درون تو حضور داردو تو خود نفس معرفتي اگر چه غريب خواهي بود و غريب خواهي ماند و غريب به سفر خواهي رفت.
تائودا !از غربت در معرفت مهراس . بر پيشاني مردابها حشرات و پرندگان ناتوان پرواز مي كنند و بسيارند و در بسياري خود شاد و غافلند، عقاب تنهاي دور پرواز اما تنها بر فراز قله ها دمساز خورشيد و بادهاي تند است . تائودا معرفت عقاب تنها معرفت شايسته است

تائودا ، پرنده کوچک و ببر مهربان.قسمت هشتم. اسماعیل وفا


غروب هشتم
آزادي
همان نام پنهان زندگي ست
و مرگ. سرد شدن جسم نيست
بل مرگ ازادي ست


و در غروب هشتمين روز پرنده ي كوچك و ببر مهربان بار ديگر در خاموشي من پديدار شدند و من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك آزادي را پر سيدم و پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من گوئي كه صداي من بود كه در درون من و مرا فرا مي‌گرفت و چنين گفت:
تائودا ! نخستين راز آزادي خروج از گورهاي كهن و قلعه هاي فرو ريخته و مردابهاي بويناك است، آنجا كه آتش برخاسته از استخوانهاي كاهنان سومري و جادوگران و حكيمان كلداني فانوس راه منادياني شد كه از دفترهاي‌شان شعله هاي دوزخ زبانه ميكشد و خداي‌شان گوگرد مي پراكند و هراس مي‌آفريند و وجودش نفي آزادي ست. و دريغا كه كسي نمي انديشد.
تائودا ! آن‌كه آزاده است نخست تمام جامه هاي فاخر و مقدس و عطر‌اگين گذشتگان را بدور مي افكند و عريان مي شود ، عريان چون آفتاب و درخت و دريا و باد ، و تا آفتاب بر او بتابد و درخت با او سخن بگويد و دريا او را بشويد و باد هواهاي تازه به او آورد.
تائودا ! مرد عريان را در اين منزل نه آئيني ست و نه اعتقادي و نه تمايلي. تنها هست ، چون كودكي زاده شده از مادر.
تائودا ! چون عريان شوي و مردابها و گورها و قلعه هاي كهن را وداع كني هزاران شبح خوف و هول با الواح بشارت و وحشت از آسمان فرود مي آيند و از زمين فرا مي روند و هزاران خداگردا گرد تو چون گردبادي تاريك و خوف آور تنوره خواهند كشيد تا ترا به تاريكي هاي گذشته باز گردانند.
تائودا !بايست و مهراس! آنان وجود ندارند و از درون تو بر تو مي بارند. آزاد باش‌و استوار بمان! ،از نو زاده شو ، شاهد تولد خويشتن باش، از نو اختيار كن! وبالهاي روشن خود را درافقهائي ديگر بگشاي .
تائودا1 چون از بت هائي كه در درون تو سر بر مي آورند جدا گردي آزادي را در خواهي يافت.
تائودا! در اين جاست كه كفر مقدس نخستين گام عصيان، عصيان مقدس نخستين گام آزادي و آزادي منت پذير معرفت جدا شده از بت ها و بتكده هاي زنگين است.
تائودا !پهناور و گسترده باش و تمام جهان را چون زيباترين محبوب در آغوش گير و اين آزادي در انديشيدن است.
تائودا! تن خود را ميازار و از رفتارهاي ناشايست بر كنار و آن را نيرومند بدار و از گنجهاي پنجگانه خود آن چنان كه بايد استفاده كن.اعتدال را رعايت كن و گاه تا سختي ها را تاب آوري بر خويش سخت گير و گاه خود را گستردگي ده و خويش را بنواز و خود در ميان اين دو رها باش و اين آزادي تن توست.
تائودا آزادي انديشه و آزادي تن اما تماي آزادي نيست ، آدمي را از زيستن در ميان آدميان گريزي نيست. پس آزادي انديشه و تن تو در جدال با آزادي انديشه و تن ديگران خواهد بود.
تائودا !در هر شهر به آن آزادي كه بيش از همه با آزادي هاي كوچك در موافقت است دل سپار و به خاطر آن حتي از آزادي خويش بگذر و حتي بمير.
تائودا آزادي معيار معيار هاست از آن آئين كه آزادي را پايمال مي كند روي بتاب و از خدائي كه مناديگر آزادي نيست بگريزو اگردر معرفت خود به يقين رسيدي كه كسي خون ازادي را مي ريزد او را مرده بپندار و در انديشه ي شمشير و آوارگي و مرگ باش.
تائودا! آزادي نان است و خانه و آب خنك كوهسار ها، آزادي صداي سازهاست و پرواز پرندگان و وگذر گله ها و رويش گندمزارها و درخشش سيب و انگور در پرتو ماهتاب و آفتاب. آزادي زيبائي زنان و مردان و كودكان ست صداي بوسه هاست و طلوع ماه از نيزارهاو احساس زلال مسافري كه ميداند راه خالي از خطر است. آزادي خرد است و معرفت شعرست و دل انگيزترين حكايت، رونق بستانها و كارگاهها و شادي شهرها و دهكده هاست و صداي دف و ساز جشن ها.
تائودا !آزادي بلوغ انسانيت است و مرگ توحش. آزادي همان نام پنهان زندگي ست و مرگ سرد شدن جسم نيست بلكه مرگ آزاديست و در حاليكه مردمان تنفس مي كنند .
تائودا با آزادي زندگي كن و به خاطر آزادي بمير و كلام هنوز باقي ست
نيست