پرنده كوچك، ببرمهربانو تائودا (رساله نظريه)
به عنوان دقالباب…روزي صيادان قضا و قدر دام تقدير باز گسترانيدند و دانه ارادت در آنجا تعبيه كردند و مرا بدين طريق اسير گردانيدند. پس از آن ولايت كه آشيان ما بود مرا به ولايتي ديگر بردند، آنگه هر دو چشم بر من دوختند و چهار بند مخالف بر من نهادند و ده كس را بر من موكل كردند…آنگه مرا در عالم تحير بداشتند،چندانك آشيان خويش و آن ولايت وهرچ معلوم من بود فراموش كردم، مي پنداشتم كه خود من پيوسته چنين بودهام. چون مدتي بر اين برآمد قدري چشم من باز گشودند،بدان قدر چشم مينگريستم،چيزها مي ديدم كه هرگز نديده بودم و آن عجب مي داشتم تا هر روز به تدريج قدري چشم من زيادت باز مي كردند و من چيزها مي ديدم كه در آن در شگفت مي ماندم،عاقبت چشم من تمام باز كردند و جهان را بدين صفت كه هست بر من نمودند. من در بند مي نگريستم كه بر من نهاده بودند و در موكلان، با خود مي گفتم كه گوئي هرگز بـُـَود كه اين چهار بند مختلف از من بردارند و اين موكلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود، چنانكه در هوا طيران كنم و از قيد فارغ شوم...رساله عقل سرخ اثرشيخ شهاب الدين ابوالفتوح يحيي ابن حبش اميرك سهروردي فيلسوف و عارف گرانمايه متولد549 و مقتول در 587 هجريسخني با خوانندهاين رساله، سالها قبل درآستانه چهل سالگي نگارنده، درآستانه سي غروب در عراق و در چشم انداز پنجرهاي كه تنها بادهاي سوزان و خارهاي غلطان در باد از برابر آن مي گذشتند(در همان نقطه که مجموعه بر اقیانوس سرد باد را نوشتم)، و بر سينه بياباني خشك و گسترده ميغلتيدند نوشته شد، در هر غروب يك يادداشت، و درپايان سيامين غروب اين دفتر به پايان رسيد.چرا اين دفتر به اين صورت زاده شد؟ مانند ساير دفترهاي شعر و قصه دليل آن را نميدانم، تنها فكر ميكنم شايدآستانه چهل سالگي و پايان دوران جواني و گذر از راههاي سالهاي غربت و تبعيد و زندان ايجاب ميكرد كه مدت زماني با خود تنها بمانم وآنچه را از زندگي اندوخته ام منجمله مقوله اعتقادات مذهبی را بازنگري كنم. فكر ميكنم اگر اين مجال را داشته باشيم در همين جا پرنده ي تيز پرواز خيال بر فراز قله هاي واقعيت ها آرام ميگيردو افقهاي زندگي را مينگرد و ظرفيت شگفت خود را براي ادراكات مختلف ومنجمله اینکه گاه چاره نداریم که برای نیل به برترین معنای زیبائی و کمال یعنی مفهوم فلسفی خدا خود رسول خود باشیم رادر اختيار ما مي گذارد .من در آن ایام به باورهای خود شک کرده بودم. بی باور نمی توانستم زندگی کنم ونیز باباورهای گذشته روز به روز فاصله میگرفتم . جهانی ویران میشد و من تصمیم گرفتم جهان خود را برای خود بسازم.در اين مجموعه «تائودا» ميتواند نام تمام كساني باشد كه اين نوشته را مي خوانند، و نامها و سرزمينها و… ديگر نيز نامها و سرزمينهائي كه آنها هريك به گونه اي پشت سر نهاده اند. خواننده ياداشتهاي سي غروب اگر اين نكات را باور داشته باشد . ببر مهربان و پرنده كوچك را در درون خود باز خواهد يافت.نكته آخر اينكه من اين مجموعه را با مجموعه وحدت ها و تناقضاتش از سالهاي نوجواني و جواني تا اين روزگار اندك اندك بر پايه تجربه هاي عملي و نظري در خود باز يافته ام و به همين دليل ذرات پيدا و ناپيداي شمار زيادي از اين ادراكات در شعرها و نوشته هاي من وجود دارد . شاید بعدها در باره این مجموعه بیشتر بنویسم.دلم میخواست این مجموعه را منتشر کنم ولی از آنجا که امکانش نیست اندک اندک و در سی بخش آنرا در اختیار خوانندگان می گذارم.تابلوی استفاده شده در این نوشته اثر استاد بزرگ و صورتگر توانا بهرام عالیوندی است.
اسماعيل وفا يغمائي
غروب اول
تو جويبار جها ني
كه در تو با موجهايش ميگذرد
و جهان جويبار توست
كه در آن مي گذري
…ودرحاشيهي غروب بود كه پرندهي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من كه تائودا باشم سخن گفتند. آنان در چهل و دومين سال زندگي من برمن آشكار شدند، ازپس گذراني سخت در درههاي تاريك و دشتهاي سوزان و راههاي بي پايان كه در آنها اجساد وآرزوهاي آدميان بازيچهي رهزنان و خاكسترراه و غبار بيابان بود. نخست پرنده ي كوچك سخن آغاز كردوبه هنگام سخن گفتن در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار مي شد، گوئي كه در درون من، گوئي صداي من بود در درون من، و مرا فرا گرفت و چنين گفت.
تائودا! سر در پي معرفت راز جهان منه و خون خود را فرسودهوجانخود را تلخ و تاريك مكن. قفلي بر دروازه نيست و دروازه باني راه رابر ما نبسته است،دروازه هاي اين معرفت اما، از آغاز ناگشوده و تا پايان ناگشوده خواهد ماند. آدمي بسعظيم و شگفت است ،جهان اما شگفت تروعظيم تر ازآدمي ست. نه آدمي جهان، و نه جهان آدمي را به تمامت، درك نخواهند كرد. جهان و آدمي ادراكي يگانه اند و هر دو، تنها خود را درك ميكنند. تنها به اين شادمان بمان كه پاره اي از جهاني در او پديد آمده ودر او نهان خواهي شد و جهان در تو پديد مي آيد و در تو نهان خواهد شد.
تائودا! دست بر ريشه هاي جهان بساي اما چرائي ها را بسيار مپرس. ستاره هست زيرا نمي توانست نباشد و زيرا هست. باد مي وزد ،درخت مي شكوفد و شهاب ها سينهي آسمان را شيار مي زنند زيرا اين چنين اندو جهان اين چنين است و نمي تواند جز اين باشد.
تائودا! در ميانجهان نايست. گره حيرت بر ابرو ميفكن.با دنيا در آميزو بدان كه تو درجهان جاري و جهان در تو جاري ست. تو جويبار جهاني كه در تو با موجهايش مي گذرد وجهان جويبار توست كه در آن مي گذري. بينديش كه خورشيد و ستاره و و درخت و آبشار و باد با تن تو
يگانه اند و جهان يگانه است و كار تو حيرت از چرائي ها نه، كه حركت و زيستن است.
تائودا! هر سپيده دم ازخورشيدي نو طلوع كن و از ابري نو ببار وبستري نو بجو وجاري شو وزندگي كن تا آن هنگام كه در دگر گوني جهان دگرگون شوي. آن گاه پرنده ي كوچك خاموش ماند و من پرندهي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب روز ديگر خاموش بودم.